عباس شکری ـ خواندن و استراتژی آن که موضوع بحث من است، باید قبل از هر چیز بتواند وسیله ای باشد برای درک رفتارهای نویسنده در ارتباط با دیگران، تا از این رهگذر بتواند 

 

شهروند ۱۲۵۸ ـ پنجشنبه ۳ دسامبر ۲۰۰۹

حقیقت امر این است که من خودم را محقق ادبی نمی دانم. چرا که معتقدم، کار محقق ادبی سرانجامش به اندیشه نمی انجامد، بلکه انسان با تحقیق ادبی در بهترین صورت می‌تواند وسایل اولیه اندیشه را فراهم سازد و بس (۱). خواندن و استراتژی آن که موضوع بحث من است، باید قبل از هر چیز بتواند وسیله ای باشد برای درک رفتارهای نویسنده در ارتباط با دیگران، تا از این رهگذر بتواند روح و روان اش را پاک کند و صیقل بزند.

کسی که می خواند تا انگیزه ی تفکر را در خود تقویت کند، نمی تواند با یک چیز خارجی و عمومی از نوع ابزار تحقیق ادامه ی همان چیزی باشد که خوانده است. چون با نمونه ها و ساختارهای اسرارالتوحید اندیشه سرو کار دارد. هرگاه خواندن بتواند خواننده را به جهان ناشناخته ی اندیشه رهنمود شود، متن خوانده شده، دارای ارزشی می‌شود که خواننده برایش تعیین می کند. اگر در این مورد و حالات بخواهم مثالی بزنم به گفته ی دکتر براهنی رجوع می کنم که می گوید: «هولدرین، نیچه و ریکله، هایدگر را به سوی تفکر پرتاب می کنند. ولی حافظ، خانلری را، مولوی زرین کوب را، و شیخ ابوسعید شفیعی کدکنی را به سوی تفکر پرتاب نمی کنند. اینان آفرینش دیگران را به اطلاعات تبدیل می کنند».


پس همان طور که براهنی به حق نشان می دهد ضمن ابراز حق شناسی از کاری که این بزرگواران کرده اند و می کنند و باید بگوییم که آنها در ادامه حافظ و مولوی و ابوسعید، تفکر خود را ارائه نمی‌کنند. منظورشان از تجزیه کردن این کار، ترکیب جدیدی نیست. یعنی آن ها ادامه ی متن خوانده شده نیستند و باز به قول براهنی، (البته نقل به معنی) اگر کسی متنی را بخواند و از رهگذر خواندن، ساختارهای تفکر را استخراج کند، توانسته است بین خود و اثر رابطه ای از نوع تفکر برقرار کند. مثل گولدمن با لوکاچ و مالرو، مثل دریدا با آثار روسو و هایدگر، مثل ابن سینا با ارسطو، حافظ با روزبهان و حلاج و غزالی، مثل نیما با نظامی از یک سو و هگل از سوی دیگر.

متنی که حاصل اندیشه و تفکر نویسنده ای باشد، خود متن هم به اندیشه درمی غلتد و می تواند نه تنها نویسنده که خواننده را هم به اندیشیدن و تفکر وادارد. ولی اکنون اجازه می خواهم قبل از این که چگونه خواندن و تحلیل اندیشه گرانه ی آن را توضیح دهم، کمی در مورد نوشتار و گفتار صحبت کنم تا از این منظر بهتر بتوانیم خصوصیات متن را بشناسیم.

زندگی، وحدت و اشتراک موجودیتی است که گویندگان را احاطه کرده و نیز وحدت ارزیابی های اساسی یی است که در این موجودیت ریشه دارند و بیرون از آنها هیچ گزاره معناداری وجود نخواهد داشت. (۲) گزاره کنش و واکنش اجتماعی گوینده، شنونده و قهرمان را در خود بازتاب می دهد: گزاره عبارت است از نتیجه ی تثبیت شده ی ارتباط زنده ی گویندگان و شنوندگان در ماده‌ی کلامی.

سخن به تعبیری «سناریو»ی یک رویداد است. درک زنده ی معنای جامع، واژه باید این رویداد را که عبارت است از رابطه ی متقابل گویندگان، بازآفریند و به قولی آن را «به روی صحنه آورد». کسی که این معنا را کشف می کند، نقش شنونده را دارد و برای این کار باید موضع دیگر شرکت کنندگان را نیز به خوبی دریابد.

تا این جا آن چه گفتم در رابطه با سخن است؛ ولی باید اذعان کرد که متن به مفهوم عادی کلمه سخن نمی گوید. معهذا هرگونه رودررو قراردادن تمام عیار ساده سخن گفتن که با ارجاع ها و موقعیت ها مقید است، یا متن به عنوان نوعی توقف یا تعلیق سخن گفتن دنیایی و عرفی، به نظر من گمراه کننده و وسیعا ساده کردن مطلب است. چنانکه «پل ریکور» در تحلیلی روشنگرانه در همین مورد می گوید: «در مقوله سخن گفتن (گفتار) نقش ارجاع وابسته به نقش وضع گفتمان، درون تبادل زبانی است: در تبادل زبانی و سخن گفتن، گویندگان برای یکدیگر حضور دارند و این حضور نه تنها در محیط و الزامات گفتمان است، بلکه برای گویندگان پس زمینه فرهنگی شناخته شده ای وجود دارد». به همین دلیل است که گفتار برای هر دو طرف مفهومی دارد: در تحلیل نهایی، سخن گفتن ارجاع به واقعیت است یعنی اشاره ای که در اطراف موضوعی می شود و به طورکلی شاخص هایی که برای زبان به کار گرفته می شود همگی برای آن است که به موضوع گفتار که اوضاع و احوال واقعی آن را فراگرفته کمک کنند. بنابراین در سخن گفتن زنده مفهوم آرمانی آنچه یک شخص می گوید تابعی از یک ارجاع واقعی است یعنی تابع آن چیزی است که شخص از آن سخن می گوید. اما چنین وضعی، وقتی که پای متن درمیان است دیگر وجود ندارد. یک متن البته بدون ارجاع نیست؛ این وظیفه ی واقعی قرائت متن است که به صورت تفسیر مصداق آنها را واقعیت بخشد. در این تعلیق، جایی که حداقل ارجاع به تعویق افتاده، به یک معنا کنار گذارده شده، متن «پادرهوا» است. خارج از این جهان است یا دنیایی ندارد: با چنین وضعی که در آن حک و حذف کلیه ارتباطات با واقعیت درمیان است، هر متنی آزاد است که با کلیه ی متن های دیگر رابطه داشته باشد، که همین امر جای اوضاع و احوال واقعی را که توسط گفتار زنده عرضه می شود می‌گیرد.

برمبنای گفته‌ی ریکور، گفتار (حرف زدن) و واقعیت وابسته به آن در حالت حضور وجود دارند در صورتی که نوشته و متن در حالت تعلیق  ـ یعنی خارج از واقعیت وابسته به آن واقعیت ضمنی  ـ  به سر می برند.

مساله اصلی درمورد یک متن، از آن گونه که ما درباره اش دقیق می شویم، عبارت است از نتیجه ی یک تماس بی واسطه میان نویسنده و رسانه. پس از این مرحله است که این اثر می تواند تولیدی به خاطر بهره مندی جهانی بر اساس شرایط دنیایی و واقع در این دنیا داشته باشد، حال هر اندازه هم شناخت و معروفیت نویسنده به مخالفت برخورد کند، همین قدر که از متن بیش از یک نسخه منتشر شد، متن در جهان است و دیگر از اختیار نویسنده خارج شده است، حتی اگر مخاطب محدود به یک نفر باشد و یا به وسعت همه ی جهان. (۳)

می بینیم که نویسنده و رسانه از یک سو و خواننده از سوی دیگر در جایی با هم جمع می شوند تا خواننده تفسیر خود از نوشتار را ارائه کند. البته چگونگی ارزیابی خواننده به چگونه خواندن او بستگی دارد؛ تودوروف در مقاله ی «چگونه خواندن» سه گونه خواندن متن را از یکدیگر جدا می کند: «خواندن طرح ریزی شده، خواندن تفسیری و خواندن خوانا با نظریه ادبی».

شیوه ی طرح ریزی شده، گونه ای از خواندن است که متن با یاری راهنما و اصولی خارج از خود، خوانده شود. مثلا راهنمای زندگی یا روان شناسی مؤلف، یا راهنمای تاریخ تکامل جامعه، یا بنا به اصول آیین نظری خاص، در این شیوه می‌توان از متن به هر چیز خارج از متن گریز زد.

شکل کامل‌تری از شیوه‌ی طرح ریزی شده، روش تفسیر است. شکل دقیق آن خواندن و شرح جمله به جمله متن است. هر لحظه‌ی خواندن در این شیوه آمیزه‌ای است از متن و واقعیت‌های خارج از متن، هر چند آغازگاه کار متن است، اما گونه‌ای سنجش مداوم متن با «غیرمتن» در هر لحظه یافتنی است.

گونه سوم، شیوه‌ی خوانا با نظریه‌ی ادبی است که در پایان کار خواننده، اصولی همگانی را که در متن حضور دارند کشف می‌کند، اما نه از این راه که از آن اصول آغاز کند، یا در کاری خاص آنها را جستجو کند، بل از راه محدود کردن دامنه‌ی خواندن به متن و بررسی ساختاری آن.

تودوروف پیشنهاد می‌کند که این شیوه را گونه‌ای «مطلق خواندن» بنامیم.

خواندن خود کاری است نظام دار و هدفش شناخت مناسبات درونی عناصر متن است. خواندن از استقلال متن آغاز می‌کند و به آن وفادار می‌ماند. اما شیوه‌ی طرح ریزی شده، برعکس، از وابستگی تام متن به دنیای خارج آغاز می‌کند. می توان گفت که شیوه‌ی تفسیری، در میان راه این دو قرار دارد. تفسیر در واقع خواندن متن از راه «پاره‌ ‌پاره کردن» آن است و خواندن گونه‌ای تفسیر نظامدار است که کل متن را موضوع کار خود قرار می‌دهد. خواندن از جنبه‌ی استثنایی و ویژه‌ی متن می‌گذرد و سرانجام به این حکم می‌رسد که هیچ متنی یکه نیست، هر چه هم وزنه‌ی عناصر ویژه‌اش سنگین باشد.

تاویل در حکم جستجوی متن دیگر است که پشت متن مورد بررسی پنهان شده باشد. خواندن ضرورت این جستجو را می‌پذیرد و این وجه مشترک روش بررسی ساختاری متون با هرمنوتیک ادبی است.(۴) تأویل کننده، اما این نکته را قبول ندارد که متن «معنایی متمایز» دارد. می‌خواهد از راه تحلیل مناسبات درونی متن به شکل دیگری از معنای کلی که در متن پنهان است دست یابد. به همین دلیل خواندن قاعده‌ای «علمی» ندارد که همواره درست باشد. هر بار خواندن به گزینش و داوری شخصی خواننده وابسته است. خواننده (یا ناقد، یا نظریه پرداز ادبی) می‌تواند جنبه‌هایی از متن پیچیده را به خواست خود برجسته کند. رسمی «ابدی و دگرگونی ناپذیر» وجود ندارد تا کار خواندن را آسان کند. انواع گوناگون خواندن ناشی از گونه‌های متنوع گزینش خوانندگان است.

باید توجه داشت، اندیشمندانی که درباره‌ی مباحث هرمنوتیک ادبی نوشته اند با هم اختلاف نظر بسیار دارند و در پاره ای از مهمترین مبانی و نکته‌ها هم نظر نیستند، مثلا: «هرش» از تأویل معنای نهایی متن، نیت مؤلف را می‌طلبد. «گادامر» مکالمه با افق معنای دورانی سپری شده را. «ریکور» ساختن جهان متن را، و «هایدگر» کشف راز متن را.

شاید بتوان گفت که دسته‌ای خواندن و تأویل متن را در حکم «مکاشفه‌ی معنا» می دانند و گروهی دیگر آن را «آفریدن معنا» می‌شناسند. بنا به مباحث تازه در هرمنوتیک ادبی تأویل متن در حکم اهمیت دادن به سویه ی ادبی متن است و معنا نتیجه‌ای است که از جریان متن به دست می‌آید.

شاید بتوان گفت که خواندن در حکم فراموش کردن واقعیت موجود است. یافتن گونه‌ای جهان دلخواه در متن، آرمان، آرزو یا هدف نهایی کنش خواندن است.

جاذبه‌ی خواندن در این است که خواننده همواره براساس حدس و گمان‌هایش دنیای معنایی متن را می‌آفریند و آینده‌ی متن را پیشگویی می‌کند. متن به گونه‌ای پیگیر، این حدس و گمان‌ها را آزمایش می‌کند. اگر فرضیه‌ای ثابت شود، براساس آن فرضیه‌های تازه‌ای ساخته می‌شود و «آزمایش متن» ادامه می‌یابد. این فراشد فرضیه سازی را «اینگاردن»، «استراتژی خواننده» نامیده است و این اصطلاح در «زیبایی شناسی دریافت» یکی از مهم ترین نکته هاست. جاذبه‌ی اصلی خواندن متن، همین آزادی خواننده در گزینش آینده‌ی متن است. بدین سان، متن به صحنه‌ی بازی تبدیل می‌شود و «زیبایی شناسی دریافت» می کوشد تا قوانین این بازی را کشف کند. در این آیین، هر متن در حکم راهنمایی است به معنا و سلسله‌ای از علامت‌ها و یاری‌ها را در بردارد. بر‌اساس نخستین علامت ها خواننده یا مخاطب فرضیه ای می‌سازد، سپس آن را با علامت‌‌های بعدی می‌سنجد. خواندن چونان سلسله‌ی پی‌درپی از طرح فرضیه های اصلی و فرعی پیش می‌رود.

به گمان «آیزر» خواندن متن بر اساس سلسله‌ای از عادت‌ها شکل می‌گیرد. فرضیه‌ها هم براساس این عادت‌ها ساخته می‌شود و استراتژی خواندن، یعنی آشنایی با شگردها، رمزها و قراردادهای ادبی که در اثری خاص از آنها استفاده شده است. دانش خواننده (مثلا اطلاعاتش درباره‌ی موضوع رمان یا رخدادهایش)، آشنایی با رمزهای کلی (بیان شده و بیان نشده یا ضمنی) آگاهی‌اش از نشانه‌های خاصی که نویسنده در آثارش به کار می‌برد، همه سازنده‌ی این استراتژی هستند.

«استراتژی خواندن» به هر رو باید به بنیان نظمی خاص و انسجامی درونی منجر شود. خواننده در آفرینش معانی متن شرکت می‌کند. این معانی نمی‌توانند از ‌هم گسیخته و بی سامان باشند.

به باور «آیزر» و «باس» متن خوب استراتژی خواننده، یعنی نظریه یا پیشنهادهای او را در هم می‌شکند، و متن بد، آنها را قدرتمند می‌کند. متن خوب باید خواننده را دگرگون کند، تا او نیز به آگاهی انتقادی از باورها و عادت هایش دست یابد. یعنی حتی سازنده‌ی استراتژی تازه‌ای برای خواندن باشد.

چنانکه «میشل اریوه» حکم می‌کند که: متن ادبی چیزی جز موضوعی زبان شناسیک نیست.

متن ادبی، متنی است بسته و محدود به زمان و مکانش که «در فاصله‌ی حرف بزرگ نخستین واژه‌اش و واپسین حرف آخرین واژه‌اش وجود دارد.» و هیچ ارتباطی به موارد خارج از خود ندارد.

متن ادبی تنها به دنیای خود، یعنی به دنیای زبانی خویش، دلالت می‌کند و نه به چیزی دیگر. وابستگی متن ادبی به ساختارهای زبانی دو سویه دارد، از یک سو از زبان طبیعی سود می‌جوید و از سوی دیگر به یاری آن زبانی تازه می‌آفریند، که به این اعتبار «ادبیات زبان اشارت است، اشارت به زبان و نه به جهان».

علاوه بر آنچه گفتم، متن‌گرایی دقیقا گزاره‌ای است متضاد و جایگزین آن چیزی که می‌تواند تاریخ نامیده شود. گمان می‌رود که متن گرایی چیزی است واقع شدنی، رخدادنی، اما با همین قرینه در هر مکان بویژه در هر زمان تعیین شده، نمی‌تواند پدید آید. (۵) پدیداری متن گرایی نه توسط یک فرد است و نه در یک زمان. متن می‌تواند خوانده و تفسیر شود. هر چند که خواندن و تفسیر می‌تواند به صورتی متداول، در شکل کج فهمی و تفسیری غلط اتفاق افتد. مثال‌های این امر می‌تواند بی‌شمار باشد، اما متن همچنان به صورت اولیه باقی می‌ماند. همانطور که در محافل آکادمیک امروزه مشاهده می‌شود، نظریه ادبی در بیشتر قسمت‌ها متن را از محیط وقایع و مفاهیم فیزیکی که آن را به عنوان ثمره کار انسان‌ها می‌تواند ملموس سازد، جدا کرده است. در همین مورد «هایدن ویت» معتقد است هیچ راهی وجود ندارد که با خواندن متون گذشته بتوان تاریخ «واقعی» را درک کرد. معهذا این امر مفهومش این نیست که چنین داعیه‌ای نیاز به آن را منتفی سازد، یعنی توجه به وقایع و اوضاع و احوالی که درون متون وجود دارد و به بیان آمده است نادیده گرفته شود. چنین وقایع و شرایطی جزیی از متن است ـ تقریبا تمام قصه‌های کنراد ما را با واقعه‌ای مواجه می‌کند ـ وقایع داستان را به اوج رسانده و متن را شکل می‌دهد؛ و بیشتر از آن چه در متن می‌گذرد اشاره به آن ها دارد. متن مستقیما خود را به آن ها وابسته می دارد. دیدگاه من این است که اصولا متون جهانی‌اند و به طور نسبی واقعی و حتی زمانی که به نظر می‌رسد این موارد را انکار می‌کند، در همان حال جزیی از جهان، جزیی از زندگی انسان، و بدیهی است بخشی از جریانات تاریخی هستند که در آن جای گرفته و تعبیر و تفسیر می‌شوند.


 


 

توضیحات:
۱)رضا براهنی

۲)لوکاچ

۳)ادوارد سعید

۴)بابک احمدی

۵)ادوارد سعید