گوشهای گرگ

۳۷

شید هرگز تاکنون این همه احساس تنهایی نکرده بود. چنان دل در گرو دوستی مارینا داشت که تصور در کنار او نبودن برایش محال به نظر می آمد. او همیشه مارینا را کنار خود در حال بال زدن جلوتر از خویش و یا در حال نهیب زدن به خود که عجله کن می دید. دنیا در نظرش پژواک گسترده و دردناکی از درختان سوخته و صخره های سخت جان بود. همه پوچی، همه بی جان و روح، و همه غم زده. سخنان سیرروکو ذهنش را مشغول خود کرد: ” تو و همه ی خفاشانی که برگزیده نشده اند، در تاریکی خواهید ماند.”

یعنی او در آینده ی موعود جایی نداشت و وعده ناکتورنا شامل حال او نمی شد. او هرگز در زندگی خویش در روشنایی آنچنان که دیگران قرار بود پس از دگردیسی و انسان شدن به سر برند به سر نخواهد برد. اما پدرش و مارینا و فریدا می توانستند. برای آنان زندگی عالی خواهد شد. خشم خوف انگیزی جانش را در برگرفت. پس چرا فریدا این مهم را به او نگفته بود؟ آیا او هم خبر نداشت و یا خواسته بود از او مخفی کند. تنها به همین دلیل بی ارزش که او صاحب یکی از این حلقه های لابد ارزشمند نبود؟ پدرش چی؟ چرا حالا که این همه محتاجش بود کنار او نیست؟ چرا هیچکس نیست که شرح دهد اصل ماجرا چیست؟ شاید پدرش با حلقه ی خود جایی پنهان شده و منتظر است که انسان شود. شید منکرانه سر تکان داد. چه سرنوشتی در انتظار پدر و مادرش و خفاشانی که حلقه ندارند است؟ هیچ یک از این همه مصیبت را که یکباره به سرش آواره شده بودند باور نمی کرد. به آسمان و ستارگان نگاه کرد. به چشمک زدنهایشان چشم دوخت. به نظرش آمد وقتی می درخشیدند در زیر بالهای مهربان و در برگیرنده ی ناکتورنا بودند. آخر می دانست که همه ی الهه گان خفاش شبها بالهایشان را می بندند و ناپدید می شوند و روز که بیاید دوباره بال می گشایند و ستاره ها و همراه ستارگان باز می گردند. از خود پرسید ناکتورنا آن بالا چه می کند؟ شید دچار شگفتی شده بود. اگر ناکتورنایی در کار نباشد چه؟

برای او توله ی یک خفاش که می خواهد گروهش را پیدا کند، ناکتورنا چه سرنوشتی رقم زده است؟ از ستاره ها نمی شد چیزی فهمید، برای اینکه همیشه ساکت هستند. آواز هم نمی خوانند. جوری هم نیستند که بشود بهشان دست زد. ممکن است فقط بتواند صدایشان را بشنود. شید اما می دانست که شنوایی خیلی خوبی ندارد. روبرویش قله ها و کوه های سر به فلک کشیده بودند. اندیشید چگونه خواهد توانست تا آن بالاها پرواز کند و به آنجاها دست یابد؟ بو کشید و به شرق و غرب نگاه انداخت تا بداند چه هنگام شب است. شاید یک ساعت اندی به صبح مانده بود. امشب دیگر بخت از این دنده به آن دنده شدن نبود. می خواست خود را در زوزه ی باد که در جهت مخالف به گوشهایش می خورد گم وگور کند. برای بار نخست در شب احساس ترس کرد. سایه های صدا، لکه های موج های نقره ای را با بینایی آوایی اش می دید. کپه ای برگ خشک تو هوا چرخان ناگهان به گات مبدل می شدند که بالهایش را به سوی او می گستراند، و از دور فریاد جغدانی به گوشش می رسید که با تکرار نام او ” شید! شید!” دچار وحشتش می کردند. ناگهان شب همه جا گسترده در ذهنش جان گرفت و همه فضای پیرامونش دهان گشود. آیا در تاریکی چیزهای وحشتناکی وجود داشت که او پیش از این از آنها بی خبر بود؟ احساس کرد چیزی پشت سرش است. موهایش سیخ شدند. به پشت سر نگاه کرد، چیزی برفراز سرش در حرکت بود. چنان نزدیک که با بالهایش مماس می شد. مارینا جلوتر بود و پوست براقش زیر ستاره ها می درخشید، همه چیز به خواب و خیال پهلو می زد. شید پرسید: ” چه خبره؟”

“هی! شید. مث اینکه از دیدن من خوشحال نشدی؟”

“تو…از من بدت می آد؟”

“من همراهت می آم.”

“چرا؟ تغییر عقیده داد؟”

مارینا به پشت چرخیده و کنارش شروع به پرواز کرد.

“بدون تو اونجا ماندن درست نبود.”

شید گفت: “هرکس به راه و کار خودش باشد، من حس خوبی دارم.”

با اینکه می کوشید خود را ناراحت نشان دهد اما چندان موفق نبود. مارینا گفت: ” می دونم، اما من فکر کردم همراه تو بیایم تا گروهت را با هم پیدا کنیم و اگه ادامه نمی دادم به نظرم سرپیچی از پیمانی بود که با هم داشتیم.”

شید نمی دانست چه جواب بدهد، هم خیلی خوشحال بود که مارینا همراهش باشد، هم از اینکه مارینا به بخت خوشبختی خود پشت پا زده بود اندوهگین بود.

شید محتاطانه گفت: “مارینا مطمئنی؟”

مارینا در کسری از ثانیه جواب داد: “تنها چیزی که موجب شده بود آنان نسبت به من مهربان شدند همین حلقه بود، حلقه ای که بر بازوی من است، و گرنه من برایشان اهمیتی نداشتم. اونا هم مث همون خفاشان بال خاکستری بودن که دیدیمشون، یادت می آد؟ اونا هم تو را می خواستن و از من نفرت داشتن، برای همین حلقه، این ماجرا هم هیچ فرقی با اون یکی ندارد. از طرف دیگر یادت نره که این حلقه تیکه فلزی بیش نیست.”

شید با شگفتی به مارینا نگاه کرد و گفت: ” پس تو هم به اونا باور نداری؟”

مارینا آه کشید و جواب داد: “بخشی از وجودم بیش از هر چیز این رو می خواد. چقدر با شکوه بود، طوری که سیرروکو شروع به دگردیسی کرد… تو فکر می کنی داشت حقه بازی در می آورد؟”

“در وحله ی اول فکر کردم، دارد می کوشد تصویر آوایی را در سر همه ی ما بوجود آورد. هرکس که تو انبار بود و آن آوازها را می خواند چه بسا به آنچه او مدعی بود دل می داد و امید می بست… چه می دانم!”

مارینا گفت: “آنچه ظفر به ما گفته بود را به یاد دارم. گفت: مواظب حلقه های روی بالها باشین، ممکن است منظورش همین چیزی باشد که حالا شاهدش هستیم. خفاشانی که دیدیم همه حلقه داشتن. اما ته دلم می گه این ماجرا حقیقت نداره… فکر تبدیل به انسان افسانه ای بیش نیست. راستش دوست هم ندارم آدم بشوم.”

شید با هیجان زیاد گفت: “منم دوست ندارم. فکر کارهایی را که وقتی آدم بشویم نمی تونیم انجام بدیم بکن، من به راستی خوشحالم که خفاشم.”

“می دونم، به هرحال کل جریان ماجرای خوشایندی نیست. من برای حلقه داشتن هیچ کاری نکردم. منظورم اینه که چرا من باید حلقه داشته باشم و یک خفاش دیگه نداشته باشه؟ مثلا تو چرا نباید حلقه داشته باشی؟”

شید گفت: “دقیقا همین، چرا من نباید حلقه داشته باشم؟”

مارینا گفت: “راجع به این موضوع چیز زیادی نمی دانم.” و بعد از سر شیطنت پوزخندی زد و گفت: “منظورم اینه که تو مث من اسطوره ای نیستی، هستی؟”

شید خندید و با شادمانی گفت: “یقین دارم که نیستم.”

مارینا به فکر فرو رفت و گفت: “به هر حال اگه حرف اونا حقیقت داشته باشه، من هروقت بخوام می تونم پیش شان برگردم، تازه بعد اینکه تو گروهت و پدرت رو پیدا کنی راحت می تونم برگردم اونجا پیش اونا. تا جائی که به من مربوطه، تو تنها خفاشی هستی که منو به خاطر خودم دوست داری و همین باعث می شه که تو بهترین دوستی باشی که تا بحال داشتم.”

آن شب را در دامنه ی کوه زیر آشیانه ی یخ بسته ی درخت کاجی دور افتاده چمباته زده و خوابیدند. اما زوزه ی گرگها فضا را انباشته بود. نزدیک قله بودند و به زحمت می توانستند پیشروی کنند. باد مخالف حرکتشان می وزید. هر بال زنی کلی انرژی می طلبید، شید به پایین نگاه کرد و دو گرگ نر و ماده دید که با گامهای آهسته به طرف بالا می آمدند، با نارضایی گفت: “اونجاها باید پناهگاه باشه.”

این را به این دلیل گفت برای اینکه یقین داشت مادرش او را به سوی پناهگاه گرگها راهنمایی نکرده بود. راهنمای راه آوایی اش را بارها و بارها مرور کرد و تصاویری را که مادرش خوانده بود به یاد آورد. و با خود گفت: “من که فهمیده تر از مادرم نیستم.”

ادامه دارد