شهروند ۱۱۸۷
۲۲ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
اضطراب احاطه ام می کند وقتی که یک “ایرانی” می بینم! انگار زندگی ام عریان می شود و آنگاه هراس مثل دانه ای توی وجودم می ترکد و جوانه می زند. . . اما صبح دیروز از آغازش احساس رهایی می کردم . . . اگر مجبور نبودم به سر کار بروم، یک “قصه” را تمام می کردم. در محل کارم از سه رادیوی مختلف از سه جهت موسیقی کلاسیک پخش می شد. با موسیقی باله دریاچه قو اثر چایکوفسکی تمام ذرات تنم به رقص درآمدند. توان کاریم چند برابر افزایش یافت، انگشتانم با لمس آستین پیراهن ها، دامن ها، شلوارها و شال گردن ها در فضایی به شدت آزاد و وسیع مثل بالهای همان قویی که چایکوفسکی از آن الهام گرفته بود، با ظرافت باز و بسته می شدند . . . و همین رقص دستهایم طرح نمایشنامه ام را که قرار بود در مورد محل کارم بنویسم، محکم تر و آراسته تر کرد. قلم و کاغذی را که با خود آورده بودم، روی میز کارم گذاشتم و طرح نمایشنامه ام را در یک خط آغاز کردم. جرقه های خلاقیت اگر گر نگیرند، اگر به شعله تبدیل نشوند، خیلی زود خاموش می شوند. جرقه هم مثل هر موجود زنده ای عمری دارد! باید هر چه به ذهنم می رسد روی همین کاغذ بنویسم! سریع، تند، بلافاصله . . .
مایکل به طرفم آمد. روزنامه ای را که مقاله اش درباره جنگ آمریکا و ایران در آن به چاپ رسیده بود، به من نشان داد. خجل نگاهم کرد. به عنوان یک آمریکایی احساس شرمندگی می کرد که حکومتگران جنگ افروزش در کمال خونسردی جان آدمها را می گیرند و ساخته ها را خاکستر می کنند!
گفتم: سعی می کنم که واقعیت را قبول کنم، اما سخت است. پس از واقعیت می گریزم، چون هیچکاری از دستم ساخته نیست!
و بعد به خود گفتم: “برای بقا باید زنده و سالم بمانم!”
مایکل بسیار معذرت خواهی کرد وقتی که رنج را توی چشمهایم دید و توی صدایم . . .
گفتم: من باید خبرها را بشنوم. اما مجبورم . . . مجبورم . . . مجبورم که بگریزم . . .
گفت: دیشب با مادرم صحبت می کردم. او بسیار به تو فکر می کند. از دیدارت خیلی impress شده . . . و از تو دعوت کرده که تعطیلات آخر هفته به منزلش بروی و با دوستانش آشنا بشوی. سالن تئاترشان را هم می خواهد به تو نشان بدهد. . .
خوشحال شدم. بویژه که دیدم لحظه ی بعد نمایشنامه های یوجین اونیل، برنارد شاو، تنسی ویلیامز و چند نمایشنامه نویس دیگر را روی میزم گذاشت و گفت: فکر کردم دوست داری آنها را داشته باشی!
داشتم به کتابها نگاه می کردم که صدای های های گریه یکی از کارگران معلول آشفته ام کرد. شارلوت سرش داد کشیده بود. توهینش کرده بود و او معصومانه گریه می کرد. کمکش کردم. لبخند زد. به “پم” گفته بود: “هیچکس در این دنیا مرا دوست ندارد!” . . . آخر “شارلوت” که خودش هم از طبقه زحمتکش است! اما ناگهان دوباره به ابعاد گونه گون انسان فکر کردم و به خودم گفتم: چه انتظار ساده انگارانه ای دارم!
خانم پ. م مرا یکراست از سر کار به خانه اش برد تا فیلم “آخرین تانگو در پاریس” را با خانم آ ببینم. با خانم آ این فیلم را دیدن ترکیب راحتی نبود، هر چند او نزدیک به ۳۰ سال است که در آمریکا زندگی می کند.
فیلم با تصویر گنگ، ملانکولیک و افسرده مارلون براندو در حال پرسه زدن در خیابانها و متروهای پاریس شروع شد. و سپس تصویر یک دختر شاد، سرزنده، جوان و زیبا که ویژگی چهره سرد (مارلون براندو) ناگهان او را جذب کرده . . . نوعی جنبه ی معماگونه، یک کشش درونی از سر کنجکاوی، یا شاید چیزی فراتر و پیچیده تر، دختر جوان را مجذوب مرد می کند. هر دو به دنبال پیدا کردن یک آپارتمان هستند و به طور تصادفی در یک آپارتمان با هم برخورد می کنند. مرد ۴۵ ساله و آمریکایی است و دختر ۲۰ ساله و فرانسوی . . . دختر بازیگر سینماست. . . . هر دو در آپارتمان خالی با هم عشقبازی می کنند. پس از آن، آندو مرتبا همدیگر را در آن آپارتمان خالی می بینند و رابطه شان یک رابطه جنسی پیچیده است که به تدریج با تحقیر، فحش، کتک و خشونت همراه می شود. مرد که هرگز نمی خواهد اسمش را بیان کند، گذشته اش را برای دختر برملا می کند. که پدرش کشاورزی خشن و دائم الخمر بوده است که مرتبا او را به باد کتک می گرفته است. . . گذشته دختر هم آشکار می شود و اینکه پدر دختر سرهنگی در الجزایر بوده است و دختر دوستی به نام مصطفی داشته است که او را بسیار دوست می داشته . . .
دختر همچنین به کارگردان فیلم هایش علاقمند است و قرار است با او ازدواج کند. مرد آمریکایی قبلا زنی داشته که دیوانه وار او را دوست می داشته است که در زمان نه چندان دور خودکشی کرده است. مرد دلیل خودکشی زنش را نمی داند. این حادثه وجود مرد را در هم شکسته و مرتبا به یادش گریه می کند. زنش یک معشوقه داشته است.
به یاد کتاب “هنر عشق ورزیدن” اثر اریک فروم افتادم. و این تحلیل سنتی که مردها دوست دارند زن را ویران کنند تا قدرت بگیرند، و زن دوست دارد ویران بشود تا مورد عشق قرار بگیرد . . . که مردها به طور غریزی سادیست هستند و زنها مازوخیست . . . این دیدگاه که در بسیاری از موارد با قاطعیت بیان می شود، همیشه برایم آزاردهنده بوده است. دلایل هیچگاه نمی توانند مطلق باشند. درست مثل حقیقت که از مطلقیت دور است! اما در این فیلم به این نکته فکر کردم که چرا انسان مجذوب “ترس” است؟ آیا “ترس” مثل “تاریکی” پر از ابهام و رمز و راز است؟
روز بعد با نیره و امیر بحث خوبی را در مورد فیلم “آخرین تانگو در پاریس” دامن زدیم. بحث از “عشق” آغاز شد و روی نظرات فرویدیستی برتولوچی در هنگام ساخت فیلم تاکید شد. بعد بحث مان را به مشکلات درونی امیر درباره مطلق بودن و یک بعدی بودن عقایدش در تضاد با چندی بعدی بودن و پر جانبه بودن زندگی کشاندیم. از اینکه با جدا شدن از خود محوری، از زندگی مکانیکی و معیارهای خشک کامپیوتری، وجهی دیگر از زندگی را قادر خواهد بود که ببیند. . . دنیای شعر، ادبیات و هنر، بعدی جدید وارد زندگیش خواهد کرد . . .
ساعتها روبروی صفحه شیشه ای کامپیوتر نشستن منظرگاهی کاذب از لمس هوا و مردم و اشیا به او می دهد. و او قادر نخواهد بود که تجربه کند . . . که شکست بخورد و از شکست خوردن نهراسد. . . در پایان بحث، همه ما به یک نوع یگانگی رسیدیم . . . به کاتارسیس . . .
مایکل با شام بسیار خوشمزه ای که پخته بود به منزلم آمد. کاوه وقتی فهمید که قرار است او به منزلمان بیاید، با حالتی عصبی به اتاقش رفت و در را بست. وقت شام به اتاقش رفتم دیدم خوابیده . . . می دانستم چه فکر می کند و می دانستم فکرهایش او را بسیار آزار می دهند. من با دلایل خودم می گفتم: آخر چه فرقی بین “مایکل” و “سو” هست؟ هر دو آدم اند. فقط یکی مرد است، دیگری زن . . . چرا مهمان مرد او را تا این حد پریشان می کند؟
وقت شام اعظم آمد. به فارسی به او گفتم: باز هم کاوه مریض شده! آیا به خاطر آمدن مایکل است؟
گفت: آره . . . اصلا به روی خودت نیار . . . همه چیز به آرامی حل می شود . . .
نمی دانم آیا چنین حسی مربوط به تحولات دوران بلوغ پسران است یا مسئله ای فرهنگی است!
ساعت ۱۰ شب مایکل خداحافظی کرد و رفت. داشتم ظرفها را می شستم که کاوه از پله ها پایین آمد. با او بسیار عادی رفتار کردم. حالتش یکباره تغییر کرد. گویی اصلا مریض نبوده است!
امروز باران سیل آسا می بارید. مثل بارانهای بهاری دزفول . . . تیپه گلپه مثالِ . . .
صبح در خود بودم، خودم را آموزش دادم که چنین باشم. بویژه در مقابل مایکل . . . او نباید به من دل ببندد…