شهروند ۱۱۸۲ـ ۱۹جون ۲۰۰۸
به محض ورود به هواپیمای پی آی آ(پاکستان اینترناشنال ایرلاین) در فرودگاه پیرسون تورنتو حمد و سوره و دعا و قرآن شروع می شود و من فکر می کنم وارد هواپیمای جمهوری اسلامی ایران شده ام.
۳۰ آوریل پس از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز ساعت حدود۴ بعد از ظهر به وقت محلی است که وارد فرودگاه اسلام آباد می شوم. هزار دلار کانادایی را چنج کردم که حدودا ۶۳۵۰۰ (شصت و سه هزار و پانصد)روپیه پاکستانی شد. به محض خروج از فرودگاه بیش از ۱۰ راننده تاکسی دور مرا گرفته و هرکدام پیشنهاد بردن مرا به شهر می کردند. گفتم: من به شهر نمی خواهم بروم و به نزدیکترین هتل، مسافرخانه و یا گست هاوس با قیمتی مناسب خواهم رفت برای یک شب. رانندگان پیشنهاد ۳۰۰ روپیه را دادند و من گفتم هر کس می تواند مرا با ۱۰۰ روپیه به نزدیکترین مسافرخانه ببرد با او خواهم رفت. اکثرا پا پس کشیدند، بالاخره یکی از راننده ها پذیرفت و من هم سوار شدم.
در راه یک ریز حرف می زد که فلان جا هتل های خوب دارد، غذاهای ایرانی افغانی و نزدیک بازار امن است و …تقریبا بیشتر رانندگان تاکسی انگلیسی می دانند. خلاصه قرار شد در نزدیکی بازار محمد علی جناح به یک گست هاوس برویم. هم زمان به همان مسافرخانه زنگ زد. حدس زدم با آن ها کار می کند و به شکلی قرارداد دارند. به زبان اردو به آنها گفت:که “یک مسافر ۱۰۰دلاری برایتان دارم. نمی دانست که من سه سال در هند بوده ام و در این حد اردو را متوجه می شوم.
خلاصه به مسافرخانه رسیدیم. اتاقی خیلی شیک و بزرگ را اول به من نشان دادند و درخواست ۷ هزار روپیه را برای هر شب داشتند. گفتم خوب و شیک است ولی پول من نمی رسد. اتاق دوم را که نشان دادند پنج هزار روپیه به اضافه مالیات می خواستند که من پیشنهاد چهار هزار روپیه بدون مالیات را داده و یا اینکه به مسافرخانه ی دیگری خواهم رفت که باالجبار پذیرفتند.
راننده تاکسی هم در این موقع خواستار ۴۵۰ روپیه کرایه شد که من همان ۱۰۰ روپیه طی شده را به او دادم ولی گویا صاحب مسافرخانه هم یک مقداری پول یا انعام به او داده باشد (سیستم رشوه دهی و رشوه گیری در پاکستان چیزیست معمول، عادی و همه جایی).
هوای اسلام آباد خیلی گرم بود و بدون کولر برای من تقریبا سخت و غیر ممکن. البته در مسافرخانه از لحاظ کولر و اینترنت مشکلی نبود.
حدود ساعت ۱۰ شب برق رفت و تا یک صبح برق نداشتیم. “بعد از سال ها دوباره مشکل بی برقی، گرما و زندگی مخفی در بندرعباس و گرما و شرجی آنجا را به یادم آورد. اینکه من حدود ۴ سال در بندرعباس، فقط برای حمام رفتن بود که می توانستم کفش از پای درآورم و بقیه اوقات همیشه آماده باش بودم”. روزانه دو مرتبه در پاکستان و هر مرتبه حدود ۳ساعت برق نیست و کشوری که میلیارها دلار خرج بمب اتم و سلاح های کشتار جمعی کرده روزانه ۶ ساعت ساکنان خود را از ابتدایی ترین نیاز جامعه یعنی برق محروم می کند. احمدی نژاد در سفر اخیرش به پاکستان قول داده و قرارداد بسته که در این مورد به آن ها کمک کند!
ورود به کویته
عصر روز ۳۱ آوریل در فرودگاه کویته پیاده می شوم. طول پرواز اسلام آباد تا کویته ۹۰ دقیقه است. این پرواز هم همانند پرواز قبلی با اذان و قرآن و دعا شروع و خاتمه می یابد. دوستم در فرودگاه منتظر است و پس از روبوسی و احوال پرسی روانه خانه آن ها می شویم. در مسیر راه شهر را مانند بلوچستان ایران می بینم. من شهرهای زاهدان، ایرانشهر، چاه بهار، زابل، خاش و… را چندین بار رفته ام و دوباره خاطرات آن شهرها برایم تداعی می شود با این تفاوت که شهر کویته و مردم آن بیشتر اسلام زده هستند. مرکز شهر نیز خیلی کثیف تر و غیر بهداشتی تر از شهرهای بلوچستان ایران است. البته من سال های اواخر سلطنت پهلوی که هنوز مذهبی بودم به آن شهرها مسافرت کرده و حال و هوای امروز آن ها را نمی دانم. یادم می آید که در سالهای ۵۶ و اوایل ۵۷ بود که ما چند مورد به آن شهرها مسافرت کردیم. آخوندهایی چون خامنه ای، راشد یزدی، غفاری و یک فرد غیر معمم به نام رضایی که گویا یکی از مقامات شهر رضاییه و چپ بود در ایرانشهر تبعید بودند و علی تهرانی و معادیخواه که ظاهرا کمی کله شق تر بودند در چاه بهار تبعید شده بودند. در آن زمان پول و امکانات خمس و زکات و سهم امام و… برای ملاها از قم به یزد می آمد و ما از یزد تحت عنوان آوردن سیگار وینستون (که تا دو بسته آن قانونی بود) به آن شهرها به ویژه چاه بهار مسافرت می کردیم و برای آنها پول و امکانات می بردیم. آخوندها زندگی تبعیدشان را هم شاهانه می گذراندند.
فرار رضا از چنگ طالبان
روز سوم یعنی ۲ می است که رضا پدر دوستم که بیش از دو ماه است توسط یک گروه طالبان دزدیده شده و به گروگان برده شده بود پس از چهار روز تلاش و تقلا برای بار دوم که او را به غل و زنجیر کرده اند موفق به فرار می شود و از منطقه تحت کنترل طالبان زنگ می زند. هنوز نتوانسته خود را از منطقه حفاظتی و تحت کنترل آن ها خارج کند ولی ظاهرا جای امنی مخفی شده و با چند تن از دوستان اش که افغانی هستند و به منطقه وارد می باشند تماس گرفته و تقریبا امید رهایی اش زیاد شده است. همگی هم خوشحالیم و هم دلشوره ی فراوان داریم.
روز سوم می است که رضا دوباره زنگ می زند و اطلاع می دهد که در منطقه ی امن و نزد دوستان اش است. ما مطمئن نیستیم و سئوال می کنیم که آیا مطمئن است که از منطقه طالبان دور شده و او اطمینان می دهد که تا فردا به کویته خواهد آمد همگی خوشحالیم. روز ۴ می رضا به خانه می رسد و دوباره بعد از ۷۰ روز به خانواده اش ملحق میشود. آثار شکنجه، شلاق، زخم و غل و زنجیر طالبان بر روی بدنش کاملا آشکار است. بدنش ضعیف، لاغر و نحیف شده و نای راه رفتن و نفس کشیدن را به سختی برایش گذاشته اند. او که افسر عالیرتبه اطلاعات رژیم ایران بوده ۱۰ سال پیش با رژیم اختلاف پیدا می کند و پس از تحت تعقیب بودن به افغانستان فرار می کند و سه سال در دوران طالبان در آنجا می ماند و پس از اینکه از طرف طالبان نیز تحت تعقیب قرار می گیرد به پاکستان می رود. او و خانواده اش ۷سال گذشته را در پاکستان گذرانده اند. رضا برای خودش گروهی درست کرده به نام سازمان اتحاد و همبستگی و در نوار مرزی ایران و پاکستان هر از چندگاهی نیز به مواضع رژیم حمله می کند. او هم چنین اطلاعیه و بیانیه صادر می کند و هراز چند گاهی سی دی هایی از سخنرانی ها و بیانیه های خودش را در نوار مرزی برده و بین طرفداران خود توزیع و پخش میکند.
این دفعه گویا در مسیر راه در تله ای که یک گروه از طالبان برایش درست کرده می افتد و بیش از دو ماه اسیر و گروگان آن ها می شود. طالبان در روزهای اول ادعا می کند که رضا جاسوس آمریکاست و دلیل آنها هم سی دی ها و فلش مموری حاوی فایل های کامپیوتریست. وقتی رضا مطرح می کند که محتوای سی دی ها و فلش مموری را نگاه کنید که من در آنها حتی به آمریکا هم حمله کرده ام، با جواب “سی دی گناه دارد و ما نگاه نمی کنیم!” مواجه می شود. طالبان با خانواده رضا تماس می گیرند که”یا باید شما ثابت کنید که ایشان جاسوس آمریکا نیست و یا ما سرش را برایتان خواهیم فرستاد”. از سوی دیگر طالبان می خواهد او را به جمهوری اسلامی تحویل بدهد و از این طریق با رژیم اسلامی معامله کند. هنوز معامله صورت نگرفته رژیم اسلامی خبر دستگیری او را در مرزهای جنوبی ایران یعنی بلوچستان در مطبوعاتش درج می کند.
اختلاف بین گروه های طالبان و چگونگی معامله، این تحویل دادن را به تعویق می اندازد. از قرار معلوم در حال حاضر طالبان از نظر سیاسی به چندین گروه مختلف تقسیم شده اند و امکانات مالی هم می گیرند. ۱ـ گروهی که طرفدار دولت و سازمان اطلاعات و امنیت پاکستان است. ۲- گروهی که طرفدار دولت عربستان سعودی است. ۳- گروه طرفدار ایران. ۴- گروه طرفدار آمریکا و ۵- گروه طرفدار دولت کنونی افغانستان یعنی حامد کرزای و بخشا در این دولت نیز نقش ایفا می کنند و البته گروهی هم که درگیر با رژیم فعلی افغانستان است وکمتر از حکومت سابق طالبان رضایت نمی دهد .
رضا از قرار دو بار برای فرار از دست طالبان اقدام می کند. دفعه اول دوباره به دام آن ها افتاده و پس از آن دو دست و دو پای او را به رسم برده های قدیم در غل و زنجیر می کنند که آثار آن هنوز کاملا در پاهایش مشاهده میشود. و این فرار دوم را واقعا برایش بیش از پیش سخت می کند. اما او امید را از دست نمی دهد و تلاش خود را برای بار دوم با موفقیت به پایان می رساند که تقریبا فراری تاریخی می شود که داستان طول و درازی دارد. دلیل اصلی ای که خود رضا فکر می کند او را به ایران تحویل نداده اند این است که او خود را در نزد طالبان سنی معرفی کرده چون اهل زابل است و سران طالبان معتقدند که سنی را نباید به شیعه (کافر) تحویل داد.
رضا اعصابش خرد و خمیر و داغان است. بعضی وقت ها حرف هایی می زند که نامفهوم است. چندین مرتبه طالبان او را تا لبه مرگ برده است، او را از پا آویزان کرده اند. شلاق و زنجیر زده اند. چندین مورد کاردهای سلاخی را با سنگ جلوی خودش تیز کرده و آماده ی سر بریدن او شده اند و هر دفعه به دلیلی منصرف شده اند.. صحنه های سر بریدن را در خواب و بیداری به یاد می آورد و بیشتر شب ها کابوس می بیند. بارها در حال اعدام بوده که از هوش می رود و دوباره وقتی به هوش می آید خود را زنده می یابد. هرکس دیگری نیز جای او بود شاید اعصابی از این بهتر نمی داشت.
شهر کویته
کویته شهریست کاملا مذهبی منتسب به شیعه و سنی. محل سکونت دوستم اکثر فارسی زبان (فارسی دری) و منتسب به شیعه هستند. هرچند حجاب اجباری نیست ولی در تمام این منطقه در طول یک ماه ۲۰ نفر بی حجاب هم دیده نشد. جو خفقان مذهبی چنان است که دوست من و خانواده اش هم که اصلا مذهبی و اهل حجاب نیستند در آنجا در موقع بیرون رفتن بالاجبار چنان اسلامی می شوند که نگو! وقتی من علت را پرسیدم گفتند “در اینحا فرهنگ چنان عقب است به ویژه در این شهر که بی حجاب را مساوی بدکاره می دانند. و یک سال اول را اینجا چنان اذیت شدیم که عطای بی حجابی و یا حتی بد حجابی را به لقایش بخشیدیم!”.یادم آمد به اوایل انقلاب و آن واژه کثیفی که اسلامی ها بر روی دیوار نوشته بودند که “بی حجاب = ..نده”.
جمعیت کویته یک و نیم میلیون متشکل از بلوچ، پشتو، پنجابی و فارسی است. چهار زبان اردو، پشتو، فارسی و بلوچی را کمابیش بیشتر مردم می فهمند و یا صحبت می کنند. کویته مرکز بلوچستان پاکستان است و لباس معمولی و رسمی بیشتر مردم لباس بلوچی است. استان هم مرز آن در افغانستان استان قندهار است. دوست من قسمت شیعه نشین شهر کویته زندگی می کند و به همین دلیل روزانه ۳ دفعه صدای اذان از مساجد شیعه و ۵ مرتبه نیز از مساجد اهل تسنن چرتم را پاره کرده و اعصابم را به هم می ریزد و مرا به ایران رژیم اسلامی می برد.
نام حکومت پاکستان جمهوری اسلامی پاکستان است. اسلام ظاهرا برکسی مانند رژیم اسلامی ایران حکومت نمی کند ولی به طور نامریی همه جا حضور دارد. در رگ و خون خیلی از مردم لانه کرده است. فرهنگ مردم ایران به مراتب از مردم پاکستان جلوتر است. مردم ایران در مقایسه با مردم پاکستان واقعا غربی و اصلا مذهبی نبوده و صدها گام جلوتر هستند.
بیشتر آخوندهای شیعه ی آن در حوزه ی به اصطلاح “علمیه” قم درس خوانده اند. و هر شب صدای روضه و مصیبت از بلندگوی مسجد به گوش می رسد. کشتن امام حسین و دست بریده ابوالفضل و . . . در و دیوار، داخل و خارج منازل، ماشین و مغازه، کوچه و خیابان از اوراد مذهبی و خرافی موج می زند. صدها واژه “ماشاالله، یا علی مدد، یا امام زمان، آیت الکرسی، وان یکاد، یاسین، قل هوالله، الحمدلله و …” در هر کوی و برزن به چشم می خورد. از طرفی کثافت و لجن سر و روی شهر را گرفته. البته شاید شهرهای دیگر پاکستان مانند کراچی و لاهور و … به این شدت و غلظت نباشد ولی یادمان نرود که کشور پاکستان را محمد علی جناح از هند به دلیل به اصطلاح ” اسلامی” بودن آن و “پاک” بودن آن جدا کرد و “پاکستان” را به اصطلاح مستقل نمود.
تفریح در یک پارک خارج از شهر
عصر ۵ شنبه ۸ مارچ به اتفاق دوستم، پدر، مادر و خواهرانش جهت گردش و تفریح به بیرون شهر می رویم. رضا پدر بچه ها از رفتن به بیرون شهر چندان رضایت ندارد و مطرح می کند که ناجور است، امن نیست و بهتر است به پارکی در داخل شهر برویم. بچه ها می گویند “یک سری به بیرون شهر می زنیم و اگر مناسب نبود به پارک داخل شهر برگشته در آنجا اطراق می کنیم”. پدر با نارضایتی کامل رضایت می دهد. وقتی به بیرون شهر می رسیم تفریحگاهی که نسبتا در دامنه کوه است را می بینیم که کمی سبز و خرم است و به نسبت بیابانهای خشک و بی آب و علف پاکستان تفریحگاه محسوب می شود. سرتا سر و در مسیر این تفریحگاه گروه های چند نفره تا چند ده نفره و حتی بالای ۱۰۰ نفر را مشاهده می کنیم. همگی شکل و شمایلی مانند طالبان دارند که جهت تفریح آمده اند و در گوشه ای اطراق کرده اند، اما با کمال تعجب می بینم که حتی یک زن در میان تمام این افراد یافت نمی شود!. رضا می گوید “حالا دیدید که من چرا گفتم به خارج از شهر نرویم. من یک لحظه احساس خفگی می کنم . فکر می کنم که در منطقه ای تحت کنترل طالبان قرار دارم. باورم نمی شود که اینجا هنوز پاکستان است. لباس ها، عمامه ها، شال ها، ریش ها و شکل ظاهر و… ظاهرا برای تفریح آمده اند ولی هرگوشه ای چند نفر به نماز ایستاده اند. من پیشنهاد می کنم که بیش از این ادامه نداده و به پارک داخل شهر برگردیم. بچه ها می گویند اقلا یک جای امنی پیداکنیم تا چند تا عکس بگیریم. به بیراهه می زنیم و در بین درختان یک جاده فرعی که دو طرف آن ظاهرا باغ است پیاده می شویم و چند عکسی بیش نگرفته ایم که پیرمردی از دور می رسد. گویا صاحب یکی از آن باغ ها می باشد. از کنار ما رد می شود. دخترها فورا روسری ها را به سرشان می کنند. پیرمرد می گوید “تصویر حرامی هه “ و یا عکس گرفتن گناه دارد. بچه ها می گویند ” همه یک فامیل هستیم پدر جان”. و فورا سوار شده و به قسمت نیمه متمدن یعنی به داخل شهر برمی گردیم. کمی خیال من راحت می شود که تا حدودی امنیت داریم.
البته هفته بعد ما به عسکری پارک یعنی بزرگترین پارک استان بلوچستان و شهر کویته می رویم که چندین هزار نفر را در خود جای داده است و پارکی دولتی است و ارتش و پلیس مانند بیشتر مناطق عمومی پاکستان آن را کنترل می کند. ۱۰ روپیه هم ورودی دارد. نام اش هم عسکری به معنی لشکری و یا ارتشی است. در این پارک نیز ما در میان چندین هزاری که در پارک بودند بیش از چند ۱۰ نفر زن اگر زیادی نگفته باشم ندیدیم. گویا نصف جمعیت پاکستان که زن هستند از برکت اسلام و حکومت اسلامی اتوماتیک وار از لذت و خوشی و شادی در مجموع محرومند.
خرید در کویته
روز ۱۶ می جهت خرید به بازار می رویم. قیمت ها در مجموع خیلی ارزانتر از کاناداست به طور متوسط ۳ تا ۵ برابر ارزان تر است به نسبت نیروی ارزان کار. ولی اقلامی بود که تا ۳۰ برابر من ارزان تر یافتم. به طور مثال من یک قلم خودکار پارکر که در کانادا حدود ۱۵ دلار است را ۴۰ روپی یعنی حدود ۸۰ سنت و یا جوهر و ریفیل آن را که حدود ۵ دلار است را ۱۰ روپی گرفتم که می شود حدود ۱۵ سنت. کاپشن چرمی که در کانادا حداقل ۱۵۰ دلار به بالاست را من به ۳۵ دلار گرفتم و تازه من چانه زدن هم بلد نیستم و بیشتر مغازه ها اگر چانه زدن بلد باشی می توانی شاید تا ۲۰ درصد هم چانه بزنی که من از این هنر بی نصیب هستم.
گرفتن اجازه پلیس از پلیس پاکستان
برای خروج از هر کشوری باید از پلیس آنجا نامه ای مبنی براینکه فرد مزبور کریمینال رکورد (کیس جنایی) ندارد دریافت کرد و این برای بیشتر کشورهای اروپایی و آمریکا و کانادا نورم است. شخصی که می خواهد ایمیگرنت در یکی از کشورهای فوق شود باید از اداره پلیس کشورهایی که در ۱۰ سال گذشته ساکن بوده عدم داشتن رکورد جنایی را بگیرد. دوست من نیز از این کیس مستثنا نبود. برای دریافت اجازه پلیس از پلیس پاکستان بیش از ۱۰ روز طول کشید. البته پس از اینکه هفت خوان رستم را طی کردیم تازه یکی از این گزارش های پلیس بی فایده بود و باید از نو شروع می کردیم. پلیس پاکستان در رشوه گیری بسیار مشهور است و خیلی عادی بیشتر مردم می گویند که بیش از نیمی از تجاوزات به زن ها در آنجا توسط پلیس صورت می گیرد.
اسلام آباد
برای انجام مدیکال دوستم با او دوباره به اسلام آباد برمی گردیم. شهریست تقریبا تمیزتر، آزادتر، غربی تر و سرسبزتر، البته به نسبت کویته. حجاب اسلامی در آنجا اجبار کمتری دارد. مردم کمتر به دیگران کار دارند. همانطور که تورنتو با سی ان تاور تداعی می شود، شهر اسلام آباد با مسجدی که ملک فیصل درست کرده تداعی می شود. این مسجد با میلیونها دلار بودجه ملک فیصل درست شده است. در کنار آن دانشگاه اسلامی است که با بودجه و بیزینس آنها درست شده است از نوع مدارس اهل تسنن. از این بیزینس ها و ظاهرا بذل و بخشش ها دولت و شیوخ عربستان در کشورهای به اصطلاح اسلامی زیاد کرده اند. بخشی را من در یادداشتهای سفر به مالزی اشاره کره ام. ما را به دلیل عدم پوشش اسلامی دوستم به درون مسجد راه نمی دهند و دوست من نیز حاضر نمی شود که پوشش پیشنهادی آنها را مانند دیگر توریست ها برای رفتن به داخل مسجد بپذیرد و عطای دیدن داخل مسجد را به لقایش ترجیح می دهیم هر چند راننده تعریف زیادی از آن می کند.
سپس به محل معروف و قشنگ و دیدنی دیگر اسلام آباد به نام “دامن کوه” می رویم. جاده چالوس را به یاد می آورم. دامن کوه همانطور که از نامش پیداست در دامنه ی کوه قرار دارد و خیلی سبز و خرم است. جاده ای مارپیچی ما را از پایین به بالای کوه می برد و پس از دقایقی ما در دامنه ی کوه و یا به قول آنها دامن کوه قرار می گیریم. از آنجا بیشتر نقاط شهر اسلام آباد پیداست. و منظره جالبی دارد.