*****
– خانم، خانم، خوبید؟
زن فقط سرفه میکرد. مرد در را باز کرد. شکمش را به سختی از فرمان رد کرد و پیاده شد. ماشین را دور زد. زن کنار جدول زانو زده بود. مرد جلو رفت و خم شد.
– خانم، چی شُد؟
زن با دست اشاره کرد به داخل ماشین. مرد کمر راست کرد. روی صندلی عقب کپسول کوچک اکسیژن را دید. با دقت پا گذاشت روی جدول جو و در ماشین را باز کرد. کپسول را بیرون کشید و ماسک را به دست زن داد. زن ماسک را به صورتش زد و مرد شیر را باز کرد. زن چند بار عمیق نفس کشید. سر بالا کرد. مرد خیره نگاهش کرد. زن سر پا ایستاد و دست گرفت به در بازِ ماشین. مرد نمیتوانست چشم از او بردارد.
– سایه!؟
زن ماسک را کمی روی صورتش جابهجا کرد. سعی کرد روی صندلی ماشین بنشیند. مرد بازوش را گرفت و کمک اش کرد. زن ماسک را کمی از روی صورتش بلند کرد.
– من نمیشناسمتان.
تعجبی هم نداشت. خیلی فرق کرده بود با آن دانشجوی ترکه ایِ دانشگاه شیراز که سایه باید یادش میآمد. اما سایه هم… نه خیلی تغییری نکرده بود؛ موهای تیره و روشن طلایی و چشمها، چشمها…
– کاوه آهنگر، آموزشکدۀ الکترونیک.
زن دقیق شده بود توی صورتش. ذوق زده ماسک را رها کرد روی صورتش و نیمخیز شد مرد را در آغوش بگیرد که سرش خورد به لبۀ در. مرد سراسیمه خم شد و دست کشید روی سرش. زن چشمها را بسته بود و پلکها را به هم میفشرد.
-کاوه!!
صداش همان لهجه دلنشینی را داشت که خیلی وقتها سعی کرده بود به یاد بیاورد اما فایدهای نداشت. زن آخی گفت. مرد با دقت به جایی که دست کشیده بود نگاه کرد و موها را به هم ریخت. اما جای زخمی نبود.
– چیزی نشده، احتمالا فقط جاش درد میکند.
کمی با کف دست روی موها را مالش داد. زن چشمها را باز کره بود و نگاهش میکرد. حتما باورش نمیشد. بزرگی غبغب و گردیِ تن و … بیشتر میدان نداد به چیزی که میدانست بعدا سر فرصت مثل خوره به جانش میافتاد. خودش را عقب کشید. زن چند نفس عمیق کشید و ماسکش را کنار زد.
– باورم نمیشود؛ اینجا چکار میکنی کاوه؟
آفتاب درست میخورد توی سر مرد و عرق از تمام بدنش سرازیر شده بود و حالا این سئوال! زن کیفش را از روی صندلی برداشت و دستمال کاغذی ای به مرد داد. مرد صورتش را خشک کرد اما جوشِش دانههای عرق تمامی نداشت. تا چند لحظۀ دیگر تمام پیراهنش خیس میشد.
– من که فقط یک کوچه با خانه ام فاصله دارم، تو باید تعریف کنی اینجا چکار میکنی؟
لبخند زد و زن جوابش را داد. لبخند آدمها هیچ وقت تغییرنمیکند. دوباره لبخند زد. زن خودش را روی صندلی عقب کشید.
– بیا بنشین.
مرد به صندلی تنگ ماشین نگاه کرد و زن که دوباره ماسک را به صورتش زد. پیشانی زن هم خیس عرق شده بود. خوب بود که تازه اواسط اردیبهشت بود، تابستان چه بلایی به سرشان میآمد؟
– اگر منتظر کسی نیستی بیا تا خانۀ من، این گرما چیزی نمانده کبابمان کند.
زن به ساعتش نگاه کرد.
– دختر و دامادم رفتهاند ختم…
چند لحظه مکث کرد.
– اگر بیایند و ببینند که نیستم حتما زنگ میزنند به موبایلم دیگر. کدام طرفی باید برویم؟
مرد ماشینش را نشان داد و خودش آرام پا عقب گذاشت و رفت توی پیاده رو. زن پیاده شد و کیف و کپسولش را هم برداشت. مرد دست دراز کرد.
– بگذار کمک کنم
زن لبخند زد و کیفش را گذاشت توی دستهای مرد و دزدگیر ماشین را زد. مرد در ماشینش را برای زن باز کرد و خودش دور زد و سوار شد. کمی روی صندلی جا به جا شد و راه افتاد. زن کپسول را گذاشته بود روی پاش و آرام توی ماسک نفس میکشید. مرد صدای نفسهاش را میشنید و بیشتر صدای قلب خودش را. چند وقت بود، چند سال که دیگر به سایه فکر نکرده بود. یادش نیامد حتی آخرین باری که به گذشته فکر کرده بود کِی بود. فقط به آینده فکر میکرد. این را که میگفت زنش مسخره اش میکرد و میگفت باورم نمیشود که آدمی در این سن و سال به گذشته فکر نکند. خودش غرق شده بود در گذشته. دائم کاوۀ قدیم را به یاد میآورد و آرزوی زندگی با او را داشت.
– تو هم برای مراسم آمده بودی؟
نگاه از جلو گرفت و به زن نگاه کرد. حالا خودِ گذشته آمده بود سراغش.
– نوهام رفت مسجد. توی مکانهای شلوغ نفسم بالا نمیآید. تا همین جا هم که آمدم قبول است.
جلوی در خانه ایستاد و دکمۀ کنترل در پارکینگ را فشار داد. زن سر از شیشه بیرون برد و بالا را نگاه کرد. حتما داشت تعداد طبقات را تخمین میزد. ماشین را جلوی شماره آپارتمانش نگه داشت. دکمه آسانسور را زد. در بلافاصله باز شد. کنار ایستاد تا زن سوار شود. زن سوار شد و عقب کشید. مرد دکمه طبقه چهارم را فشار داد. به پلاک طلایی توی آسانسور اشاره کرد.
– تو برو بالا، من بعد تو میآیم.
در را روی صورت متعجب زن بست. نمیخواست تا طبقه چهارم اضطراب کیلوهای اضافهتر از وزن استاندارد آسانسور را داشته باشد.
زن جلو در آپارتمان منتظرش بود. کیف زن را دستش داد و کلید انداخت و وارد شد. قبل از هر چیز کولر گازی را روشن کرد. به زن تعارف کرد بنشیند و خودش رفت توی آشپزخانه. زن صداش کرد. بیرون رفت. زن نشسته بود روی پاهاش و به عکس لطفی که دو شمع جلوی آن روشن بود، نگاه میکرد.
– چی نوشته روی این عکس، عینکم همراهم نیست؟
پس سن و سال روی چشمها اثر گذاشته بود. مرد سینه صاف کرد.
– ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما میآید…
زن دست گرفت روی شمعهای روشن.
– آن روز صبح که خبر را از بی بی سی شنیدم، بلافاصله یاد تو افتادم… یاد جشن هنر شیراز.
مرد دست گرفت به چهارچوب در آشپزخانه.
– چای، قهوه یا آب میوه؟
زن چند لحظه خیره نگاهش کرد.
– آب میوه.
لبخند زد. مرد رفت توی آشپزخانه و با سینی آب میوهها برگشت. سینی را جلوی زن گرفت.
– پرتقال، انار.
– تو خودت کدام را برمیداری؟
– هر دو را برای تو آوردم. من دیابت دارم.
زن آب انار را برداشت. مرد روبهروی زن خودش را روی مبل رها کرد. زن آب میوه را مزه مزه کرد.
– دوست نداشتی از جشن هنر شیراز حرف زدم؟
– نه، چیزی نگفتم که!
– باید قیافۀ خودت را میدیدی!
مرد خودش را جابهجا کرد و صدای قژقژ چرم مبل را درآورد.
– شنیدن از مرگ لطفی حالم را بد میکند. هنوز توی شوک ام.
زن سر تکان داد.
– توی این چند روز چند بار و به هر بهانهای برای چند نفر از جشن هنر شیراز گفته ام. چه حالی داشت آن شب. یادت هست؟
– مگر میشود یادم برود؟
– دخترها شاخ شان درآمده بود که تو به من گفته بودی همراه هم برویم حافظیه. هیچ کس باورش نمیشد تو با آن غرور و این که دائم به بقیه میگفتی وقت نداری و مشغول درس خواندنی، پا پیش گذاشته باشی برای آشنایی با یک دختر.
مرد لبخند زد. خودش هم باورش نمیشد. چقدر پسرهای دیگر توی گوشش خوانده بودند و هُل اش داده بودند تا جُربُزه به خرج بدهد. زن ماسک را از بالای سرش رد کرد و دوباره شیر کپسول اکسیژن را محکم کرد.
– قول گرفته بودند بعد از جشن نروم خانه و مستقیم بروم خوابگاه برای شان تعریف کنم که چه شده؟ وقتی رسیدم خوابگاه آنقدر از ساز لطفی و فرهنگفر و آواز شجریان گفتم که آب از دهانشان راه افتاده بود و دائم میگفتند کاش آنها هم آمده بودند.
مرد کف دستهای خیس از عرق اش را روی پاهاش مالید. دستش را به پشتی مبل ستون کرد و بلند شد.
– یک چیزی دارم که بعید میدانم دیده باشی.
– چی؟
مرد بیحرف رفت توی یکی از اتاقها. لپتاپش را برداشت. چند لحظه پشت در اتاق ایستاد. نفسش را با فشار بیرون داد و بیرون رفت. زن آب انار را خورده بود و سعی میکرد یکی از یخ ها را بیندازد توی دهانش. مرد لپتاپ را زیر میز تلویزیون گذاشت و سیمهای تلویزیون را وصل کرد و تلویزیون را روشن کرد. چند گزینه را با کنترل بالا و پایین کرد تا تصویرِ بکگراند لپتاپ روی صفحۀ تلویزیون آمد. تصویر نهنگ بزرگی که روی ساحل آمده و مردی که پشت داده بود به نهنگ و به آبیِ آسمان و دریا نگاه میکرد. مرد توی فولدرها گشت و یکی از فایلها را باز کرد. قسمت مجری و مصاحبهها را جلو برد. لطفی و فرهنگفر و شجریان آمدند و روی مبلها نشستند. لطفی سیمهای فا و دوِ تار را قدری کم و زیاد کرد. تماشاگرها هم کمکم روی پلههای مقبرۀ حافظ جاگیر شدند. زن روی مبل خودش را جلو کشید.
– همان شبی است که ما رفته بودیم؟ همان شب است؟
مرد سر تکان داد. کنترل لپتاپ را برداشت و سر جاش، روبهروی زن، نشست. شجریان گره کراواتش را درست کرد و فرهنگفر برای کسی دست تکان داد و بعد لطفی و فرهنگفر شروع به نواختن تار و تنبک کردند. زن یک تکه یخ دیگر از توی لیوان برداشت.
– چقدر عالی است که این را داری؟ از کجا پیداش کردی؟
– کار سختی نیست. توی یوتیوب اگر سرچ کنی “جشن هنر شیراز محمدرضا لطفی” اولین مورد همین میآید.
مرد کمی فیلم را جلو برد. صدای شجریان کمکم بالا و بالاتر میرفت.
– چهچهاش آدم را دیوانه میکند.
مرد نگاهش کرد. همان موقعها هم همینطورها هیجانزده میشد. صورتش کمی سرخ می شد و گونه هاش برجستهتر، انگار شادی میخواست از زیر پوستش بزند بیرون. مرد کمی دیگر فیلم را جلو برد.
– یک چیز بهتر هم توی فیلم هست.
زن نگاهش کرد. مرد به تلویزیون اشاره کرد. تصویر لطفی بود که تار مینواخت و وقتی شجریان شروع کرد به خواندن، تصویر چرخید سمت شجریان. مرد تصویر را نگه داشت. زن چند لحظه خیره شد به تصویر. بلند شد و جلو رفت و دست کشید روی صفحه.
– این… این منم؟
مرد رفت و کنارش ایستاد. سر تکان داد. به مردی که کنار دختر نشسته بود اشاره کرد. زن روی صورت مرد دست کشید. هر دو پشت صورتِ روشن شجریان، تار و ناواضح بودند.
– معلوم نیست اما پیراهن نارنجی تند پوشیده بودی با دامن لیمویی.
زن خیره نگاهش کرد.
– خوب یادت مانده.
– بعضی چیزها هیچوقت از خاطر آدم نمیرود.
مرد دکمه پلی را فشار داد و شجریان دوباره خواند. زن همانطور ایستاده بود جلوی تلویزیون. کمکم لطفی و فرهنگفر هم شروع کردند به همراهی شجریان و زن هم همراهشان دم گرفت.
– من زِ تو دوری نتوانم دیگر جانم وَز تو صبوری نتوانم دیگر
آهنگ تمام شد و تماشاگران شروع کردند به دست زدن. مرد تلویزیون را خاموش کرد. زن برگشت و کنار مرد روی کاناپه نشست.
– چه حظی بردیم آن شب. هر بار که این آهنگ را گوش میکنم انگار کِیف بار اول را میبرم.
مرد دوباره کف دست ها را مالید روی شلوار.
– من مدتهاست این آهنگ را گوش نکردهام.
– چرا؟
مرد سر پایین انداخت و جواب نداد. اگر همسرش بود حتما دوباره مسخره اش میکرد. زن صداش کرد.
– من مدتی پیش یک داستان کوتاه میخواندم. درباره مرد و زنی که روز مرگ پاواروتی توی شهرکتاب با هم آشنا میشدند. خیلی شبیه امروز ما بودند. تا مدتها بعد از این که آن داستان را خواندم فکر میکردم که چطور هنر آدمها را به هم نزدیک میکند. حالا حکایت ماست.
مرد بلند شد و رفت سمت آشپزخانه.
– الان برمیگردم.
در یخچال را باز کرد و ظرف هندوانه های برش خورده را بیرون آورد. چه حکایتی میانشان بود؟ حکایت روزهای رفته؟ ظرف هندوانه را با پیشدستیها بیرون برد و چند برش برای زن گذاشت.
– نمیخواهد این همه پذیرایی کنی. من کمکم باید بروم. بچهها حالاست که از مراسم برگردند.
به ساعتش نگاه کرد. مرد چیزی نگفت. انگار چیزی روی سینه اش افتاده باشد، نفسش بالا نمی آمد. زن یکی از برشهای هندوانه را چند بار کوچک کرد و یکی از قسمتها را توی دهان گذاشت. بلند شد و توی اتاق چرخ زد. یکی از قاب را که جلوی کتابهای کتابخانه بود برداشت و مدتی نگاه کرد. از دور تابلو را به مرد نشان داد.
– خانواده ات هستند؟
مرد سر تکان داد.
– همسر و پسر و نوه ام. همین نوه ام که حالا آمده پیشم.
– چقدر هم خودشان را پوشانده اند. البته با این همه برف عجیب هم نیست. کجاست اینجا؟
– جایی آن بالا بالاهای دنیا، توی کانادا.
زن تابلو را سر جایش گذاشت و با دقت صافش کرد.
– پس تو چرا اینجایی؟
– سرما را دوست ندارم. دوست هم ندارم هر چند وقت یک بار سوار هواپیما بشوم و ییلاق قشلاق کنم.
زن نشست و یک برش دیگر از هندوانه را خُرد کرد.
– سختت نیست؟
مرد سر تکان داد.
– من دوری زیاد تحمل کردم توی زندگیم… تا خوردنیها هستند و این قلب و دیابت از پا درنیاوردنده ام، شکایتی ندارم.
– کاوه تو را اینطوری یادم نیست. سر حال و سر بالا بودی همیشه.
مرد لبخند زد.
– در عوض من آن کاوه را مدتهاست از یاد بردم.
– چرا؟
مرد خیره شد توی چشمهای زن. مگر میشود با یک چرا همه چیز را فهمید؟ مگر او میتوانست این سی و نُه سال را در چند جمله خلاصه کند؟
– میخواهی برایات ساز بزنم؟
– پرسیدن دارد؟
مرد سهتار را از بالای کتابخانه پایین آورد. نشست و کاسه ساز را روی پاش جا به جا کرد. سیم سُل و دوی واخوان را کمی کم و زیاد کرد و شروع کرد به نواختن. دوست داشت راست پنجگاه بنوازد. درست مثل همان شب در حافظیه اما میدانست که نمیتواند. سالها مشق دستگاههای مختلف را کرده بود اما قصۀ راست پنجگاه با تمام دستگاه های دیگر متفاوت بود. میدانست که زن متوجه اشتباهش نخواهد شد اما نمیخواست از راست پنجگاه بلغزد به ماهور. نواخت و نواخت. چند وقت بود دست به ساز نزده بود؟ بزرگی شکمش دیگر اجازه نمیداد کاسۀ ساز را روی پایش نگه دارد و به آن مسلط باشد. چشمهاش را باز کرد و به زن خیره شد. انگار برگشته بود به همان روزها. برگشته بودند از جشن و آمده بودند به خانۀ اجاره ای پسر. پسر نواخته بود و به دختر نگاه کرده بود و دوباره نواخته بود. مرد آخرین ضربه را به سیمها زد. خیس عرق شده بود. زن شروع کرد به دست زدن.
– عالی بود کاوه. عالی.
مرد به چشمهای خندان خیره شد.
– آن شب، بعد از کنسرت خیلی دوست داشتم ببوسمت.
لحظهای دستهای زن توی هوا ماند. دستها را پایین آورد و پشت داد به پشتی مبل. همدیگر را خیره نگاه کردند.
– من هم خیلی دوست داشتم. وقتی برگشتم به دخترهای خوابگاه گفتم همدیگر را بوسیدیم. باید بودی و صدای جیغ خوشحالیشان را میشنیدی.
مرد فقط میتوانست نگاهش کند. صدای ویز ویزی آمد. زن کیفش را از کنار مبل برداشت. قبل از اینکه موبایل را از توی کیف بیرون بیاورد صدای زنگش هم بلند شد. زن گوشی را به گوشش چسباند.
– سلام، نه عزیزم… آمدم تا همین نزدیکی. پنج دقیقه صبر کن میآیم برایت تعریف میکنم.
گوشی را قطع کرد و برگرداند توی کیف. بلند شد.
– من باید بروم کاوه.
بلند شد. مرد ساز را گذاشت کنارش روی کاناپه و سخت سر پا ایستاد.
– میرسانمت.
زن دستش را بلند کرد.
– نه، نه… خودم میتوانم بروم. دو قدم راه است. بلدم دقیقا کجا بروم.
مرد کنترل کولر گازی را برداشت و در را باز کرد.
– میدانی که باید برسانمت.
زن دستهاش را به علامت تسلیم بلند کرد.
– پس من جلوتر میروم پایین تا تو بیایی.
مرد کولر را خاموش کرد و در آپارتمان را محکم به هم زد. سوئیچ ماشین را توی دستش چرخاند. با آسانسور پایین رفت. سوار شدند و راه افتادند. زن دوباره ماسک را به صورتش زده بود. مرد به کپسول اکسیژن اشاره کرد.
– نباید سیگار بکشی.
زن کمی ماسک را کنار زد.
– بعضی وقتها لازم است. درست مثل خوردنیهای تو میماند.
حتما راست میگفت. چند بار خودش دست کشیده بود از آنگونه خوردن؟ اما غم و تنهایی دست از سرش برنداشته بودند.
– حتما نوه تو هم آنجا منتظرت است.
– قرار گذاشتیم اگر مرا ندید خودش برگردد. هم خانه را بلد است و هم فارسی را خوب حرف میزند.
– من اگر جای تو بودم میرفتم کانادا. آدم بهتر است آن جایی باشد که خانواده اش هستند. من دو روز نیست از شیراز آمده ام. دلم تنگ شده برای بچه هام و خانه.
مرد نگاهش کرد. دوباره ماسک را گذاشته بود روی صورتش.
– من هر بار دلم تنگ میشود میروم سراغ اسکایپ.
زن چیزی نگفت. مرد ماشین را نگه داشت. دختر و داماد زن آن سوی خیابان کنار ماشینشان ایستاده بودند. زن دستش را دراز کرد.
– کاوه خیلی خوشحال شدم دیدمت. هنوز هم باورم نمیشود بعد از این همه سال دوباره همدیگر را دیدیم.
در را باز کرد و پیاده شد. مرد صداش کرد.
– سایه!
زن چرخید و نگاهش کرد.
– آن زن و مرد توی داستان چی شدند؟ آخر داستان چی شد؟
زن جلو آمد. لبخند زد. دست کرد توی کیفش و موبایلش را به مرد داد.
– درست یادم نیست. شماره ات را بگیر. اسم داستان را برایت اس ام اس میکنم.
مرد شماره را گرفت و موبایل را به زن برگرداند. زن سر تکان داد و ماشین را دور زد. صبر کرد چند تا ماشین بگذرند و از خیابان رد شد. مرد رفتنش را نگاه میکرد. زن روی جدول میان خیابان ایستاد. لحظه ای سرچرخاند و به مرد نگاه کرد. برگشت و دوباره از خیابان رد شد. مرد خواست از ماشین پیاده شود. زن دست گذاشت به در و نگذاشت. دست گرفت به لبۀ پنجره.
– کاوه میدانی دفعه اولی که دیدمت کجا بود؟
مرد سر تکان داد که نه.
– توی حافظیه… خیلی قبلتر از آن که توی دانشکده ببینمت. با چند تا از دوستهات ایستاده بودی پشت به یکی از حوضها و از عقبْ سَر سکه می انداختی توی حوض. حتما برای اینکه کسانی که سکهها را از توی حوضها جمع میکردند برایت دعا کنند تا آرزوهایت برآورده شود. حالا هم باید آرزو داشته باشی. نباید منتظر باشی که دیابت یا قلبت کار را تمام کنند. شاید همین حالا هم کسی جایی منتظر است تا تو همان را که او دوست دارد، دوست داشته باشی.
ساعد مرد را فشار داد. صورتش را جلو آورد و گونۀ مرد را بوسید و لبخند زد. چرخید و رفت و از خیابان رد شد. مرد متعجب به رفتنش خیره شد. ناگهان نوه اش را دید که از آن سوی خیابان برایش دست تکان میدهد. لبخند زد و برای دختر دست تکان داد.