شهروند ۱۱۸۶

۱۹ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

“سو” با یک دسته گل زیبای نارنجی و زرد از تیره گل مینا به دیدارم آمد. از تئاتر شروع کردیم تا به مسایل خصوصی رسیدیم. “سو” گفت: شوهرم مرا ترک کرده! به من گفت که دیگر دوستم ندارد! و حالا با زن دیگری که چند سال از او بزرگتر است زندگی می کند. دختر بزرگم از زن خوشش می آید، و این رابطه ی بسیار خوبی است!

پرسیدم: فکر می کنی شوهرت دوباره به طرف تو برگردد؟

گفت: نمی دانم. به نظر می رسد وضع روحی خوبی ندارد. مرتبا گریه می کند.

پرسیدم: طلاق گرفته اید؟

گفت: نه . . . هنوز طلاق نگرفته ایم!

می خواستم بگویم سعی کن زندگی ات را حفظ کنی، اما نگفتم.

پرسیدم: آیا زنها هم مثل مردها بعد از مدتی که از زندگیشان خسته می شوند، مردها را ترک می کنند؟

گفت: بله . . . اما زنها به دلیل مسئولیتشان در قبال بچه ها بیشتر از مردها در زندگی شان می مانند.

بعد گفت: دارم از فعالیتهای فمینستی زنان کناره گیری می کنم . . . یک جوری زده شده ام!

گفتم: من هم تصور می کنم که مبارزات زنان از طیف گسترده و همه جانبه اش منحرف شده وبه نفرت و جنگ تن به تن بین زن و مرد کشیده شده است. چرا به جای حل تندرست مسایل، به جای همبستگی و عشق، نفرت رواج داده می شود و چرا جدایی و دشمنی تبلیغ می شود؟

گفتم: مردان موجوداتی بسیار آسیب پذیرند و همین آسیب پذیری و ترس باعث شده که در مقابل قدرت زنان درمانده بشوند، یاس، گریز و خشونت نتیجه قدرتی است که به تدریج دارند از دست می دهند و بدین گونه عکس العمل نشان می دهند. تمام تلاش مردان به خاطر از دست ندادن سالاری قرونی آنهاست. . . به هر حال این یک جنگ ابدی خواهد بود!

“سو” با نظراتم هم عقیده بود. مشخص بود که از شرایط فردگرایانه و نوع زندگی آمریکایی به ستوه آمده است. دوستانش را بیشتر نژاد زرد تشکیل می دهند. گویی حالا تمام هدفش این است که چگونه زندگی خانوادگی اش را دوباره محکم کند. معتقد بود که زندگی اجتماعی در کشورهای شرقی و کمونیستی از ارزش فراوانی برخوردار است.

می گفت در اینجا همه چیز از وسایل ارتباطات جمعی، کتاب، فیلم تا روابط روزمره زندگی فردی را فریاد می زنند و می گویند: “اول بخودت فکر کن”! و آنچه مهم است فقط “من” است. “من” . . . “من” . . . “من” تنها کسی است که یک آمریکایی به دنبال رضایت دادن به آن است.

اما آیا از هم پاشیدگی تدریجی سیستم سنتی خانوادگی که ریشه در شرایط اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و سیستم حکومتی دارد، می تواند با مبارزه فرهنگی، شکل سالم تری از ارتباطات انسانی را جایگزین آن کند؟

“سو” خداحافظی کرد و من به دیدار اعظم رفتم. اعظم گفت: دارم نامه ها و عقاید مارکس را در دوره های مختلف زندگیش مطالعه می کنم. مارکس در نامه ای به پدرش در سن ۱۹ سالگی از سرگردانی های فلسفی اش فراوان حرف زده است. این نامه، زندگی فردگرایانه آمریکایی را بیشتر به من می نمایاند، و بیشتر معتقدم می کند که حیات سرمایه داران بستگی تام و تمامی به گسترش این شیوه زندگی دارد.

نیره تلفن کرد و گفت: دیگر می توان به تز جهان وطنی معتقد بود. چرا که هر کس اکنون به هویت ملی خود مباهات می کند. گویی بدون هویت ملی نمی توان درست زندگی کرد!

گفتم: اخیرا به شعر نیما “دنیا خانه من است” بسیار فکر کرده ام. من هم متوجه شده ام که دنیا به راحتی نمی تواند خانه آدم باشد، چرا که “خانه جدید” چندان آسان آدم را در خود جای نمی دهد و آدم ناخودآگاه به زادگاه و زیستگاه گذشته اش با تمام وابستگی ها و دلبستگی هایش فکر می کند.

روز بعد مایکل با مهربانی گفت: هر کمکی از دستم بربیاید برایت انجام خواهم داد. . . اما یک خبر ناخوشایند دارم!

گفتم: بگو!

گفت:کشتی های آمریکای در آبهای مین گذاری شده خلیج فارس پیشروی کرده اند و دو تا کشتی و اسکله ایرانی را منفجر کرده اند که تلفات زیادی به همراه داشته است.

مایکل با شرمساری و احساس گناه نگاهم کرد! من مات شده بودم و ناگهان رگه هایی از خوابی که اخیرا دیده بودم مثل یک رگه تیز رعد و برق به خاطرم آمد که یک سگ براق خاکستری پلنگی و یک گربه به همان شکل و شمایل داشتند خانه مان را محافظت می کردند! آیا خانه مان در کنترل آنها بود؟

گفتم: نمی دانم چه بگویم!

او هم گفت: من هم نمی دانم چه بگویم!

در سکوت خیره به هم نگاه کردیم!

دوست داشتم از واقعیت بگریزم. اگر آدم در متن واقعیت باشد، گریز از آن معنا ندارد. می داند یا زنده می ماند یا می میرد. به طور ملموس درگیر است. اما در دنیایی بسیار کاذب و متفاوت با آنچه در خانه ات می گذرد، روبرویی با واقعیت آسان نیست. . . .

اعظم را که دیدم، هراسان و آشفته به من گفت: “خبر را شنیده ای؟

گفتم: بله . . .

هر چه که می گفت پریشان تر می شدم.

گفتم: دیگر نمی توانم . . . نمی توانم حقیقت را بشنوم . . .

دلم می خواست بگریزم . . . به کجا؟ . . . سایه خوابی بر وجودم سنگینی می کرد. چرا این خواب را دیده بودم؟ خواب رضا پهلوی را دیده بودم که انگار حدود ۳۰ سالش بود. سرطان داشت و به مرگ نزدیک . . . وقتی که مرگ به سراغش آمد، فرح پهلوی از این همه رنج از دست دادن تصمیم به خودکشی گرفت و بالاخره هم . . . اصلا مفهوم این خوابها را نمی فهمم!