شهروند ۱۱۸۸
اول ماه می ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
چرا به یاد مراسم نمایشی ماه محرم در دزفول افتاده ام؟ به یاد آراستن نخل به عنوان سمبلی از یک مکان مقدس، با آن قطعات آب طلا کاری و رنگارنگ، و علم های بلند و سنگین با پارچه های سیاه آویخته به آن، و دستی به علامت پنج تن که بر قله آن ها نصب شده بود. علم سمبلی از چه واقعه ای در تاریخ بود؟ چرا علم ها را می رقصاندند؟ چه اندیشه ای در پشت این رقص بود که به حالت تقدس درآمده بود؟ به یاد شام غریبان افتادم . .. به یاد موسیقی رقص انگیز مراسم شمشیربازی، چوب بازی و رقص علم . . . و آوازهای ریتمیک با اشعار مذهبی و اثر تکرار . . . هم در حرکات موزون رقص . . . هم در آواهای موسیقی . . . هم در آواز . . . و دسته های منظم زنجیرزنی و سینه زنی . . . من همیشه از مراسم بعد از شام غریبان وحشت داشتم. چراغها ناگهان خاموش می شدند. “حسناک” موسیقی اش را قطع می کرد و طبال هم بهمانگونه… و ناگهان سیل مردم به خانه ها هجوم می بردند و خاک از هجوم آنها تمام کوچه را فرا می گرفت. بو و غبار خاک تا پشت بام ها بالا می آمد و نفس مان را تنگ می کرد و من تصور می کردم با هجوم این همه مردم گرسنه به خانه ها، ما بچه ها حتما در زیر پاهای کسانی که جذبه زنده کردن یک واقعه مذهبی ـ اسطوره ای آنها را از زمان، مکان و خود جدا کرده بود، له می شدیم!
“حسناک، مردی بود باریک اندام که همیشه “فیق زن” مراسم ماه محرم در محله ما بود. لپ هایش به اندازه دو توپ تنیس گرد می شدند وقتی که در “فیق” می دمید. فاصله خانه اش با خانه ما سه خانه بود.
نمی دانم کارش چه بود؟ و زندگی مالی شان چگونه تامین می شد، اما دخترش را به خاطر می آورم که پیراهن صورتی پلاستیکی اش ناگهان آتش گرفته بود. رفته بود چراغ خوراک پزی یا شاید بخاری شان را پر از نفت کند، انگار غروب یا عصر دیری بود. پیراهنش نفتی بود که ناگهان شعله به پیراهنش هجوم آورد و تمام تنش را سوزاند و بعد مرد . . . دختر حسناک شاید یکسال از من کوچکتر بود، شاید هم یکسال بزرگتر . . . من ده ساله بودم یا یازده ساله؟ نمی دانم . . . من هرگز آتش گرفتنش را ندیدم، مرگش را هم ندیدم . . . فقط شنیدم که دیگر او نیست . . . و هرگز نخواهد بود. . . من اجازه نداشتم که به خانه همسایه ها بروم، بنابر این سوختن تنش را در ذهنم تجربه کردم و در همان زمان “درد” را در تمام سلولهایم حس می کردم . . . نمی دانم جیغ هم کشیدم؟ درست مثل او؟
بخش تعزیه از کتاب “ادبیات نمایشی در ایران” را که می خواندم، “تعزیه حضرت فاطمه” مرا به یاد “سکینه” انداخت و مرگ مادرش بی بی منور . . . و چفت شدن دندانهایش در لحظات مرگ . . . و اینکه بی بی منور چطور مرگ پسر جوانش در سقوط از پله های شوادون را تحمل کرده بود . . . و سکینه در روضه خوانی های ماه محرم به چه حسی می رسید از شنیدن این بند؟ وقتی که نوحه خوان با آن ریتم و آوای موزون می خواند:
“سکینه دختر شاه شهیدان . . .”
گویی در نوشتن متن تعزیه نامه ها و نوحه ها و مونولگ های ویژه ی شبهای اربعین در بالای نخل، بار مسئولیت ناگهان بر شانه های زنان گذاشته می شد. روی شانه های فاطمه، زینب و سکینه و. . . آنها ناگهان مجبور می شدند که مسئولیت حمایت و نگهداری فوجی از مردان را به دوش بکشند.
“شیری” که شیرفروش محله بود. پوستش مثل شیر سفید بود، در شبهای محرم که پیراهن سیاه می پوشید و نوحه می خواند و سینه می زد و سینه اش قرمز می شد، پوستش جلوه ای دیگر پیدا می کرد. خوشرنگ تر می شد. من که ده ـ یازده سالم بود نه فقط از صدای “شیری” خوشم می آمد، بلکه جلوه پوستش ر ا هم در کنار سیاهی پیراهنش دوست داشتم، وقتی که در بالای نخل در پشت طاقه های رنگارنگ می نشست و سکوت حاکم می شد، و او شروع می کرد به خواندن، . . . در زیر نور درخشان چراغها گونه هایش گل می انداخت . . .
یکشب از شب های ماه محرم ما را روی پشت بام خانه ای، برای دهه ماه محرم، دعوت کردند. زنها روی پشت بامها ایستاده بودند پیچیده در چادرهایشان، و مردها در کوچه ها و خیابان ها . . . مهمانهای محترم صندلی زیر پایشان بود و لیوان های شربت آبلیمو یا شربت زعفران یا شربت نعناع در دست هایشان . . . و بچه ها از تصور شیرینی شربت آب دهانشان را قورت می دادند . . . و زنهای دیگر کمی آنطرفتر پچ پچ می کردند و بعد کرکر می خندیدند. . . ناگهانی صدای جیغ زنی جوان فضای پشت بام را احاطه کرد. جیغ، جگرخراش بود و زن پیچیده در چادر دور خودش می پیچید و فریاد می کشید: عقرب . . . زنها دورش جمع شدند و او در خود می لولید. باید لایه لایه پیراهن و لباس های زیرش را در نیمه تاریکی پشت بام درمی آورد . . .
مردی به کمکش آمد، (آن “مرد” که بود؟) زنها با چادر زن را احاطه کردند. مرد به دنبال “عقرب” در زیر لباس های زن، در لابلای سینه هایش در جستجو بود . . . اما عقرب، عقرب نبود، یک تکه نان خشک بود که در پستان بند زن جوان گیر کرده بود. . . مرد تکه نان خشک را در نیمه تاریکی پشت بام به همه نشان داد و گفت: فقط یک تکه نان خشک بود . . . زن آرام شد. مرد رفت. زن خودش و لباس هایش را تکاند. پشت بام به خنده افتاد. در پایین، توی کوچه، مراسم شمشیر بازی آغاز شد. “مرد” توی کوچه هنوز نان خشک را توی انگشتانش می گرداند و فشار می داد . . . من نمی دانم زن چه حسی از نیش نان خشک داشت!. . . .
من چرا به فرهنگ و ادبیات غنی و مردمی دزفول توجهی نکرده ام؟ چرا درباره زبان پرمحتوا، تصویری و آمیخته با طبیعت آن زبان طنزآمیز و بسیار سکسوال دزفولی پژوهش نکرده ام؟ چرا وقتی که به زبان دزفولی صحبت می کنم، آدم دیگری می شوم؟ پر می شوم از بوهای متضاد؟ از حس های صمیمی و بیگانه؟ از اطمینان و گریز؟ چرا نمی خواهم با بسیاری دزفولی صحبت کنم؟ چرا مثل تمام پیچیدگی های یک اندام جنسی می خواهم بپوشانمش؟ …
در اینجاست که مفهوم فن فاصله گذاری را دقیق تر می شناسم. آدم وقتی که از متن فضایی که در آن مدت مدیدی زندگی کرده است و زندگی برایش به صورت عادت درآمده است، جدا بشود، از پرسپکتیو و منظرگاه جدیدی به آن می نگرد. . . و حال شهری را که دوست نمی داشتم، که کودکی و نوجوانی ام را در آن گذرانده بودم، ناگهان با معیارهای نوین ارزشی با آن روبرو می شدم . . .

جمعه ی پرشوری را در کنار کارگران ساده محل کار گذراندم. تمام سلولهای کوچک تنم از ته دل بزرگشان می خندیدند. با شادی میلیونها سلول در تنم، محل کارم خندان شد. حس گسترش شادی پرم کرد و محل کارم خندان شد!
“خنده” چه تاثیر عظیمی می تواند بر مردم بگذارد . . . حتی بر اشیا . . . حتی بر گیاهان . . . حتی بر حیوانات . . . حتی بر غذایی که در آشپزخانه درست می شود . . . خنده یعنی شور زیستن . . . یعنی زنده شدن سلولها . . . راستی “خنده” یعنی چه؟ وقتی که در ذات “خنده” وارد می شوی؟
شارلوت جان گرفت و موقعیت را مناسب دید که با من درد و دل کند. از من خواست کار را رها کنم، سوار ماشینش بشوم و برویم به یک کافه دور . . . دور از محل کارمان . . . سوار ماشینش شدم و رفتیم به یک کافه دور . . . نشستیم و او شروع کرد به صحبت کردن. . .
گفت: پدرم مردی بسیار خشن، معتاد و میخواره بوده است و مادرم را مرتبا مورد آزار و کتک قرار می داد. وقتی که مادرم از او طلاق گرفت، پدرم چند ماه بعد دوباره ازدواج کرد. من از هشت سالگی متوجه شدم که عاشق زنانم. تمایلی به هیچ پسری نداشته ام. دوست نداشته ام که با هیچ مردی عشقبازی کنم و اصلا نتوانسته ام عاشق هیچ مردی بشوم!
شارلوت با یک نیاز بیقرار، متداوماً از گذشته زندگیش برایم می گفت. با یک تلاش صادقانه سعی می کرد فهمیده بشود و خودش را بقبولاند. همینطور که زندگیش را برایم تعریف می کرد، حس کردم که حقیقتاً درکش می کنم. این نشست نیم ساعته با نوشیدن قهوه در یک کافه بسیار معمولی، فضای دوستانه و صادقانه ای به وجود آورد . . . و یک اعتماد خالص . . . هر چند لحظه ای اما خالص . . . یک رهایی ویژه حس می کردم. یک رهایی برای درک وجه جاری انسان . . . یک خلاصی از آنچه که تا آن زمان برایم کاملا شناخته شده نبود . . . و او رها از اینکه با یک نفر دیگر هویتش را، موجودیتش را و نیازش را تقسیم کرده بود.
گفت: باید “عشق” را جایگزین نفرت بکنیم. . .
این جمله را چند بار تکرار کرد. می خواست همه مردم دنیا بفهمند که همه سکسوال ها آدمهای عجیب و غریبی نیستند. از جنس آدمیزادند. فقط نوع عشق ورزی شان متفاوت است. (اما پس چرا آن کارگر معلول را آزار داده بود؟)
حس کردم افراشته شده ام، پهناور . . . وقتی که از کافه بیرون آمدم و در خیابان شروع کردم با او راه رفتن!