بخش دوم
از آن پس، تا زمانی که آقای تهرانی در جهرم بود پنجشنبه شب های هر هفته، پاسی از شب رفته مردی لباده پوش با ریش سفید و لباس تیره، شب، با عصایی در دست درکوب منزل بازپرس دادسرای جهرم را به صدا درمی آورد و بی صدا وارد می شد. تار بازپرس و دف و آواز مهمان بزم خیّام را تداعی می کرد. تا بعد از نیمه شب می زدند و می خواندند و می نوشیدند و می رقصیدند. این مهمان کسی نبود جز شیراکبر خودمان!
هرچند شیراکبر اهل نماز و روزه نبود ولی به مناسبت های مختلف پایش به مسجد باز می شد. درآن زمان در محله ی کوشکک جهرم آخوندی زندگی می کرد به نام آقای آغالی (آقاعلی) که مردم سخت به او اعتقاد داشتند و می گفتند:
ـ آقا اگه نفرین به شتر بکنه حیوون از جاش بلند نمیشه.
از آنجا که در جهرم آن روز به طور عام و در کوی کوشکک به طور خاص خر نقش حیاتی در زندگی مردم داشت بسیاری به خاطر ادای احترام بیشتر به آقای آغالی می گفتند “آقای الاغی”. این آقا آدمی بود با تقوا ولی دو عیب بزرگ داشت: نخست آن که از تجدد بویی نبرده بود، دوم آن که همیشه چند نفر لات گردن کلفت دور و بر خود داشت که اگر از کسی ناخشنود می شد می گفت حسابش را برسند. شبی از شب ها شیراکبر در حالی که تا خرخره عرق دوآتشه خورده بود مست وارد مسجد می شود. آقای الاغی خبر می شود و به دو نفر از گردن کلفت های خود ـ گداعلی و قنبر بی کله ـ دستور می دهد که شیرو را حسابی گوش مالی بدهند و او را از مسجد بیرون بیندازند. هیچ یک از این دو تن از جای خود تکان نمی خورند و هرچه آقا به آنها نهیب می زند اثری ندارد:
ـ آقا دستمون بگیر بنداز تو چاه جیک مون درنمیاد. ولی ما با شیرو نون و نمک خورده ایم و نمی تونیم دس روش بلند کنیم.
همه جا از بوی عرق پر شده و بیشتر مؤمنین دماغ های خود را گرفته اند. آقا به شیرو نزدیک می شود:
ـ بابا شیراکبر چه خبرته؟ چه حاجتی داری؟
ـ هیچی آقا این سگ پدر گداعلی یه پشت گلی (دوتومانی) به من بدهکاره و این کره خر قنبر دیوونه یه پشت سبز (پنج تومانی). اومده ام حسابم باهاشون صاف کنم.
آقای الاغی رو به پیشکارخود “کل قلی” می کند و می گوید:
ـ یه پشت قرمز (ده تومانی) بده به آقا شیراکبر تشریف شون ببرن!
شیراکبر پول را گرفت ولی قدم از قدم برنداشت. آقا با عصبانیت رو به شیراکبر کرد وگفت:
“زود گورت را از خانه خدا گم کن وگرنه می روم بالای منبر نفرینت می کنم آن وقت تکه بزرگت گوش ات است. خرفهم شدی نجس العین؟!”
شیراکبر بر خود لرزید. تمام موهای بدنش سیخ شدند. اگر کلاه بر سر داشت می افتاد. شیراکبر فرار را بر قرار ترجیح داد ولی کینه ی آقای الاغی را به دل گرفت و منتظر روزی ماند که دق دلی خود را خالی کند. آقا هم تصمیم گرفت به نوعی شیراکبر را گوشمالی دهد تا پا را ازگلیم خود دراز نکند. او چندبار روی منبر گفت:
ـ خدا فرشته و ملائکه را از آسمون بفرسته زمین تا بساط نجسی خورای بی آبروی جهرم رو به هم بزنن
نتیجه حمله ی گروه های ده تا بیست نفری و به هم زدن بساط شیراکبر و یاران در باغ های جهرم بود. یک روز شیراکبر به محله ده نو رفت تا به هرکلکی شده پول عرق را از یک مشتری بد حساب وصول کند. وقتی به اول کوچه رسید یک درخت نخل خرما را دید که به علت باد شدید روز قبل ریشه کن شده و روی دالان خانه ی کرمعلی افتاده بود. کرمعلی و زن و چهار تا پسرش بر سر و سینه می کوبیدند و از آقای شاجات حاجت می طلبیدند که نخل را به جای اول خود برگرداند. و اما بشنوید از آقای شاجات که بدبخت ترین امامزاده جهرم بود. برخلاف دیگر امامزاده های جهرم، نه گنبدی داشت و نه معجری و نه در صحن مطهرش تک درختی. دیوارهای اطرافش کاه گلی بودند. شجره نامه ی درست و حسابی هم نداشت. یکی می گفت پسر موسی بن جعفر بوده و دیگری عنوان می کرد که خیر نوکر موسی بن جعفر بوده. امان الله چهارپادار دهاتی حیدرآبادی به خاطر این که لج جهرمی ها را دربیاورد، وسط میدان مصلی می ایستاد و می گفت:
ـ جونم میگه کسی بینت (۴) کرده؛ گاساً (۵) آقای شاجات دختری بود.
با وجود این اهل محل بخصوص زنان بیوه و دختران دم بخت و مردان آسمان جل قاتمه رکاب سخت به آقای شاجات اعتقاد داشتند. شیراکبر گل از گلش شکفت. موقعیت از این بهتر پیدا نمی شد. فورآً اهل خانه را به دو دسته تقسیم کرد و به آنان هشدار داد:
ـ بیچاره ها شما اگه تا هفتاد روز هم به آقای شاجات قسم بدین حاجتتون روا نمی کنه. شما باید دسته ی سینه زن راه بیندازین. یالا راه بیفتین! نوحه اش با من. خودم یادتون میدم.
جمعیت مثل مور و ملخ به دو دسته ی کوچک می پیوست. مردها که پیراهن شان را به کمربسته بودند به سینه می کوبیدند و زن ها در اطراف گروه سینه زن شیون می کردند. یک جمعیت ششصد نفری تحت رهنمود داهیانه ی شیراکبر دور آقای شاجات طواف داد و راهی منزل آقای الاغی شد. صدای نوحه گوش فلک را کر می کرد. دسته اول می گفت:
ـ نخل مون افتاد رو دالون
و دسته ی دوم جواب می داد:
ـ یا آقای شاجات شق اش کن!
آقا، که پس از خواندن نماز ظهر و عصر، تازه از قبر آقا برگشته بود و می رفت توی آن بعدازظهر گرم چرتی بزند با دیدن جمعیت جا خورد. او به مجرد پی بردن به اصل موضوع بالای سکوی منزلش رفت و خطاب به جمعیت گفت:
ـ العیاذ بالله! کورباطن ها! خاک دو عالم تو سر همه تون. میگه حضرت آقای شاجات روحی له الفداء تـَرُک (۶) راس کنه؟
صدائی رسا از بین جمعیت بلند شد بدون آن که کسی بداند گوینده ی آن کیست:
ـ آقا کرمعلی بدبخته. ترا به جدّت بگو آقای شاجات راستش کن.
آقای الاغی برافروخته شد و با تمام قوّت فریاد زد:
ـ خفه!
همان صدا از بین جمعیت گفت:
ـ ایهاالناس نوحه تون عوض کنین و دل آقا رو به رحم بیارین. همه با هم بگین “یا آقای لاری راستش کن!”
با شنیدن اسم آقای لاری بنگ از سر آقا پرید و دانست که توطئه ای درکار است. منظور از آقای لاری همانا سید عبدالحسین لاری پدر بزرگوار آقا بود که مقبره مبارکش در جهرم زیارتگاه خاص و عام است. جمعیت یک پارچه آتش شد. غلیان احساسات به اوج رسید. نوحه مرتبا تکرار می شد. آقا متوجه شد که به هیچ صورت، جز تسلیم، نمی تواند جمعیت را مهارکند. از این لحاظ چند بار با اشاره ی دست جمعیت را امر به سکوت داد و با تمام قوت داد کشید:
ـ خدا اجرتون بده! بس کنید.
بالاخره جمعیت ساکت شد. آقا پیشکار خود کل قلی را صدا کرد وگفت:
ـ کربلائی قلی همین الان میری درب منزل حاج آقای مخنه (۷) پاره کن. یک حبه ی قند متبرک میدم میدی دس حاج آقا میگی آقا دعا رسانده و فرموده اگه گل دستت هس بو نکن بدو برو ده نو خونه ی مش کرمعلی یه نخل پا بلنده افتاده روی دالون خونه، از علی مدد بگیر و راس و ریس اش کن
آقا یک حبه قند از جیب عبا بیرون آورد و آن را با تف مبارکش تبرک کرد و گذاشت کف دست کل قلی. کل قلی تعظیمی کرد و به سرعت برق و باد دور شد. جمعیت پراکنده شد. آقا که از بالای سکو برای همه دست تکان می داد یک مرتبه چشمش با چشم شیراکبر تلاقی کرد. شیراکبر پیشدستی کرد و گفت:
ـ آقا سلام نعلیکم
ـ سلام و خنازیر شیراکبرکه همه ی این آتش ها از گور تو بلند میشه!
ـ آقا به من چه. اینا همه شون امت های خودت هستن.
آقا مکثی کرد وگفت:
ـ بیا جلو.کارت دارم.
شیراکبر درحالی که سرش را برای خوردن نعلین آماده کرده بود با احتیاط جلو رفت. آقا سر درگوش او گذاشت و زمزمه وار گفت:
ـ شیراکبر برو سر جاه و جمالت بنشین! از این ببعد نه من کاری به کارت دارم و نه تو از این فضولی ها بکن!
شیراکبر تعظیمی کرد و گفت:
ـ چشم آقا! روی دوتای تخم چشام.
قصه ی شیراکبر و حاج ملاعبدالباقی هم شنیدن دارد. در سرتاسر کشور شاهنشاهی جهرم هیچ مؤمن و مؤمنه ای نیست که در مراتب تقوا و پرهیزگاری حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج ملاعبدالباقی بلاغت، که به آقای باقی مشهور است، به اندازه ی سرسوزن شک داشته باشد. او که پیشنماز مسجد نارنجی است، چهار بار به مکه معظمه مشرف شده و در تمام زندگی حتی یک بار هم نماز قضا نخوانده و روزه اش را نشکسته است. شب احیاء شیراکبر وارد مسجد نارنجی می شود. آقای باقی بالای منبر تشریف دارد. با دیدن شیراکبر همه جا می خورند. بانی روضه حاج اسد بزّار داد می کشد:
ـ شیراکبر توی مسجد چه می خواد؟
آقای باقی از بالای منبر از شیراکبر می پرسد:
ـ شیراکبر زود گورت گم کن. تو نمی دونی که مسجد جای مردم خمّار نیست. الان هفتاد هزار ملائکه….
شیراکبر با لحنی مستانه حرف آقا را قطع می کند:
ـ “آقا آب زمزم برات آورده ام!”
آقای باقی با عصبانیت رو به پیشکارش ابول کاردکش می کند و می گوید:
ـ مشهدی ابول شیراکبر رو از مسجد بنداز بیرون. بفرستش جایی که عرب ها نیزه انداخته اند.
ابول که بی شباهت به غول نیست، شیراکبر را کشان کشان و مقاومت کنان به طرف بیرون هدایت می کنند. آقا با صدای بلند به جمیت فراخوان می دهد:
ـ محمدی ها صلواه بفرستند
همه با هم یکدل و یک صدا: اللهم صل علی محمد وآل محمد
ابول و شیرو در بیرون از مسجد می پیچند توی یک کوچه باریک. شیراکبر توبره ای را که در دست دارد به ابول می دهد:
ـ به آقا سلام برسون و بگو یه پشت سبز طلب ما
ـ غلط کردی. آقا باید دو ساعت به صحرای کربلا بزنه و گلوی خودش پاره کنه تا یه پشت سبز بهش بدن، حالا تو برای یه بطری بی قابلیت زمزم یه پشت سبز می خواهی؟
ـ ابول تو هم خرف هسی و هم نمک نشناس. این که من آورده ام سه آتشه اس. نسناس نیگا تو توبره بنداز یه نیمی هم برای توآورده ام، کوفتت بشه!
ـ شیرو بزن به چاک تا گندش درنیومده. به جوری با هم راه می آییم.
و اما بشنوید از قصه ی شیراکبر و حجه اسلام آقای شمس اشکنانی. این ماجرا را من از خودم درآورده ام. این را سر خرمن از پهلوان نامی جهرم میتی قلی کچل شنیده ام. خدمت با سعادت شما عرض کنم که این آقای شمس دخترکش و اهل شراب و قمار بود. همه هم می دانستند ولی این قدر آواز خوشی داشت و شیرین روضه می خواند که پای منبرش غلغله می شد. آقای شمس و شیراکبر با هم دوست جان جانی بودن، لیکن نوعی دشمنی دوستانه هم بین شان حاکم بود به نوعی که سر کش و کشمش سر به سر هم می گذاشتند. آقای شمس را مردم بیشتر شهرهای ایران و حتی کشورهای حوزه ی خلیج فارس برای روضه خوانی دعوت می کردند ولی او همیشه به دعوت جهرمی ها اولویت می بخشید. بعدها هم او بنشین جهرم شد. انگیزه ی اصلی اش از این کار این بود که در باغی دور از اغیار با شیراکبر با هم بنشینند و بخورند و بنوشند و بزنند و برقصند. این کار برایش دنیایی کیف داشت. شیراکبر یک طرف بود همه اصحاب طرب طرف دیگر. آقای شمس به موازات هم با شور و شوق و شیدایی از یک طرف فسق و فجور می کرد و از طرف دیگر عبادت و اطاعت. این دوگانگی ناخودآگاه روح شیراکبر را سوهان می زد. او تصمیم گرفت به شکلی که شده دست آقای شمس را رو کند.
بخش سوم و پایانی هفته ی آینده
پا نویس ها:
۴ـ بینت بر وزن غیبت بازبینی کردن را معنی می دهد.
۵ـ شایدنخل خرما
۶- Tarokتنه ی درخت نخل معنی می دهد.
۷ـ Mekheneh کار مخنه پاره کن دوتکه کردن تنه درختان نخل افتاده بود.