خاطرات زندان

 طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز/ بخش هفتم

مرا از خودرو پیاده نکردند. نمی دانم چرا؟ احتمالا اشتباهی به نیروی انتظامی برده بودند یا در آخرین لحظات از تصمیم خود برای شکنجه ام در مقر نیروی انتظامی پشیمان شده بودند. مرا به زندان باز گرداندند.

برخلاف قوانین زندان جمهوری اسلامی ایران، نه رادیو در دسترسم بود و نه تلویزیون، حتی از کتاب و روزنامه هم محروم بودم. در زندان اوین حد اقل یک کتاب تاریخ و یک قرآن در سلول انفرادی بود، اما اینجا هیچ.  از تنهایی و بی خبری حاضر بودم حتی روزنامه کیهان یا جمهوری اسلامی را هم بخوانم اما همین ها را نیز از من دریغ کردند. دست کم تا پنجاه روز از هواخوری هم خبری نبود که حق قانونی هر زندانی است.

 چوب خط ها و دیوار نوشته های سلول انفرادی را هر روز مرور می کردم. آن قدر ریز بود که گاه بی عینک نمی شد آن ها را خواند. همان طور که گفتم از همان لحظه ورود، محتویات جیب ها، موبایل، عینک، کمربند، ساعت و لباس هایم – جز لباس های زیر – را گرفتند و لباس زندان به من دادند: یک پیراهن و یک پیجامه فرم زندان. برای گرفتن عینک خیلی اصرار کردم، بازجو در پاسخ گفت: “چون عینک ات فلزی است ممکن است با خوردن آن خودکشی کنی!” به او گفتم: “مطمئن باشید من اهل خودکشی نیستم”. هرچه اصرار کردم زیر بار نرفتند وگفتند ما عینک پلاستیکی برای شما تهیه می کنیم. با خود گفتم ” لابد تا مدت طولانی مهمان این حضرات هستم”.

چوب خط های حک شده بر دیوارهای این سلول نشانگر شمار روزهایی است که زندانی در اینجا گذرانده است. در میان آن ها چهارده چوب خط، بیست، سی و بیشتر وجود داشت. من با شمارش این چوب خط ها می فهمیدم که زندانیان پیش از من، چه مدت در حبس بوده اند و از آن جا که این دخمه ها، زندان موقت بوده اند، لذا حدس می زدم، خود چه مدت در این سلول انفرادی خواهم ماند. یک روز که سوسک های توالت کلافه ام کرده بودند و با آنان در جنگ و گریز بودم، روی دیوار، چوب خط هایی دیدم که سه ماه و چند روز را نشان می داد. فکر این که سه یا چهار ماه، تک و تنها در این هلفدونی به سر ببری احساسی از نگرانی را در وجودت بر می انگیزد. آن سوتر جمله ای بر دیوار نقش بسته بود که نوع دیگری از تاثیر را داشت. یکی از زندانیان قبلی به عربی نوشته بود “ثمینه انت یا حریه ” یا “ای آزادی چقدر گرانبهایی”. این از جمله هایی بود که مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. واقعیت آن است که فقط در آن شرایط تنهایی و فشار های روحی و روانی بازجویی و انفرادی می توان معنی “آزادی” را با پوست و خون دریافت. من – البته – از برخی دوستان آزربایجانی شنیده بودم که طی دستگیری های قلعه بابک در اواسط دهه هشتاد شمسی، دو سه ماهی در زندان موقت بودند. و البته بعد از آزادی، برخی از دوستان عرب اهوازی گفتند که در سال های سیاه دهه شصت و اوایل دهه هفتاد شمسی، ده تا یازده ماه در انفرادی بوده اند.

 روز اول، روز ملال آوری بود. از کم خوابی و خستگی دوست داشتم زودتر بخوابم. حدود ساعت نه یا نه ونیم شب بود که پتوی سربازی را روی خود کشیدم. راستش چون ساعت را از من گرفته بودند دقیقا نمی دانستم چه ساعتی بود. پتوی دیگر را هم به عنوان بالش، تا کردم و زیر سرم گذاشتم. خوابیدن روی موکت هم قدری سخت بود اما چاره چیست. البته من در دوران جوانی و دانشجویی در کوه ها روی ریگ ها و سنگ ها هم خوابیده بودم. اما هنگام دستگیری ۵۴ سال داشتم. میان خواب و بیداری صدایی را شنیدم. یکی گفت چشم بندت را ببند. چیزی را نمی دیدم اما عده ای وارد سلول شدند و مشخص بود که داشتند میزی را به داخل سلول می آورند. سپس مرا روی صندلی رو به روی بازجویی نشاندند که چهره اش را نمی دیدم. اما بعدها فهمیدم از سوی وزارت اطلاعات از تهران به اهواز اعزام شده و نامش سهرابیان بود که شکی نداشتم اسم مستعار است. در بازجویی های بعدی، بازجوی اهوازی دزفولی تبار به من گفت که سهرابیان از دستیاران سعید امامی بوده. سعید امامی معروف به سعید اسلامی معاون وزارت اطلاعات بود که در سال ۱۳۷۷ (۱۹۹۹م) به اتهام دست داشتن در قتل های زنجیره ای به زدندان افتاد و سپس اعلام کردند با داروی حمام – واجبی – خودکشی کرده است.

ساعت حدود ده  شب بود که بازجویی شروع شد. لحن بازجو از همان آغاز تهدید آمیز بود. من البته آمادگی روحی داشتم و تجربه برخورد با بازجویان ساواک شاه در سال ۱۳۵۳ و اطلاعات سپاه پاسداران را در سال ۱۳۶۰ در ذهن داشتم. زمانی هم که در روزنامه همشهری کار می کردم چند بار به دفاتر وزارت اطلاعات احضار شده  و سین جیم پس داده  بودم. به اینها باید کتاب هایی را اضافه کنم که درباره خاطرات زندانیان دوره شاه یا دهه شصت جمهوری اسلامی خوانده بودم. اما تازه ترین شیوه ها و شگردهای برخورد بازجویان از زندان های دوره ریاست جمهوری خاتمی را از زبان همکارم احمد زیدآبادی در روزنامه همشهری شنیدم یا مطالبی که گاه و بی گاه در مطبوعات اصلاح طلب منتشر می شد. لذا با اعتماد به نفس فراوان، خودم را برای پاسخگویی به پرسش های احتمالی آماده کرده بودم.

 بازجوی تهرانی مرا تهدید کرد و از من خواست به دو چیز اعتراف کنم: یکی جعل نامه محمد علی ابطحی – رییس دفتر آن هنگام خاتمی – و ارسال آن به خارج، و دیگری مسئولیت سازماندهی تظاهرات مردم عرب در اهواز که در ۲۶ فروردین ۱۳۸۴ (۱۵ آوریل ۲۰۰۵) رخ داده بود. گرفتار یک تضاد درونی شده بودم، باخود گفتم: “یا باید به چیزهایی اعتراف کنی که انجام نداده ای و بدین وسیله خودت را از آن عذاب وشکنجه رها سازی، یا این که بایستی و فقط واقعیت را بگویی”.

 وجود من دو پاره شده بود و در ذهنم مبارزه ی دشواری جریان یافت. در عین پاسخ به پرسش های بازجو، درخواست او را سبک سنگین هم می کردم. با خودم فکر کردم که اعتراف به اموری که بازجو مطرح می کند، علاوه بر آبروریزی، مجازات اعدام یا دست کم زندان بلند مدت را به دنبال خواهد داشت. پس از کشمکش سخت درونی، سرانجام تصمیم خودم را گرفتم: زیر بار فشار و شکنجه وتهدید نمی روم، هرچه باداباد.

بخش قبلی را در اینجا بخوانید

بخش هشتم:  ترا در شیلنگ آباد اعدام خواهیم کرد