از کارگاه داستان نویسی عباس معروفی
مادر حتا در لحظه های آخر هم به غذای مورد علاقه ی من فکر می کند و با حسّی پر از عشق و دلتنگی مشغول آشپزی است، اما من اصلاً اشتها ندارم. انگار همه ی غمهای دنیا یک جا در دلم جمع شده اند و نمی دانم با یک دست کدام کار را می توانم سر و سامان بدهم.
چمدانها را پر می کنم. می بندمشان، وزنشان می کنم تا در فرودگاه به خاطر اضافه بار اذیتم نکنند. دیگر واقعاً حوصله ی باز و بسته کردن چمدانها را ندارم. چه کار سختی است جمع کردن و بستن… آن هم برای رفتن، برای جدایی. همین جدایی که خودش برای من مشکلترین کار دنیا است.
کاش کسی بود تا این سنگ را از روی سینه من بردارد. همین سنگی که چند هفته است روی قلب من سنگینی میکند و نفسم را بند آورده است.
نه. باید هنوز هم بتوانم برای پدر و مادرم نقش بازی کنم. آخر این چه اجباری است که هرکس در این زندگی باید نقش آن کسی را که نیست برای دیگران بازی کند. زمان زودتر از آنکه ما متوجه بشویم میگذرد و ما هیچ وقت خودمان نبوده ایم.
آنها نباید چیزی بفهمند، گناه دارند.
چمدانها را با کمک بقیه می برم جلوی در. بلیت و پاسپورتم را در کیف دستی ام می گذارم. یک دوش آب سرد شاید مرا کمی به خودم بیاورد. از مادر میخواهم اجازه دهد قبل از شام دوش بگیرم و لباسهای سفر را بپوشم.
کمی خنک شده ام دلم اما همچنان میسوزد. تو کجایی؟! کجایی تا ببینی از سنگدلی های تو چه حالی دارم؟ نمیدانم شاید هم تقصیر تو نیست. شاید من بلد نبودم عشق را کم کم به تو بدهم. شاید برای تو، درک این همه احساس خیلی سخت بود. اصلاً شاید همانطور که گفتی عشق برای تو مفهومی نداشته و فرقی هم نکند با چه کسی روبرو هستی. شاید یک زندگی مادی روزمره با یک نفر از اهالی همین دنیا که اهل جمع و تفریق و سود و منافع است برای تو کافی باشد. به هر حال این هم می تواند سهمی از زندگی یک نفر حساب شود.
«غذا حاضره.» این را مادرم میگوید.
دور از چشم او کمی غذا درون بشقابم می ریزم و در گوشهای مشغول خوردن میشوم. دلم برای مادر می سوزد. او چه گناهی کرده که من احساسش را نمی فهمم. بغض سنگینی دارد خفه ام می کند. فریاد! کاش میشد فریاد بزنم و بگویم که من دیگر توان رفتن به این سفر را ندارم. آخر چطور می توانستم؟! مگر می شود بدون دیدار تو این شهر را ترک کرد؟! هر چند که خود کرده را تدبیر نیست.
باز هم صدای زنگ بلند میشود. فکر می کنم در این لحظات آخر باید باز در مقابل چه کسی نقش بازی کنم؟!
خواهر صدایم میکند، «با تو کار دارن.»
با من؟!
«الان میام.»
به دنبال شال میگردم. مادر یکی می دهد دستم و راهی ام می کند به پایین پله ها مقابل در ورودی. از پشت در نگاه می کنم. یک مرد مسن با موهای خاکستری پشت در است.
در را که باز می کنم توضیح می دهد راننده ی تاکسی است و خیابان ها خیلی شلوغ بوده، ولی خوشحال است که من هنوز نرفته ام.
از همه چیز با خبر است. من همچنان با هزار سئوال بی پاسخ مانده ام که بسته ای را به دستم می دهد، برایم آرزوی سلامتی می کند و می رود.
چرا نگفت از طرف کیست؟! چرا خودم نپرسیدم؟! شاید از طرف تو باشد. شاید هم نه. نمیدانم. حتا اگر از طرف تو هم باشد اشتیاقی برای باز کردنش ندارم. می ترسم آن را باز کنم. حتماً نامه ای دیگر پر از حرفهای بی احساس تو که میخواهی بروی و یا نمی توانی به این رابطه ادامه بدهی. تو هرگز فکر نکردی این علاقه و این رابطه ای که شکل گرفته هم می تواند در قالبی تعریف شود. برای همین شاید اینطور ساده دلم را شکستی.
بسته را در ساک دستی ام می گذارم. هر جا فرصت شد آن را باز خواهم کرد. ولی الان نه. نمی توانم. یعنی تحملش را ندارم.
همه برای فرودگاه آماده اند. من آخرین نفری هستم که از خانه پدری خارج می شوم. سخت است، ولی باید بروم. همه ایستاده اند و چمدانهای مرا جا به جا می کنند. من هم سوار می شوم و به سمت سفری می روم که هنوز رمز تحملش را یاد نگرفته ام.
میان راه نمی دانم به کدام طرف این خیابانها نگاه کنم. می دانم باید مدتی از همه ی این خیابانها و کوچه ها دور باشم. از تمام کسانی که دوستشان دارم. از پدر، مادر و از خواهری که هیچگاه نمی توانم دوری از آغوش مهربانش را تحمل کنم.
سنگینم. انگار روحم به این کوچهها چسبیده، و توانی ندارد تا جسمم را همراهی کند. چقدر این مسیر طولانی شده. وقتی می آمدم این همه دور نبود ولی حالا چرا خیابانها این همه طولانی شده اند. انگار فرسنگها مسیر را از من دور کرده اند.
«کم کم داریم نزدیک میشیم.» این را عمو می گوید.
بچهها چرخ دستی می آورند و چمدانها را روی آن می گذراند و داخل می شویم. پدر هرچه اصرار می کند که با من به داخل بیاید نمی گذارند. هرچه می گویم دستم درد می کند و نمی توانم این بارها را بلند کنم کسی اعتنایی نمیکند. گویی انسانیت تمام شده و من با قحطی روبرو شدهام. خواستم بگویم من خودم رنج عالم و آدم توی دلم است، که ساکت شدم و تنها به داخل رفتم.
از یک پیرمرد باربر فرودگاه می خواهم کمکم کند. چمدانها را تحویل می دهم. از پیرمرد می خواهم برای گرفتن دستمزدش بیاید بیرون. کیفم پیش مادر است.
حدود دو ساعت بیرون منتظر می شویم تا شماره پرواز را اعلام می کنند.
چقدر سخت. مگر با این حال توان خداحافظی هم برای من مانده؟! مگر یک انسان در یک لحظه چند تا غم را می تواند تاب بیاورد که من با این جسم بیمار بتوانم.
گریه امانم نمی دهد. تک تک آنها را می بوسم و در آغوش می گیرم.
«امیدوارم خیلی زود ببینمتون.» میگویم و میروم و تا آخرین نقطه که آنها معلوم هستند نگاهشان میکنم تا همه دیگر محو میشوند. شاید این منم که محو میشوم…
تو هم مرا فراموش خواهی کرد… یا شاید همین الان هم فراموش شده باشم.
این ساک خیلی سنگین است. نمی دانم کی یاد می گیرم سبک سفر کنم. انگار نمی شود. آزاد و رها.
از راهرو سمت راست به داخل هواپیما می روم. دنبال صندلیام میگردم. ۳۸A. خوب است. حالا می توانم از کنار پنجره حقیقت زمین را نگاه کنم… شاید بتوانم راز دروغ زمین را با آسمان در میان بگذارم. وسایلم را جا به جا میکنم و می نشینم. دوربینم را پیش خودم نگه می دارم. سرم درد می کند. دوربین را روشن می کنم تا عکس های تو را نگاه کنم. شاید بتوانم از حقیقت تو رازی کشف کنم که مرهمی برای زخم های عمیقم باشد و کمی آرام بگیرم.
چه لحظه های خوبی بودند… چقدر تو خوب بودی… احساس عجیبی دارم…
دوربین را آرام بغل می کنم و دلم می خواهد چشمانم را ببندم تا ذهنم راحتتر بتواند به عمق خاطره ها پرواز کند.
«مرغ کاری یا غذای گیاهی؟» این صدای مهماندار است که از کنار دستی من میپرسد. تازه متوجه حضور زن میشوم. سیاه چرده است. به نظر آفریقایی است. کاش به او بگویم چقدر دلم می خواهد به آفریقا سفر کنم و به درخت و جنگل پناه ببرم.
کاش تو همسفرم میشدی. تو بهترین همسفری هستی که تا به حال داشته ام. شاید دوست خوبی نباشی ولی همسفر خوبی هستی. من با تو تنها در سفر بود که خاطرات خوش را تجربه کردم. خاطرات روشنی که کاش میشد فراموششان کنم و حقیقت همین لحظه ی تو که خارج از رفتار سفر بود به یادم میماند تا… تا این همه غصه نخورم. کاش تو باز همسفرم بودی.
تو به من قول دادی، یادت هست وقتی از تو امضا گرفتم که باز با هم به سفر برویم. ولی تو خندیدی و با چه جدیتی نوشتی و امضا کردی. حتا در آن لحظه خودت هم فکر نمی کردی که این همه تغییر کنی.
حالا نمی دانم.
ماسوله؟ شیراز؟ شاید اصفهان؟!
باز با صدای مهماندار به خودم میآیم. «بله من هم غذای گیاهی میخورم.»
غذا را میگیرم. یاد غذایی میافتم که در پارک با هم خوردیم. یک صندلی بود. یک طرفش تو نشسته بودی یک طرفش من. وسط خالی بود و یک ساندویچ که با هم نصف کردیم. چقدر چسبید. در آن لحظه ها صدای قلبم را می شنیدم. تند بود. داغ شده بودم. بین ما فاصله بود اما روح من به تو پناه آورده بود. به تو چسبیده بود. کاش آن لحظه ها را فیلم گرفته بودیم تا الان تسکین روح من می شد. تو چقدر عوض شده ای!
خلبان آرزوی سفر خوشی برای ما در پاریس دارد.
کاش خواهرم اینجا بود. چقدر خوابم می آید. کاش میتوانستم سرم را روی شانه های تو بگذارم. مثل همان روز که پیراهن سبز تنت بود. چقدر به نجوای انگشتانت احتیاج دارم.
پاسپورتها را چک می کنند و حالا می توانم وارد فرودگاه پاریس شوم. دنبال یک چرخ هستم تا از شر سنگینی این ساک خالص شوم. دیگر تاب ندارم، حالا دلم می خواهد هرچه زودتر این بسته را باز کنم. حدس می زنم از طرف تو باشد. همه صندلی ها پرند. این فرودگاه را خوب می شناسم. همیشه ساعت های طولانی در آن منتظر سفر بعدی ام بوده ام. ولی این بار حس دیگری دارم. یک جای خالی می بینم. شاید آنجا جای دیدار من و تو باشد. با سرعت می روم. سرم هنوز درد می کند. نرسیده به صندلی خالی یاد چشم هایت می افتم در آن شب کویر به من زل زده بود… هیچ وقت آن نگاه های تو را فراموش نخواهم کرد.
سه تا صندلی خالی است. با عجله ساک را باز می کنم. پاکت کرم رنگ را در می آورم. چسبش را باز میکنم چشمم به رنگ سبز پیرهن تو می افتد. قلبم می ریزد. یک نامه هم هست. باور نمی کنم آدم بی احساسی مثل تو این کار را کرده باشد. به آرامی آن را در می آورم. قلبم تند تند می زند. داغ شده ام. اشک نمی گذارد خوب ببینمش. چه حالی دارم. همه ی جانم میلرزد. اشک روحم را با خود برده است. دلم نمی آید به آن دست بزنم. نمی خواهم جای انگشت هات را از دست بدهم. من انگشت های تو را هزار بار بیشتر دوست دارم. می خواهم جای دست هات روی پیرهن بماند. این پیرهن میراث دار خاطرات من و توست. میراث دار لحظه های خوب کنار تو بودن. با یاد شانه های مهربانت. از تکرار لحظه های خوب ناامیدم.
این پیرهن مثل آینه است که میشود لحظهها را در آن دید. کاش زبان داشت تا وعدههای فراموش شده را به یاد یار نامهربان می آورد. وعده هایی که زود فراموش شدند. من مطمئنم حافظه این پیرهن بهتر از حافظه ی توست. بوی این پیرهن مستم میکند. بوی لحظههای من با توست. بوی تو مستم میکند.
چشمم به داخل پیرهن میافتد، موهای کوتاه ریزت به پیرهن چسبیده. خیلی آرام تک تک شان را از روی آن بر می دارم. نبض هر موی ریز را نوازش می کنم. موهایت را از درون می بوسم و به داخل پاکت نامه ات می گذارم تا همیشه برایم بمانند. می خواهم نامه را بخوانم. می ترسم از حال بروم و حرف های تو را نشنیده باشم.
«سلام نورای عزیز،
نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چی باید بگم…
همین قدر می دونم که دیدن تو در این مدت خیلی تجربه ها برای من ساخت و منو توی دنیای دیگری برد. ببخش که اون جوری که می بایست محبت هات رو نتونستم پاسخ بدم و فقط رنجوندمت. منو ببخش… دوستدارت.»
شاید کلمات نامه خیلی غم انگیز نباشد ولی برای من که تو را شناخته ام بیش از اندازه غم انگیز است. می توانم بوی جدایی را حس کنم. همه ی وجودم می لرزد. قلبم می خواهد از سینه بیرون بیاید. دلم برای تو تنگ شده است.
الان تو کجایی؟
پیرهن را نگاه می کنم و به عشق سجده می کنم. به همین حسّی که درون من می تپد و به من می گوید که انسانم. تو را در آغوش می گیرم و از نبودنت می گریم. کاش الان اینجا بودی و میدیدی کسی که آنهمه بی مهری از تو دید چطور با بویت مست شده. پیرهن را به صورتم می چسبانم و می بویم. این بوی توست. آن را خوب می شناسم. بوی کسی است که می دانم در بلوغ زندگیم او را دیدم و دوست داشتن حقیقی را لمس کردم. حالا این بوی توست در آغوش من. این تنها بویی است که در جهان من باقی خواهد ماند. حتا اگر تو برای همیشه ترکم کرده باشی.
این پیرهن سبز رنگ نور است. نور عشق من به تو.
کسی آن طرف تر سر مستی به تماشا نشسته و من خارج از قفس هر تعارفی، سرم را روی شانه ی پیرهن گذاشته ام. چشم هام را می بندم تا کور بیرون باشم. می خواهم با تو به اوج دنیا سفر کنم. انگار دنیا سراسر نور شده است.
به خودم که می آیم انگار چند دقیقه ای خواب بوده ام. سرم روی پیراهن است. یاد خوابم میافتم. خواب عجیبی بود یعنی این خواب چی می خواست به من بگوید؟! خواب همین پیرهن بود. دیدم پیرهن سبز تو تن من است و کنار ساحل به دنبال مرواریدی که گم کرده بودم می گشتم. دیدمش. با عجله به سویش دویدم. خوشحال بودم. ناگهان گروهی از دور سوی من آمدند. از ترس اینکه مروارید را از من بگیرند به دریا پناه بردم. قدم زنان روی آب تا انتها رفتم. انگار یک روشنائی آن دورترها صدایم میکرد. من به نور پناه بردم. همه جا سپید بود.
چشم هام را که باز می کنم زنی نگاهم میکند. پیرهن را به خودم می چسبانم و آواز گنجشک ها را زمزمه میکنم.
شاید دیدار ما فراسوی دروغ تلخ این زمین باشد.
او رفته بود و من تنها بودم.
من هم باید بروم.
پرواز مرا اعلام میکنند: ۸۵۵ به مقصد تورنتو.
I loved the story. Beautiful and powerful.