امروز، سی امین روز از دست دادن سعید است. مرگ نابهنگام او، زندگی ام را مثل یک کلاف سردرگم کرده. روزهای اول، نداشتن او در خانه خیلی سخت بود. دیار غربت، تنهایی و نبودن او و سنگینی خاطرات بیست و پنج سال زندگی مشترک.
پیش دخترم، نازنین، آرامش خودم را ظاهرا حفظ می کنم. به محض بیرون رفتنش از خانه، لیوان چای سعید را روی میز صبحانه، کنار صندلی همیشگی اش که دایم روبرویم بود، می گذارم. صندلی خالی است ولی من یک ریز با او حرف می زنم. شاید بیشتر از گذشته.
تنها مرد زندگیم بود. دانشجو بودم که با او آشنا شدم. آن روزها پدر از کارمند جوان و شادابی صحبت می کرد که تازه همکارش شده بود. یک غروب که برای آوردن پدر ویراژ کنان دم در اداره به سختی ترمز گرفتم و ایستادم، پدر یک متر به عقب پرید. جوان کنار او لبخند زنان نگاهم می کرد و شاید در دل تحسینم. با او ازدواج کردم ولی همچنان سرکش و شاد بودم. هیچ گاه نفهمیدم شریکی هم در زندگی دارم. همچنان با دوستان، سینما رفتن و کتاب خواندن و کلاس های نقاشی. گاهی که با شرمندگی، غروب به خانه می آمدم، لبخند زنان در را به رویم باز می کرد. شامم آماده بود و خانه تمیز و مرتب.
بعدها بیرون از خانه پا به پای هم کار می کردیم. وقتی از همکاران مرد صحبت می کردم و ادایشان را در می آوردم و قاه قاه می خندیدم، دست هایم را می گرفت و می فشرد و به سرکشی ها و شیطنت هایم می خندید. سوسن، دوستم از روابط ما تعجب می کرد. او را مردی از دیاری دیگر و تباری دیگر می دانست و برایش با اعتقادات خودش اسپند دود می کرد. نازنین که به دنیا آمد، دیگر کاملا فارغ و آزاد بودم. علاوه برخریدهای ضروری خانه و کارهای متفرقه، نگهداری بچه هم با او بود. من با هدیه دادن نازنین به او از هفت دولت آزاد شده بودم. سعید تمام عصرهای پس از کار را با نازنین می گذراند و من همچنان نقاشی می کردم، با دوستان بیرون می رفتم یا شیطنت های خاص خودم را داشتم که در چهارچوب زنان همکار نمی گنجید. یار غار من، سعید، همیشه در همه سختی ها پشتیبانم بود. در مشکلات عدیده خانواده ام، با من همراه و همگام بود.
صندلی را پیش می کشم و سیگاری روشن می کنم. چای او سرد شده. باید چای دیگری بریزم. کاش خاطره بدی از او داشتم تا به راحتی یادش را از دل می راندم. آخرین هم آغوشی و آخرین بوس و کنار، همین یک ماه پیش بود. مثل جوانی اش مشتاقانه مرا در آغوش کشید و بویید. در دل می گفتم این همه عشق و هیجان را از کجا می آورد؟ من همه زندگی او بودم و او برای من قسمتی از سرگرمی های کوچک و بزرگ روزمره ام. شاید این من بودم که برای جنس مرد ارزشی برابر نصف زندگیم قایل بودم. هیچ وقت او و عشقش را جدی نگرفته بودم. خوب همیشه کنارم بود. هروقت می خواستم دم دستم آماده بود، هم خودش، هم پولش و هم تمام زندگیش. شاید زحمتی برای به دست آوردنش نکشیده بودم. عشقش به من بی پایان بود. هرگز یاد ندارم به او گفته باشم دوستش دارم. چرا؟ نمی دانم. همیشه برایش احترام قایل بودم و حرکتی خلاف استانداردهای فکری اش انجام نمی دادم. معتقد بودم برای یک زن خانواده بودن، همین کافی نیست؟
برمی گردم به سالن خانه. به عکس روبان سیاه زده اش نگاه می کنم. خیلی جوان به نظر می رسد. چشم هایش طبق معمول می خندد. چای او را دوباره عوض می کنم و با او حرف هایی که در طول زندگی مشترکمان فراموش کرده بودم بگویم، می گویم. صدای زنگ در مرا از اوهام بیرون می آورد. پستچی است. بسته ای از ایران دارم. خودم را آماده می کنم که به پستخانه بروم. از در بیرون می زنم. ماشین را از پارکینگ در می آورم. خیابان ها را یکی یکی می گذرانم. تمام هوش و حواسم به صندلی کنارم است. سعید آنجا نشسته و به من عاشقانه نگاه می کند. برمی گردم و می گویم خیلی زود مرا تنها گذاشتی. می دانی داشتن تو در کنارم یعنی آرامش ابدی، یعنی هوا، خورشید، آسمان، یعنی زندگی. ساکت به من نگاه می کند، شاید نگاهی شماتت بار. ناگهان صدای بهم خوردن چند ماشین مرا به خود می آورد. یک لحظه سرم به شدت درد می گیرد. پا روی ترمز می گذارم ظاهرا از چراغ قرمز رد شده ام. همان جا، خسته و شکسته پشت رل می نشینم. توان بیرون آمدن ندارم. به خودم می گویم این هم تاوان سر به هوایی هایم. کسی در ماشین را باز می کند و به زبان فارسی و با لهجه غلیظ اصفهانی می گوید: خانم خیال ندارن پیاده شن و شاهکار خودشونو ببینن؟
برمی گردم. مردی شاید چهل و پنج ساله، تقریبا هم سن خودم با چشمان بزرگ مشکی و لبخندی بر لب. چقدر آشناست. او را کجا دیده ام؟ دستش را دراز می کند. کاملا نمی دانم هنوز کجا هستم و چه شده. دستش را می گیرم. مرا به سختی از ماشین بیرون می کشد. اشک هایم سرازیر است روی پاهایم نمی توانم به ایستم. مرد بی اراده مرا بغل می کند و دم گوشم و با همان لهجه می گوید نگران نباش شانس آوردی با یک ایرانی تصادف کردی.
رد شدن از چراغ قرمز را کمی به یاد دارم. ماشین ها با سرعت از کنارمان می گذرند. مرد می گوید سوارشو، ماشینت را می توانی حرکت بدهی. برو من هم دنبالت می آیم. بهتر است پلیس نیاید چون جریمه ات چند برابر می شود. حرفش را گوش می کنم. به سختی ماشین را به حرکت در می آورم. دیگر حواسم به سعید که پهلوی دستم بهت زده نشسته، نیست. از آینه ماشین به پشت سر نگاه می کنم. مرد را می بینم. یکبار دیگر به کنار دستم نظر می اندازم، سعید دیگر آنجا نیست.
با مرد به خانه می آیم. ماشین های له شده را دم در می گذاریم. او را به نوشیدن چای دعوت می کنم. آرام به آشپزخانه می آید. روی صندلی سعید می نشیند. مشغول آماده کردن چای هستم که سنگینی نگاهش را روی اندامم حس می کنم. می گویم من شما را جایی ندیده ام؟ لبخندی می زند و می گوید حتما، ایران، میدان چهار باغ اصفهان. هر دو می خندیم. چای را جلویش می گذارم. یک آن او را با سعید مقایسه می کنم. شاداب تر و سرحال تر از او است. استکان چای را بر می دارد و می گوید: امروز صبح انگار در عالم دیگری بودی. به سروپایم نگاه می کند. سیاهپوش حتی جوراب هایم. نگاهش، روی روبان مشکی عکس سعید میخکوب می شود. خودش را جمع می کند: چند وقت است؟ استکان چای را به آرامی به دهان می برم. چه لزومی دارد برای او توضیح دهم؟ ولی دلم می خواهد همه درددل ها و تنهایی هایم را برایش بگویم. شاید فکر کند می خواهم حس ترحمش را جلب کنم. وقتی برای جواب به صورتش خیره می شوم دو چشم سیاه او را نگران می بینم: زخمی که نشدی؟
تازه یادم می آید بدنم درد می کند، مخصوصا دست هایم، پشتم و کمرم و همه جایم. می گویم نه، شما چی؟ سر تکان می دهد. قیافه اش جدی شده است. از آن خنده و شادی در صورتش خبری نیست. نگاه از صورتم برنمی دارد. پس از چند لحظه، سکوت را می شکند. کمی از کارش و گرفتاری هایش می گوید. اینکه امروز باید دنبال همسرش می رفت و با او به چند جای دیگر سر می زدند. اسم همسرش که می آید احساس می کنم شکل سعید شده. صورتش و خنده اش و چشم هایش. بهت زده نگاهش می کنم. چای را که تمام می کند کلیدش را از روی میز برمی دارد و می گوید نه من از شما شکایتی دارم و نه شما از من. اینطوری خوب است؟چیزی نمی گویم. مسخ شده نگاهش می کنم. بلند می شود و می ایستد. چقدر دلم می خواهد برای همیشه اینجا روبرویم می نشست. چرا می رود. آرام از کنارم رد می شود. بعد برمی گردد، به من که برای بدرقه اش از جایم جم نخورده ام با تعجب نگاه می کند. می آید کنارم. بوی ادکلنش دیوانه ام می کند. دم گوشم می گوید شما را درک می کنم. نگران نباشید راه بیرون رفتن را بلدم.
صدای گام هایش را به طرف در می شنوم. صدای باز و بسته شدن در و همزمان، صدای همهمه تنهایی و درد که در گوشم می پیچد.
خیلی زیبا و لطیف
زیبا و دلنشین