وقتی  در برابر خبر مرگش ایستادم  بهت و ناباوری مرا در خود گرفت و به  وحشت افتادم  از مرگ زود رس او و مرگ های  نا بهنگام فراوان دیگری که  این روزها و سالیان به جان جامعه ادبی و فرهنگی کشور افتاده است. و بعد عکس هایی که  به همراه خبر مرگش  در این جا و آن جا  آمده بود شگفت زده ام کرد، عکس هایش چهره و اندام تکیده پیرمردی را برخ می کشید که برایم غریبه و نا شناس می نمود. چگونه ممکن است مردی  چون او بلند بالا و ورزیده، در سال های نرسیده و رسیده به شصت سالگی این  چنین  درهم شکسته و ناتوان  شده باشد. به تمامی، وقتی در کنار هم سنانش می ایستاد،  ۲۰ سال  پیرتر و فرسوده تر می نمود!  نمی دانم در این سالیان رفته چه بر او گذشته است، هر چند درمیان نوشته های دوستان و دوستدارانش چیزهایی  خوانده ام اما هم چنان عکس های منتشر شده اش در این روزها مرا به حیرت و ناباوری فرو می برد؛  عصایی در دست، چشمانی کم شباهت به گذشته، ریشی یک دست سپید و موهایی که تا همین چند سال قبل هم پر پشت و بلند دیده می شد؛ هیچ چیز، هیچ چیز  نشانی از گذشته نداشت. گذشته ای که  آخرینش به در دیدار، به ۱۹ سال قبل بر می گشت.

 

 

پیش از آن که عصر آن روز پاییزی به دیدنم بیاید خبر آمدنش به رشت و این که در کتاب فروشی نصرت “سراغ تو می گیرد” به من رسیده بود. من آن زمان  چند ماهی بود که در گلسار شهر رشت کتاب فروشی داشتم، کتاب فروشی واژه. دیدم با یکی از دوستان همشهری ام وارد شد. هنوز موهای بلند و ریش سیاهش همان بود، به سیاهی اولین دیدار ها در گردهمایی صدمین سال نیما در ساری و دو سال  بعد آن در رستوانی در تهران. احوال پرسی و گپ و گفتی،  که گفت کی می بندی؟ و گفت بستی  شام می رویم خانه خواهر سیما ( سیما صاحبی همسر محمد جعفر پوینده)، منتظر ما هستند. یک سالی از قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده  گذشته بود. رفتیم. تا آن زمان نمی دانستم که  همسر پوینده اهل رشت است و خواهرش در همین نزدیکی  و در منطقه گلسار ساکن است. وارد خانه که شدیم دیدم مرد میزبان  که باجناق پوینده باشد را می شناسم و خاطرم رسید که در سال های قبل و بعد انقلاب او را  بارها، اغلب در گذر “خواهر امام” دیده ام. نشستیم و قدری خوراکی و هم زمان شروع به نوشیدن کردیم. تا دیر وقت  حرف  بود و نوشیدن و سیگار.  سخن از قتل های زنجیره ای و قتل پوینده و مختاری و بعد ماجرای سفر به ارمنستان که سه سال قبل از آن اتفاق افتاده بود.  تا یکی دو ساعت  پس از نیمه شب حرف هایمان ادامه داشت و نشست مان به درازا کشید و مدیا قرار بود صبح  همان شب به سوی تهران برود و رفت و من هم چند ماهی پس از آن راهی را پیش گرفتم  که پس از آن، غنیمت  دیدار دیگری با او میسر نشد، اما خاطره اش در آخرین دیدار چنان در ذهنم خوش نشست  و بیرون نرفت و

سال ها بعد  بی آن که او هیچ گاه دانسته باشد، داستان کوتاهی را به او تقدیم کردم که حالا، پس از خبر مرگش  می بینم چقدر می توانست به جهان او هم نزدیک باشد. “هنوز نمی دانستم که مرده ام”، داستانی که به  جز چاپ در کتابم  سه سال قبل،  سپتامبر ۲۰۱۴ ، در شهروند هم منتشر شده است.

 

حالا که به مدیا کاشیگر به عنوان یک چهره فرهنگی نگاه می کنم  او را یک پدیده ای استثنایی در ادبیات و تعامل  فرهنگی و گفت و گو می یابم . لااقل در یکی دو دهه گذشته نداشته ایم مثل او که در قلمرو ترجمه، شعر، داستان  و نقد ادبی و مباحث تئوریک  نخبه گرا باشد و هم زمان  باورمند به دیدار و تعامل در مناسبات فرهنگی.  و همین منش و رفتار اجتماعی اش  را در  ایجاد فضای هایی در مسیر فهم و دیالوگ هزینه کند، آن هم در کشوری که قرائت حکومتی ادبیاتش با  ادبیات  مستقل و آفرینشگران آن  دشمنی و سر ستیز دارد . حتما زندگی تحصیلی در فرانسه و کار در بخش فرهنگی سفارت فرانسه پشتوانه خوبی برای چنان سرشتی بود که  دوست وهمکارش  مسعود سالاری ( در رادیو فردا) می گوید که “مدیا کاشیگر به خاطر کار و حضور در سفارت فرانسه اساسا نزدیکی فرهنگی  دو ملت را با درایت دنبال می کرد و در آن موفق بود که نمونه آن تشکیل کاروان شعر بین ادبیات ایران و فرانسه” است.  با این نوع از کوشش فرهنگی  مدیا کاشیگر  و روحیه و منش بی حب و بغضش می توان حدس زد در  یکی از کارهایی که احتمالا او می توانسته نقش و نظر داشته باشد  معرفی چهره های نامدار فرهنگ و هنر  ایران به کشور فرانسه، برای تقدیر و دریافت نشان های شوالیه و لژیون است  که در سال های گذشته بیش از همیشه  برجستگی یافته بود.  کاشیگر در کنار همه ی فعالیت های اداری و فرهنگی ۲۰ کتاب در عرصه ترجمه و تالیف منتشر کرد و گفته می شود  در ترجمه متون فرانسوی  به فارسی ، بهترین و یا از بهترین های دو دهه اخیر در فضای فرهنگی و ادبی ایران بوده است. در کنار این همه فعالیت، نام او با  بنیادهای جوایز ادبی در ایران نیز گره خورده است. کاشیگر سه  سال دبیر جایزه ادبی” یلدا”  بود و جایزه ادبی “روزی روزگاری”  نیز به همت او پدید آمد.  مرگ، او را روز  هفتم مرداد  ۱۳۶۹  در سن ۶۱ سالگی  ربود! .

علی صدیقی

 

 

 

داستان هنوز نمی دانستم که مرده ام را در لینک زیر می توانید بخوانید

https://shahrvand.com/archives/53628

.