لوییز بوشان*
رنگ باخته
پرده ای رنگ باخته
شب
همچو پردهای رنگ باخته
بادش میکشد
این سو و آن سو
بادکی خرد
و شب
درنگ میکند
زندگی،
آینهای که از سر اتفاق
از برابر آن میگذریم
بی که نگاهش کنیم
نسیمکی از پنجره
در هم میشکند خاموشی را
وآنک چشماندازی که به فراموشی سپرده میشود
کنار پنجره ایستادهام
شاخههای درختان را نگاه میکنم
شاخههای شکسته
به پوست درختان میاندیشم
که فروخواهند ریخت بر خاک
همچون بالاپوشی فرسوده
چون پوست تن ما
برف میبارد
با پرکهای درشت
روی آسفالت خیابان سن لوران
چهارراه سن کاترین
تاجهای گل میدرخشند
زیر روشنای چراغهای ماشینها
در نمای ساختمان ها و ویترینها
ماشینها با آهنگی یکنواخت
در خیابان به سوی شمال میرانند
و برف را سر باز ایستادن نیست
زن نشسته در گوشهای آرام
صدای شکستن استخوانهای یخبوتهها
روی شیشههای پنجره
آفتاب شب
در قابی ساده
صبح سپید
در نیمسایه
رنگ باخته
خاموشی بیهوده را گوش می دهم
خاموشی تلخ
سخنان بیهوده را میشنوم
سر رفتن ندارم
همین جا خواهم ماند
ایستادن و نگاه کردن از پشت پنجره
طعم ساده زیستن در اینک
طعمی تک
رامو (۱) گوش میدهم،
«سرخپوستان دلیر» (۲)
زمزمهای خسته و دراز
گهگاه
خاموشی را میشکند
موسیقی را از دریا یاد میگیرم
سر را روی شمد ساحل
میگذارد و میمیرد
آینه شنی
و خون باران
که قطره قطره از تنش
روی آن میریزد…
*از لوییز بوشان چیز چندانی نمیدانیم. کانادایی است و به فرانسه مینویسد. او را میتوان در سپهر شاعران ایماژیست جای داد. این چند شعر را از دفتری به نام «ابژه» که در سال ۱۹۸۹ در اتاوا به فرانسه از او منتشر شده، برگزیدهام.
۱-ـ ژان فیلیپ رامو، آهنگساز دوران باروک و یکی از مهمترین نظریهپردازان موسیقی فرانسه که اپرا باله «سرخپوستان دلیر» یا Les Indes galantes را نوشته است. این اثر پس از سفر اگاپیت شیکاگو، رییس قبیله به همراه پنج رییس قبیله دیگر از ایلینوی به پاریس و دیدار آنها با لویی پانزدهم نوشته شده و داستان آن مربوط به یک رقابت عاشقانه میان یک اسپانیایی و یک فرانسوی بر سر به دست آوردن دل دختر رییس قبیله است.