به مناسبت سالگرد کشتار ۶۷ برنامه ای در تاریخ ۷ تا ۹ سپتامبر از طرف کانون دمکراتیک ایراینان دالاس در پلینو سنتر برگزار شد که شامل گالری نقاشی از سودابه اردوان همراه با سخنرانی ایرج مصداقی بود. شهروند این فرصت راغنیمنت شمرد تا گفت و گویی با این دو زندانی سیاسی داشته باشد.

در این شماره گفت وگوی شهروند با خانم سودابه اردوان را خواهید خواند.

سودابه اردوان در سال ۱۳۳۷ در شهر تبریز به دنیا آمده است. او  پس از گرفتن دیپلم  دبیرستان در رشته دکوراسیون و مهندسی داخلی مدرسه عالی ساختمان وابسته به دانشگاه پلی تکنیک  تهران قبول می شود. خیلی زود به مبارزات صنفی ـ سیاسی روی می آورد و چندی بعد به همراه عده ای دیگر از دانشجویان فعال به علت شرکت در اعتراضات  دانشجویی از دانشگاه اخراج می شود. او مبارزه سیاسی را ادامه می دهد و در مورد اخراجش با خانواده اش حرفی نمی زند. تا اینکه انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به وقوع می پیوندد.

شادی و شور پس از انقلاب چندی بیش دوام نمی آورد و روز ۱۹ شهریور سودابه دستگیر و روانه زندان اوین می گردد.

سودابه در کتابش می گوید:

“دیدن پاهای خون آلود و شکنجه شده و به همراه صورت های معصوم و دوست داشتنی آدم ها که اغلب جوان هستند، مرا تحت تاثیر قرار می دهد. هر کدام از آنها را روی بوم نقاشی خیالی ام می گذارم و در آخر دچار هیجان می شوم از این که اگر این امکانات را داشتم چه می شد؟

سعی می کنم صحنه ها را در ذهنم ثابت نگه دارم تا روزی بتوانم آن ها را به همه دنیا نشان بدهم . صحنه ها هر روز و هر ساعت زیادتر می شوند و احساس می کنم حال، خودم نیز تبدیل به یکی از این صحنه ها شده ام.”

سودابه اردوان آفریننده کتاب “یادواره های زندان” است که در این کتاب علاوه بر ده ها تابلو از نقاشی ها و مجسمه های بی نظیرش از روایت های تکان دهنده ای در مورد محدودیت های بهداشتی، کمبود غذا و تغذیه ناسالم، شیوع بیماری های مسری، سلول های تنگی که  برای سه نفر ساخته شده بود ولی بیش از چهل نفر در آن ها به سر می بردند، بازجویی ها، کتک ها و توهین ها، شکنجه ها و اعدام های نمایشی و بالاخره قتل عام دهه های ۶۰ پرده بر می دارد.

سودابه در سال ۱۹۹۶ به خارج از کشور می آید و از آن زمان در کشور سوئد زندگی می کند. او در سوئد یک دوره ی دو ساله نقاشی و مجسمه سازی را در مدرسه عالی هنرهای زیبای استکهلم گذرانده و اکنون به هنر نقاشی می پردازد و لحظه ای از مبارزه علیه رژیمی که بهترین سال های زندگی او و جوانان وطن اش را تباه کرده و موجب اعدام هزاران نفر از شریف ترین انسان ها شده غافل نیست.


 

از خودتان بگویید، کی به زندان افتادید و در چه ارتباطی؟

ـ در شهریور ۱۳۶۰ به زندان افتادم آن زمان ۲۳ سالم بود و دانشجو بودم. دانشجوی دکوراسیون و معماری داخلی. هر چند که در طول تمام دوره زندانم به عنوان یک دانشجو شناسایی نشدم، همیشه خودم را دیپلمه معرفی می کردم. اسفند سال ۶۷ از زندان آزاد شدم. بار اول که دستگیر شده بودم، در ارتباط با همسایه ها و کسانی بود که با ایشان ارتباط داشتم و مدرک مشخصی از من نداشتند و در یک دادگاه یک دقیقه ای، فقط به خاطر اینکه به من مشکوک بودند، دو سال زندان رفتم. دو سال بعد یعنی زمانی که حکم داشت تمام می شد، دوباره بازجویی ام کردند و بازجویی سختی را گذراندم. آزادم نکردند و دوباره به سه سال زندان محکوم شدم. بعد از این پنج سال هم چون حاضر نبودم شرایط رژیم را بپذیرم و مصاحبه کنم یا انزجار نامه بنویسم، مثل خیلی از بچه های دیگر، به عنوان کسانی که توبه نکردند، در زندان نگه داشته شدم.


 

در سال ۶۷  شما طبیعتا شاهد قتل عام زندانیان سیاسی بوده اید. در آن سال، شما در کدام زندان بودید؟

ـ سال ۶۷ من  در “دربسته های”زندان اوین بودم. پروسه ای که آن سال در بند ما شروع شد مثل خیلی از بندهای دیگر. ملاقات ها را قطع کردند، تلویزیون و روزنامه و همه این امکانات را از ما گرفتند. کاری کردند که ما در سلولهای در بسته ای که زندگی می کردیم کاملا ایزوله شدیم و از بیرون از زندان خبر نداشتیم، ولی می دانستیم که اتفاقاتی دارد می افتد. پایان جنگ بود و می دانستیم که رژیم در بحرانی فرو رفته و نمی دانستیم این بحران  به کجا خواهد انجامید و تنها چیزی که هیچوقت نمی توانستیم فکرش را بکنیم این بود که رژیم، یکباره تصمیم بگیرد هزاران هزار زندانی ای را که اصلا حکم اعدام هم نداشته اند، پای چوبه دار ببرد. برای خودمان هم با وجود اینکه ده سال شکنجه و خشونت رژیم را تا پوست و استخوانمان چشیده بودیم، باز هم ناباورانه بود.


 

از چه زمان متوجه شدید که چه اتفاقی دارد می افتد. آیا زمانی که خودتان در دادگاههای سه نفره (اینکه بر سر موضع تان هستید یا خیر) مورد سئوال قرار گرفتید یا اینکه . . .

ـ ما ضمن اینکه در پشت درهای بسته بودیم و آنها سعی می کردند ما را از هر چیز بی خبر نگهدارند، از راه هایی که خودمان پیدا می کردیم، مثلا از کسانی که به بهداری می بردند یا کسانی که از بازجویی برمی گشتند، با بچه های بندهای دیگر، ارتباط می گرفتیم. بچه های بندهای دیگر هم همین کار را می کردند. اگر به طور استثنا کسی با کسی ملاقات می کرد به هر حال ما خبرها را از زندان های دیگر و گاهی از بیرون زندان، می گرفتیم. منتها این کار راههای پیچیده خودش را داشت. مثلا اگر خبر مهمی بود، روی دیوارهای دستشویی زندان نوشته می شد که زندانیان سلولهای دیگر که به آنجا می رفتند از خبرها آگاه شوند. ما هم کم کم پی بردیم که دلیل اینکه ما را بیشتر ایزوله می کنند یا رفتارشان با ما خشن تر شده بود چیست. گاهی خبرها واقعی نبود. مثلا می گفتند در زندان گوهردشت، بچه ها را به مسلسل بسته اند، اما در مجموع دریافتیم که رژیم درصدد کشتن زندانیان است. حتی زندانیانی که حکم اعدام نداشته اند. بعد خود ما را به بازجویی های کوتاه مدت بردند، این سئوال که سر موضع ات هستی یا نیستی؟ گروهت را قبول داری یا نداری؟ مسلمان هستی، نیستی؟ اینکه خود ما از نظر فکری در چه وضعیتی هستیم تا اینها تصمیم بگیرند که با ما چکار میخواهند بکنند. شرایط سختی بود و همه ناراحت بودیم و بی خبر مانده بودیم. بعضی وقتها حتی می دیدیم ضمن اینکه با ما خشونت می کنند، اما از نگاه هایشان ترحم می بارید. طوری نگاه می کردند که اینها دیگر فردا نیستند. همه اینها دست به دست هم داده بود تا اینکه بعد از اینکه خیلی ها را اعدام کرده بودند، به ما ملاقات دادند. یادم است که وقتی به ملاقات رفتیم تصمیم گرفتیم که اعلام کنیم، به طور علنی، که اینها دارند همه را اعدام می کنند و اگر کشته شدیم بدانید که خودمان خودمان را نکشته ایم… این بود که ملاقات ها دوباره قطع شد.


 

درباره رفتار زندانبانها و شکنجه گرها با زنان حرف ها زیاد است. در واقع، در خیلی موارد نوع شکنجه ی زنان با مردان فرق داشت. به عنوان مثال تجاوز و اینکه دخترهایی که باید اعدام می شدند، قبلش باید به عقد شکنجه گران در بیایند تا باکره کشته نشوند و به بهشت نروند. اینها تا چه حد واقعیت داشت؟

ـ در مورد تجاوز در زندان، قاطعانه می گویم که تجاوز سیستماتیک وجود نداشت، ولی به شکل های استثنایی چرا. ما خودمان اکثرا در بندهای تنبیهی بودیم که اکثرا بچه های “سر موضع” آنجا بودند و چیزی را از یکدیگر پنهان نمی کردیم. بچه ها شکنجه هایی را که شده بودند برای یکدیگر تعریف می کردند. مثل کتک زدن ها و سوءاستفاده های خاص به قسمت حساس بدن. ولی اینکه تجاوز بشود که سیستماتیکی این کار را بکنند، لااقل در زندانهایی که من بودم، وجود نداشت. در مورد اینکه زندانیان زن را قبل از اعدام بهشان تجاوز میکردند، من هم خیلی شنیده ام، اما شاید به دلیل اینکه زندانی ای بودم که مورد اعتمادشان نبودم، هیچوقت در شرایطی قرار نگرفتم که این را به چشم خودم ببینم. اطلاعات من هم در حد شنیده هایم است. دوستی داشتم که گفت در زندانی که بوده به زندانی ای که در سلول بغلی اش بود تجاوز کرده بودند.


 

در آن شرایط، چه چیزی تحمل را برایتان امکان پذیرتر می کرد؟

ـ ما شرایط متفاوتی را در زندان گذراندیم. در دوران فشارهای بسیار بسیار زیاد کاملا برای ما مشخص بود که هدف رژیم چیست. هدفشان این بود که ما را از شخصیت انسانی مان خارج و جدا کنند. این برای همه ما مهم بود. چه برای شخص خودمان که می خواستیم اگر دو روز هم قرار است زندگی کنیم، معیارهای انسانی خودمان خدشه دار نشود. اگر بهشان می گفتی که دیگر کاری با سیاست نداری و می خواهی زندگی عادی خودت را بکنی، باز هم راضی نبودند و می گفتند نه. باید برای ما کار کنی، جاسوسی کنی، وگرنه داری تاکتیکی اینها را می گویی. کار کردن هم در آن شرایط یعنی شکنجه و آزار دیگران. وقتی مقاومت زندان به شکل علنی درآمد، تابوت های “حاج داوود” را همان موقع علم کردند. چون بخصوص زندانیان زن تصمیم گرفته بودند که اجازه ندهند رژیم شرایط خودش را تحمیل کند. همه دخترها را بردند در جاهای خیلی کوچک که “حاجی” آن را تابوت می گفت. ماههای طولانی آنها را شکنجه جسمی میدادند به آن شکل. آنچه که مهم بود گذشته از اینکه از نظر سیاسی چه می خواهی باشی،  این بود که حتی اگر می خواهی دیگر سیاسی نباشی، سعی کنی که انسان باقی بمانی. این برای خیلی ها مهم بودو این کار را کردند.حتی آنهایی که به خاطر جرمهایی اعدام داشتند که به آن اعتقاد نداشتند ، اما حاضر نبودند جلوی رژیم این اعتراف را بکنند.

مسئله دیگر هم که بود، از قبل از سال ۶۰ که ما بیرون زندان بودیم هم، شاهد خشونت رژیم بودیم. اصلا انگیزه ما که در این راه قدم گذاشته بودیم، در درجه اول، اهداف انسانی ما بود. وقتی می دیدیم با کسی طرف هستیم که به عنوان رژیم جمهوری اسلامی دارد جنایت می کند عزم ما را راسخ تر می کرد که از آن فاصله بگیریم و هرچقدر بیشتر فاصله می گرفتیم، درگیری سخت تر می شد. این خود به خود انگیزه به وجود می آورد. اینطور نبود که ما مثلا خانواده هایمان را کمتر از دیگران دوست داشته باشیم، ولی وقتی جلوی چشمانمان می دیدیم هزاران جوان، فقط به خاطر اینکه دو تا کتاب خوانده اند و  اصلا سیاسی هم نبودند  به چه روزی افتاده اند، همه اینها در موضع گیری های سیاسی ما دخیل بود و بدون اینکه اصلا خودت تصمیم گرفته باشی، وارد یک مبارزه شدید با این رژیم می شدی. شعار یا برنامه ریزی به آن شکل نبود. وقتی این خشونت ها را می دیدی، تبدیل به مبارزه می شد. مگر می شد قبول کرد؟! هیچ چیز درست و انسانی در آن نمی دیدی.


 

شرایط زندگی بعد از زندان چگونه بود؟

ـ بعد از سال۶۷ که از زندان آمدم بیرون، زندگی خیلی سختی را گذراندم. خانواده از هم پاشیده بود، نه کاری و نه چشم اندازی برای آینده. خیلی دوران سختی بود. و بعد از چند سال، در سال ۹۶، از ایران خارج شدم.


 

ازدواجتان در ایران بود …؟

ـ در ایران ازدواج کردم.


 

از چه زمانی به نقاشی و مجسمه سازی علاقمند شدید؟

ـ نقاشی را از دوران کودکی شروع کردم. علاقه شدیدی به این هنر داشتم. آن موقع معمولا اینطور نبود که پدر و مادر، دست بچه هایشان را بگیرند ببرند مثلا به کلاس نقاشی. بیشتر، همت خودم بود که نقاشی می کردم. دوران دبیرستان امکان نداشت که قبل از کشیدن حداقل یک نقاشی، بخوابم. خودم بعضی وقتها کلاس های کوتاه مدت پیدا می کردم و می رفتم. بعدها آمدم تهران. دانشجوی رشته معماری داخلی بودم، البته این رشته من را ارضا نمی کرد چون می خواستم در رابطه کامل با رشته هنری باشم. ولی خوب این زمانی بود که خورد به دوران انقلاب و موج و فضایی که وجود داشت، مرا هم با خود برد. تعریف من از هنر در آن موقع آمیخته شد با مسائل دیگری که کمتر از هنر برایم ارزش نداشتند.


 

چه شد که در زندان مجددا به نقاشی روی آوردید؟

ـ نه اینکه مجددا رو آورده باشم، همیشه نقاشی می کردم. در زندان، اوایل چیزی وجود نداشت. بعد در سال ۶۰ در زندانی که بودیم، در”بند”، یک دست لباس داشتیم چه تابستان چه زمستان. غذا  کم بود و تقریبا همیشه گرسنه بودیم. هیچ امکاناتی وجود نداشت. بعد، بچه ها، وقتی دیدند من به نقاشی علاقه دارم، نمی دانم چطوری رفتند وسیله هایی، هر چه گیرشان می آمد، دفتر، کاغذ و … گیر می آوردند برای من. آنجا بود که شروع کردم به نقاشی. ضمن اینکه این کار به خودم لذت می داد، برای بچه ها (هم بندهایم) هم جالب بود. این را کاملا حس می کردم. می نشستم مثلا پرتره بچه ها را روی همان کاغذهای خط دار، نقاشی می کردم. با یک مداد . . . زندان بسیار شلوغ بود. در یک اتاق کوچک مثلا بیشتر از صد نفر را جا داده بودند. هر وقت نقاشی می کردم حدود سی نفر دورم بودند و این باعث می شد که در آن جمع دنیای دیگری ایجاد می شد و لحظات سخت، به گونه ای تحمل پذیرتر می شد. یادم است در سال ۶۰ توی دفتری، پرتره خیلی از هم بندهایم را کشیده بودم. بسیار شبیه خودشان شده بود. در حالی که خیلی هایشان اعدام شده بودند و اینها خیلی برای همه مان ارزش داشت. بعد از رفتنم از آن بند، بچه ها آن را نابود کرده بودند که دست نگهبان های زندان نیفتد.

به هر حال زندگی بود. آدم در هر شرایطی باشد باید برای خودش زندگی را بسازد و به جریان آن کمک کند و پایدار باشد. شادی و امید اگر وجود نداشته باشد، هیچ سختی ای را نمی شود تحمل کرد. این چیزی بود که ما سعی می کردیم از طرق مختلف انجام بدهیم. مثلا بنشینیم کتاب هایی را که خوانده ایم برای هم تعریف کنیم یا کاردستی درست کنیم. جوک بگوییم. خیلی چیزهای دیگر که در کنار مشکلات خردکننده ای که وجود داشت، سعی می کردیم داشته باشیم تا بتوانیم سرپا بایستیم.


 

درباره کتابی که نوشته اید، “یادنگاره های زندان” بگویید.

ـ از زمانی که به خارج آمدم و نقاشی هایم را از ایران به خارج آوردم، این نقاشی ها برای کسانی که آنها را می دیدند خیلی جالب بود. بعد، این کمبود احساس شد که به گونه ای باید این ها را به دست بقیه هم برسانم تا ببینند. در وهله اول، نظرم این بود که فقط نقاشی ها باشد با توضیحاتی راجع به آنها، اما به تدریج به جایی رسید که خاطرات را هم اضافه کردم. به این نتیجه رسیدم که این نقاشی ها مربوط به دو سال آخر زندان است و من هشت سال در زندان بودم و اگر سالهای قبل، یعنی آن شش سال، در کتاب نباشد، این نقاشی ها (که فرایند و پی آمد همان سالهای زندان است) معنی خود را به اندازه کافی نخواهد داشت. این را هم بگویم که خاطرات هشت ساله خودم را خلاصه وار نوشته ام و نخواسته ام که طولانی باشد. خواسته ام خواننده، تنها بتواند ـ به راحتی ـ پیام من را بگیرد. فکر می کنم خودم راضی هستم. هر چند حرفهای زیادی ناگفته باقی مانده است، اما از همین هم راضی هستم. عده ای از دوستان برای چاپ کتاب کمک های واقعا جدی و خوبی به من کردند. واقعیت این است که چندین سال وقتی را که من برای این کتاب گذاشتم شاید اگر برای درس خواندن و کار کردن گذاشته بودم، الان چند سالی از آنچه که هستم جلوتر می بودم. این ارزشی ست که این پیام و ثبت این واقعیات برای من دارد و از اینکه این کار را کردم بسیار خشنودم. در ابتدا فکر می کردم که با انتشار کتاب، دیگر کار تمام است. اما الان مسائلی جنبی اش پیش می آید مثل ترجمه کتاب و پی آمدهای انتشار آن که ظاهرا ادامه خواهد داشت.


 

بپردازیم به اینکه در زندان چه احساسی داشتید؟ مثلا با خود بگویید من اینجا چه می کنم؟ آیا ارزشش را دارد، تحمل این همه شکنجه؟ آیا هیچوقت در اهدافتان تردیدی به وجود آمده است؟ حالا که دوباره به زندگی تان نگاه می کنید، فکر می کنید آیا توانسته اید خودتان را از نظر روحی بازسازی کنید؟ آیا در جایی که می خواهید باشید، در زندگی هستید؟

ـ درباره اینکه در دوران زندان چه فکر میکردم، پروسه ی طولانی ای بود. پروسه ای که بهای زیادی برایش دادیم. نه فقط خودمان بلکه می دیدیم که همراه با ما، کسان دیگری، خانواده و متعلقات انسان، همه تحت الشعاع قرار گرفته بودند. اینکه آیا ارزشش را دارد یا نه، این همیشه در ذهن وجود دارد، اما این عذاب وجدان که وظیفه ای که به عنوان یک همسر، مادر، فرزند یا . .. داشته ای را تحت الشعاع این جریان قرار داده ای . . . اینها تقریبا اجتناب ناپذیر است و آدم را کم و بیش در برمی گیرد. آنجا نشسته ای، نمی دانی بیرون، خواهرت، پدرت، مادرت . . . چطورند و در چه حالند. این که دارد سی سالت ـ مثلا ـ می شود و این بهترین سالهای زندگی است و . .  .

باید جدی فکر می کردیم. چرا که اگر روزی پشیمان می شدیم، راه برگشت نداشتیم. این میتوانست بقیه زندگی ات را خراب کند. برای همین خیلی لازم است که آدم با خودش صداقت داشته باشد و قاطعیت لازم را در این تصمیم گیری داشته باشد و بداند که دارد درست عمل می کند. اگر بیست سال بعد هم از کرده ات پشیمان بشوی، باز تاثیر بسیار بدی در زندگی ات خواهد گذاشت چون نمی توانی با خودت به عنوان یک انسان، راحت باشی. من خودم ضمن اینکه رنج و ناراحتی های زیادی را می کشیدم، یقین داشتم کاری که می کنم درست است.


 

چقدر طول کشید که توانستید به زندگی عادی برگردید؟

ـ برگشتن به زندگی عادی، به زندگی که برای آدمهای معمولی روزمره است، بلافاصله بعد از آزاد شدن از زندان، بسیار سخت است. از زندان که بیرون آمده بودم، اطرافیان که می خواهند محبت کنند، مثلا به مهمانی دعوت می کنند، غذاهای رنگارنگ تهیه می کنند. اینها  آدم را خیلی اذیت می کند. اصلا راحت نبودم و دوست نداشتم. ولی خوب، سالها طول می کشد تا آدم اینها را قبول کند، حتی پیش پا افتاده ترین مسائل را. آدم احساس می کند که آنها که دیگر نیستند چه؟ اینها تعلق به آنها هم دارد. برای همین اینها، این امکانات، نه تنها دوستشان نداری، اذیتت هم می کند، اما به مرور زمان سعی می کنی این چیزها را حل کنی. بسته به روحیه ات. آدمهایی هم هستند که البته، برعکس به شکل افراطی، چون مدتها از این امکانات به دور بوده اند حالا . . . خوشی یا هر چه، می خواهند جبران کنند و شاید به شکل ناسالم. آدم باید زندگی عادی را برای خودش پیدا کند و بتواند تعادل برقرار کند و باید باهوش باشد و درست فکر و عمل کند. اینکه با همسرت، با مادرت، با بچه ات چطور رفتار کنی. اگر این تعادل را برقرار نکنی شکل ناراحت کننده ای به خود خواهد گرفت. به عقیده من بچه هایی که مشکل دارند، حتما باید با کسی حرف بزنند، حالا می خواهد دوست باشد یا روانشناس باشد. من خودم همیشه سعی کرده ام این کار را بکنم. یک دوره در سوئد، مرکزی بود برای کسانی که شکنجه شده بودند که می رفتم و با روانشناسی صحبت می کردم. دکتری که با من کار میکرد پیشنهاد کرد حرفهای من را بنویسد. برای او خیلی جالب بود می گفت اینها به درد آدمهای دیگر  هم خواهد خورد. این یادداشتها که قرار بود به صورت یک “بروشور” باشد، تبدیل شد به کتابی که آنجا به زبان سوئدی منتشر شد. این اولین کتابی بود که با چنین مضمونی به زبان سوئدی منتشر می شد و برای خیلی ها بسیار جالب بود.

موضوع کاملا جدید و باور نکردنی بود. برای مرکزی که با پناهجویان کار میکند، این کتاب به عنوان یک منبع اطلاعاتی به درد خورد.


 

امیدوارم این کتاب بتواند به زبانهای دیگر مخصوصا به انگلیسی ترجمه بشود.

ـ این کتاب به انگلیسی ترجمه شده و الان شدیدا به دنبال ناشر هستم و امیدوارم که اگر کسی ناشری را در نظر دارد که بتواند در این کار با من همکاری کند، به من معرفی کند.


 

سفر دالاستان را چگونه دیدید؟

ـ فکر می کنم بچه هایی که اینجا ترتیب این برنامه را دادند، واقعا زحمت کشیدند و این برنامه بدون تشنج بود. تشنجی که ما عادت کرده ایم معمولا وجود داشته باشد. خوشبختانه فضا، فضایی بود که همه دوستان، آنچه مایه داشتند و از دستشان برمی آمد انجام دادند و این برای من بسیار خوشحال کننده است. چندین برنامه داشتیم ضمن اینکه سخنرانی و ورکشاپ   (work shop)   و نمایشگاه نقاشی برگزار شد. خیلی از آمریکایی ها آمدند و برایشان جالب بود. یک سخنران به زبان انگلیسی بود و آمریکایی هایی که آنجا بودند سئوالاتی مطرح می کردند که جالب بود. امیدوارم که این زحمت ها روزی به جایی برسد که بیش از اینها بتوانیم توجه دنیا را به این قضیه جلب کنیم. همچنین توجه بیشتر هموطنانمان را بتوانیم به مسئله زندان، شکنجه و قتل عام های سال ۶۷، که فاجعه ای ملی ست، جلب کنیم. چرا ما ایرانی ها کشوری داشته باشیم با این همه خفقان؟ چرا وضعیتی که الان وجود دارد باید پایدار باشد؟ لازم هم نیست که در وهله اول، کار بزرگی انجام بدهیم. همین توجه ها، همین بیان فکرها و ایده ها، قدم های ما را استوارتر و بزرگتر می کند. هر چقدر ما ایرانی ها قدم های بزرگتر و پراثرتر برداریم، همانقدر جوامع غرب هم صدای ما را بهتر می شنود. صدای بلندتر ما رژیم را مجبور به عقب نشینی خواهد کرد. آن وقت است که رژیم دیگر نمی تواند هر کسی را که خواست بگیرد و ببرد در زندان و هر کاری دلش خواست به سرش بیاورد. اینجا، این یک مسئولیت اجتماعی است به عهده تک تک ما. نباید فکر کنیم که کار یک نفر مهم نیست و بی ارزش است. از جمع آوری امضا یا جمع آوری کمک مالی برای داخل کشور یا حتی شرکت در یک برنامه که ما بگوییم مراسم یادبود گرفتیم و به جای پنجاه نفر بگوییم پنجاه هزار نفر آمدند. به جای اینکه پنج تا برنامه داشته باشیم، ما جمعیت خارج کشور، بگوییم که پنجاه تا برنامه داشتیم. این یعنی اینکه داریم حرفمان را با جدیت بیشتر دنبال می کنیم. امیدوارم که پیام من به گوش هموطنانم برسد و این را از یاد نبرند که رسیدگی به فاجعه هایی مثل فاجعه ۶۷ ، محتاج کمک هر فرد ایرانی است.


 

امیدوارم موفق باشید و پیامی که دارید روز به روز رساتر بشود.

ـ ممنونم