sadighi-sedigh

از راست علی صدیقی- سعید صدیق سال ۱۳۷۶(عکس از محمدتقی صالح پور)

شعر” قرار” ، چاپ شده در ویژه ادبی نشریه نقش قلم در اردیبهشت سال ۱۳۶۶، نخستین اثر منتشر شده شاعری است که بعدها با انتشار دو دفتر شعر در سال ۱۳۸۱، یکی از سه برنده جایزه شعر سال مجله کارنامه شد. سعید صدیق، شاعر دو مجموعه “بی پناهی وطن ندارد” و “من آسمان خودم را سروده ام” به بهار ۵۴ سالگی نرسید و در زمستان سال قبل، در دی ماه ۱۳۹۴ تن به خاموشی داد!

او به جز سرودن شعر در نقد ادبی هم ذهن و دست توانایی داشت. نوشته ی” بیژن نجدی، همین!” از سعید صدیق، در کنار شعر” وصیت ” و چند شعر دیگر نجدی که در هنر و اندیشه گیله وا ، بهار ۱۳۷۳ منتشر شد، نخستین معرفی و نگاه جدی به آثار بیژن نجدی است.

دریغ که از ابتدای جوانی، از سن ۱۹ سالگی چند سال به “جرم فعالیت سیاسی” گرفتار زندان شد و پس از آزادی هر چند مطالعات ادبی و شعر جای هواخواهی سیاسی را در او گرفت، اما هیچ گاه تبعات اسفبار زندان و زخم های روحی به جا مانده از آن، از او رها نشد.

باری؛”چه احساسی جز افسوس و باز هم افسوس و دریغ می توان داشت برای او که استعداد، توانایی، دانش ادبی و هنری و حافظه شگرفش اگر در میدانی نه چنان گسلنده فرصت می یافت، اکنون صدایش در پهنه های وسیع تری به گوش می رسید. چنان شعر، که وجود فرهنگی اش را نمایان ساخت و ماندگارش کرد . افسوس که همه ی آن ” ناخواسته ها” چنان بر او وارد شد و زخم های بی مداوایی در درونش حفر کرد که مرگ را نه روز خاموشی، که از سالیان دور آگاهانه پذیرفت و در درونش زیست.

سعید صدیق صبح روز ۲۵ دی ماه ۱۳۹۴ پس از سال ها انزوا و افسردگی و بیماری جسمی، در شهر رشت درگذشت. نوشته ی زیر به قلم زنده یاد منوچهر آتشی بر دو دفتر شعر اوست که در اسفند ماه ۱۳۸۲ به مناسبت کسب جایزه” شعر امروز ایران” در مجله کارنامه منتشر شده است.

حاشیه ای بر شعر های سعید صدیق، نوشته: منوچهر آتشی

saeed-sedigh

سعید صدیق- عکس از مهراب جوزی

ناگهان امروز

در آفتاب برهنه نمی شویم / در آب / در خواب هم پوشیده از خویش و همراه هم پشتی پنهان روزانه / از یاد می بریم چند سال است این کفن را بر تن کرده ایم / شعله ها به خاکستر گرائیده اند / و باد می خواستیم / تا خاطره ها را بروبد و / با دریای بی افق لغز بخواند / رویاها / بی خاکسپاری / از خواب ها روفته شد / و آسمان / مثل برگ های ساده هر جایی / خانه های تاریک / در پیاده رو خیابان های روزمره است دیگر / آسمان اتفاق نمی افتد / ما اتفاق می افتیم / ناگهان: / در خاک: / عریان تر از آفتاب

شعر معاصر ما، هر گاه به ساحت تأمل و فکر نزدیک می شود، و شاعر به جای این که واژگان را بازیچه قرار دهد ـ یا به گونه ای دیگر، غافل از سایه های نامرئی زبان، خود بازیچه بازی های خود قرار گیرد، هیأت و سیمایی دلخواه و دل مشغول کننده پیدا می کند. متاسفانه از آغاز ما را به درنگ وامی دارد تا به پسله پستوهای شعر سرک نکشیم و اگر از بارقه ها شوکه نشویم، دست کم با ذوق و رضایت در کوچه باغ سطرها بگردیم و بوی گل ـ یا رنج ـ بشنویم.

من دو کتاب آقای سعید صدیق را البته تا آخر خوانده ام، ولی عادت ندارم بگردم و از میان چندین و چند شعر ـ یک شعر باب ذوقم را پیدا کنم. اگر شعر حامل جانمایه ای ژرف و سرزنده باشد، تفألاً نیز می توان با یک شعر شروع کرد. شعر “ناگهان امروز” همین گونه گزیده شده است.

یک بار در نشستی به خاطر کتاب هوشنگ چهارلنگی (زنگوله تنبل) نقل به مضمون گفتم که: واژه ـ و کلاً زبان، در شعرهای شوربختانه ما ـ تا به مرگ سفر نکرده باشد، آن چه به ما می دهد یا احساسی ساده و روزمره است، یا سردرگمی هایی که از عدم تسلط ما بر زیر ساخت شعر مایه می گیرد ـ و چنین شعری ـ که فراوان هم هست، هرگز از مرحله متوسط بالاتر نمی آید. زبان درون ما از مرگ و رویا پیام می آورد. نه برای این که ما را میان استخوان های اسکلت خود در هم پیچاند، بلکه بر عکس، تا ما را بر روزمرگی و معمولی بودن خود آگاه کند؛ اما این آگاهی نه برای خوشحال کردن ماست، نه ماتم زده کردنمان. برای نشان دادن این است که ما ـ شاعران ـ پیوسته از کوچه های مرگ می گذریم، و نخستین دری را هم که تقه می زنیم، با بهت و ناشناختگی پذیرایمان می شود. در واقع، زیست زبانی شاعر، مثل “پدرو پارامو” ی خوان رولفو، عبور از میان مردگان و زندگانی است، که نمی توانی واقعیت آن ها را با منطق خود لمس کنی، این ویژگی شعر مدرن است. شعری که در بلبشوی برج بابل دیگر زبانی واضح ندارد. همه زبان های خود را به خاطر کفری که غرور ورزید، و ما همه با او شریک بودیم گم کردند، چرا که برج را ساختیم تا او “راز” یا “مجهول بزرگ” را با تیر بزند. این، شاید اسطوره تلقی شود و مشمول همان بگو مگوهای دریدائی قرار گیرد، اما غرور همین حالا هم فراز برج بابل است، منتها این بار به جای اسب، با تانک یا هلیکوپتر بالا رفته و با موشک “راز” را نشانه گرفته است. و ما هم زبان خود را گم کرده ایم. و دوست و دشمن را نشانه می رویم.

چرا نمی توانیم “در آفتاب برهنه شویم” و نه در آب، و پوشیده حتا از خویش می رویم. و همنشین پنهان روزانه ما کیست یا چیست؟ همان که از یادمان برده چند سال است مرده ایم و چند سال است؛ آن کفن کذایی، می خواهیم به دیار زندگان برگردیم. اما دیار زندگان کجاست و نشانه هایش چیست؟ اینهاست:

شعله هایی که به خاکستر گرائیدند / و ما به جستجوی باد هستیم تا این خاطره های مرگ (خاکستر) را بروبد و ببرد.

اما: رویاها ـ بی خاکسپاری / از خواب رفته شدند / و آسمان / مثل برگ های ساده هر جایی / در پیاده رو خیابان های خانه های تاریک/ روزمره است دیگر/

چرا که همه چیز، در یک فضای بی طنین و بی طپش به حال خود رها شده است. “ما اتفاق می افتیم”، “آسمان اتفاق نمی افتد” ـ یا برعکس ـ فرقی ندارد. اما یعنی چه؟ مائیم که می میریم، آسمان سر جایش است چون همان روزمره ی همیشگی است. ناگهان: در خاک: عریان: عریان تر از آفتاب.

 

شش شعر از سعید صدیق

۱

«عشق را مجالی نیست…»

چون کتابی باز ورق می‌خورم

باد تفالی می‌کند:

و عشق

از زیر خاکسترِ

پری شعله می‌کشد

در سایه‌اش

دمی

سه زن

چهره می‌کنند:

مادری: خفته زیر شمد خستگی

خواهری: که چرخ می‌کند: زندگی‌اش را

و محبوبی: که نیست به‌جز لحظه‌ای

که در غیبتش به آهی می‌درخشد

پر نمی‌ماند

بادی که می‌رود

«من»

مانده باز

در مرزهای شب

شب

شعله‌ور

از «خویش» می‌رود

در مرز «ما» و «من»

تعبیر

می‌شود.

۲

«دنیا خانه‌ی من است»

در آن سوی این رودخانه هم کسی تور خالی‌اش را از آب می‌کشد

در آن سوی این آب‌ها هم زمین می‌لرزد

در آن سوی این کوه‌ها هم کسی با سنگ‌ها سخن می‌گوید.

در آن سوی این دیوارها هم کسی دیوار می‌کشد

در آن سو هم شعر، شاعر را کشته است

در آن سو هم…

اما در آن سوی این مرزها هم

همین آفتاب

در همین آسمان می‌چرخد

و رویاها یکی‌ست

بی‌پناهی وطن ندارد

دنیا خانه‌ی من است

۳

«خزان…»

سبز

زرد

زردِ سیر

می‌آید و می‌ریزد

آجری

سفالی

اخرایی

بر تک‌تک برگ‌هایی که «دوستت داشته‌ام»

خزانی رنگ به رنگ

می‌پاشدم

از آسمان خاکستری

بر بام خانه‌ها

بر افق سربی

بر دریای نه‌چندان نیلی

و در آغوش می‌گیرم

همه‌ی آن شهری را که در تو زیسته‌ام

بر خاک می‌چکم

بر برگ

بر خاطرات مرده‌ی برگ

و رنگ‌هایی که دوست داشته‌ای

و با باد می‌پیچم در ترانه‌ای:

شد خزان…

عمر من ای گل…

شد خزان…»

۴

آدم ها پنجره ها را می سازند

دیوارها کوچه را

باورها میدانیِ شهرها را

و راه ها و بی راهه ها را شاید ملتی را

از شهر ما فقط کوچه ها مانده است

از وطن مرزها و مشتی علف و مرزنگوش و خاطره

با بارانی بی تمام که بر موزه ای از دست ها و دهان ها

یکریز می بارد.

۵

این رخت های کاهل آویخته از بند

به باد تعلق داشت

سنگ ها مال ما بود

پرچم های نیمه افراشته به باد تعلق داشت

رودها مال ما بود

ابرها به باد تعلق داشت

و گاه شعله ی «به بی میلی افروخته» ی کبریت ها مال ما بود

آسمان به باد تعلق داشت

بادها مال ما بود

۶

پله ها

از ما سه تن یکی به بهار نرسید

از ما سه تن یکی نامش را

در قبال قرصی نان انگار گرو می‌گذاشت

سایه‌ها تا زانو بالا کشیده بود

مسیر سنگفرشِ هفته‌ها پُر از بوی دلپذیر خواب و

احتمالِ یاس در مهره‌های پُشتِ کوچه‌ها پُلی بود

به وسوسه سه نفر سیبی در دست

پشت به آینده به نرده‌ها تکیه داده‌اند.