شهروند ۱۱۷۹-۲۹ می ۲۰۰۸
۹ مارچ ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
وقتی که در وان حمام رخت می شستم، به خودم و زندگیم و اطرافیانم فکر کردم. به شعر فروغ فکر کردم: “وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری، دریافتم که باید باید باید دیوانه وار دوست بدارم.”
و بیشتر از هر چیز به تو دفتر عزیزم علاقمند شدم. باید سعی کنم دوست واقعی ام تو باشی، امروز به تو دفتر عزیزم مثل یک آدم صبور نگاه کردم و به تمامی صفحات سفیدت مثل سلولهای جوان مغز یک انسان فکر کردم که در آنها فرو می روم و با مرکب افکارم رنگی شان می کنم. یعنی تا زمانی که زندگی می کنی، تا آن زمان ابدی شان می کنم.
دفتر عزیزم؛
از حالا دوست واقعی ام تو هستی. اگر سستی کردم، اگر در مقابل هر آدمی حقیقت واقعی خودم را نشان دادم، خواهش می کنم مثل یک وجدان بیدار نجاتم بده، تکانم بده و مرا به یاد خودم بیاور . . .
در حمام بودم و رخت می شستم که فکر کردم مثل ده فرمان، مثل لوح کوروش، مثل لوحه هایی که هر رهبری برای مردمش می نویسد، مثل مائوتسه تونگ و چوئن لای فرمان هایی برای خودم بنویسم. آنها را به دیوار بچسبانم و هر روز صبح به آنها نگاه کنم. شب موقع خواب آنها را در فکرم مرور کنم تا ملکه ذهنم بشوند.
نوشتم:
۱ـ به هیچکس اعتماد نکن.
۲ـ رازهای زندگیت را با هیچکس قسمت نکن.
۳ـ اگر غمگینی حرفهایت را فقط به دفترت بگو! فقط به دفترت.
۴ـ کاستی هایت را که در نظر دیگران ضعف تلقی می شوند، با هیچکس در میان نگذار.
۵ـ اگر محیط را مساعد نیافتی، سکوت کن. اگر نمیتوانی سکوت کنی، بگریز!
۶ـ هر حرفی را قبل از گفتن سبک سنگین کن.
۷ـ بیشتر گوش کن!
به چگونگی دنیا فکر می کنم. به نظر می آید جامعه آینده جامعه ای خواهد بود که راز و رمزهای دنیای شرق و غرب اندک اندک از میان خواهند رفت و وحدتی به وجود خواهد آمد که با خود تضادهای بغرنج تازه ای را خواهد آفرید. آیا جامعه ای که بخواهد درهای خود را بر روی جهان ببندد، آرام آرام نابود نخواهد شد؟ نه . . . آن جامعه خود را از درون خواهد ساخت. آن جامعه به “رمز” و “راز” تبدیل خواهد شد. و انسان همیشه طالب رمز و راز است. به خاطر مرگ است که زندگی اینقدر معنا دارد!
***
چندی قبل گویی درباره “فرخنده ف” خوابی دیده بوده ام، و ادامه آن را در خواب دیشبم دیدم. گویی در خواب چند وقت پیش چیزی را به من گفته بود و در فاصله خواب اول و دوم آن را عملی کرده بود!
گفت: یادت می آید به تو چه گفته بودم؟ حالا آن را عملی کردم!
قطاری بود در خیابان اصلی شهر دزفول که به طرف دروازه شوشتر می رفت. این قطار گویی در یک فیلم هم در حال حرکت بود. قطار رنگ قهوه ای آفتاب مرده ای داشت. قطاری خاک آلود و بسیار قراضه، بعد دیدم که در کشوری با رژیم کمونیستی هستم. آدمهای قطار بسیار غمگین بودند. در بین آدمها ایتالیایی ها هم بودند. قطار جایی توقف کرد. “فرخنده ف” که انگار در یک کمپانی تئاتر کار می کرد (در بیداری او از تئاتر بسیار فاصله داشت!) در محلی که دیوارهای بلند و درخت های کهنسال داشت، ایستاده بود. درخت کهنسال میوه های درشتی به شکل نارگیل داشت که نقش های قرمزی روی پوست آنها بود که شکل رمز آمیزی به آنها می داد. دلم می خواست میوه ها را بشکافم تا ببینم در درونشان چیست؟ و “فرخنده” نمی خواست که آنها شکسته بشوند. آنها را برای چیزی احتیاج داشت. یکی از آنها را که قشنگ تر از بقیه بود، در هوا چرخاند. اما یک باره میوه به سنگی خورد و هزار تکه شد. درون آن میوه های کوچکتری بود به شکل کُنار و من به خود گفتم: “این همه میوه در درون میوه ای دیگر. . .” دویدم تا طعم آن را بچشم. اما یکباره نگاهم به “فرخنده” افتاد. دیدم که انگار چیزی ناگهان در درونش شکست. گویی تمام آرزوهایش بر باد رفته بود!
***
عراق تهران را بمباران کرده و نیمی از یک بیمارستان که احتمالا بیمارستان فارابی بوده، خراب شده و بسیاری کشته شده اند. تماس با ایران بسیار مشکل شده و من نگرانم. نکند برادرم در میان کشته شدگان باشد؟
***
به سخنرانی “آلن” عضو گروه سوسیالیست های بین المللی رفتم. آلن که از شیکاگو آمده بود درباره زندگی و اثرات رزا لوگزامبورگ صحبت کرد، اما نظرگاههایشان و روش مبارزه شان مرا به یاد حزب رنجبران نسبت به شوروی، حزب توده نسبت به آمریکا، و چریکها و پیکاریها نسبت به طبقه سرمایه دار انداخت. برای من دیگر سخت است که منظرگاههای یک جانبه و تعصب آمیز را تحمل کنم!
فیلم رزا لوگزامبورگ اما نیروی ویژه ای در من دمید. حالا که می خواهم اندکی به فردیت خودم اهمیت بدهم، زندگیم سخت تر شده است. به یاد جمله ای از کولنتای افتادم که گفته بود: “انضباط را جایگزین احساسات کن! و توانایی شناخت ارزش آزادی و استقلال را به جای جان نثاری و اطاعت محض از فرد یا گروهی دیگر!”
ما به فردیت بسیار کم بها داده بودیم . . . ما به “انسان نوین” کولنتای نزدیک نشده بودیم. ما معصوم و ساده دل بودیم!
فیلم مجموعه ای بود از زندگی و شخصیت فردی رزا لوگزامبورگ، فعالیتش در حزب و نظرات و جدل هایش در جنبش کمونیستی. رزا لوگزامبورگ در سال ۱۸۱۷ در یک خانواده یهودی لهستانی به دنیا آمد. زندگیش تماما با مبارزه در راه رهایی طبقه کارگر و زنان، و برای صلح جهانی، در زندانها و تبعید و آوارگی گذشت. در سال ۱۹۱۹ همراه با کارل کائوتسکی دستگیر شد و او را در یک جیپ ارتشی کشتند و جسدش را در رودخانه انداختند.
چند صحنه از فیلم مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد. یکی از صحنه ها، صحنه ی وحشیانه به زیر تازیانه گرفتن یک بوفالو بود در سرمای سخت زمستان توسط سربازان تازه به خدمت گرفته شده. تصویری که رزا لوگزامبورگ از چشمان حیوان تصویر می کرد، تصویر تکان دهنده ای بود از درک مفهوم خشونت که انسان بر حیوان اعمال می کرد و درک روح حساس یک حیوان . . . صحنه دیگر حس جریان داشتن او در متن زندگی بود حتی در چهار دیواری زندان: پرورش گل، کاشتن تخم در برف، گرمای زندگی بخش به هستی، گفت و گویش با گربه، و محبتش نسبت به دختر لوئیس کائوتسکی . . . چقدر مهم است اگر انسان وقتی که نگاه می کند، بتواند بوفالو بشود، گربه شود، تخم گل بشود . . . سرباز به خدمت گرفته بشود در سرمای سخت زمستان . . . رزا لوگزامبورگ بشود زندانی در پشت چهار دیوار . . . و از خود بپرسد چرا؟
***
برای صالح نوشتم: “یادم می آید نوروز ۶۴ بود که سبزه کنار جوی آب در خیابان مصدق، روبروی تئاتر شهر، مرا به شکل غیرمنتظره ای به وجد آورد. گویی تا آن زمان هرگز به “سبزه” نگاه نکرده بودم! “سبزه” را به دو شکل نگاه کردم؛ یکی آنکه آنقدر فضا تیره و خاکستری بود که رنگ سبز سبزه جلوه پیدا کرد. دیگر اینکه، آنقدر دنیایمان کوچک شده است که جوانه زدن سبزه نازک کنار آب وسیعمان می کند.
دوستم که در کنارم ایستاده بود وقتی که جذبه مرا از “سبزه” دید گفت: سبزه کنار جوی آب که این همه شادی ندارد! به خودم گفتم: من آن را “می بینم” اما تو آن را آنطور که من می بینم، نمی بینی!
و به او گفتم: ببین چقدر “سبز” است . . . سبز سبز . . .
***
مادر مایکل به محل کارم آمد و با هم ملاقاتی داشتیم. زن مطمئن به خود و زیبا بود حدود ۵۵ ساله. گفت آثار تنسی ویلیامز را کارگردانی و بازی کرده است و اخیرا نمایشنامه ای فرانسوی به نام “دیوانه ای از شایو” را در دست دارد. گرم و مهربان بود و ازش خوشم آمد. وقتی که محل کارم را ترک کرد، “نانسی” به طرفم آمد و گفت:
ـ یک جنتلمن آمده و می خواهد ترا ببیند.
هر چه به اطرافم نگاه کردم”جنتلمنی”ندیدم! همینطور که به دنبال “جنتلمن” می گشتم، یک آقای ایرانی با کلاه مخملی دوره دار به طرفم آمد و بسیار خودمانی ـ که من اصلا به آن لحن عادت نداشتم! ـ سلام کرد و خودش را معرفی کرد.
گفت: شنیده ام شما تئاتر کار می کنی؟
گفتم: بله . . .
گفت: برنامه مرنامه چی داری؟
گفتم: ببخشید؟
گفت: برای عید نوروز . . . یک چیز کمدی . . . رقص . . .آواز . ..
گفتم: کار من تئاتر است. رقص نیست.
گفت: یعنی نمی رقصی؟
گفتم: نه!
گفت: یعنی بلد نیستی رقص یاد بدی؟
گفتم: نه . . .
گفت: ما در اینجا رقاص (!) نداریم! همه رویشان نمی شود برقصند.
گفتم: حتما در ایالات دیگر آمریکا رقصنده یا گروههای رقص ایرانی هست و شما می توانید از آنها دعوت کنید . . .
گفت: در کالیفرنیا هست ولی ما پولش رو نداریم.
و بعد شروع کرد از زندگی خصوصی ام حرف زدن . . . کلافه شدم.
گفت: اینها را خانم عبادی به من گفته!
گفتم: من متاسفانه ایشون رو نمی شناسم!
گفت: سلطان خانم؟
گفتم: من اصلا ایشون رو ملاقات نکردم!
گفت: پسرش دکتر عبادیه!
ناگهان متوجه شدم که او دکتر “آبادی” را “دکتر عبادی” تلفظ می کند.
گفتم: بله . . . البته ایشون رو می شناسم.
گفت: او شما رو معرفی کرده!
گفتم: ایشون انسان بزرگواری هستن!
گفت: شنیده ام یک پسر ۱۴ ساله داری؟
گفتم: بله . . .
گفت: منم پسر ۱۴ ساله ای دارم که به City High میره.
گفتم: پسر من به west High میره؟!
گفت: شوهرت پس کجاس؟
گفتم: جدا شده ام!
پرسید: کی اومدی اینجا؟
گفتم: یکسال و چند ماه . . .
پرسید: کارت سبز داری؟
گفتم: درست میشه!
گفت: حداقل ۵ سال طول می کشه . . .
گفتم: خواهرم در جریان کارم هست!
گفت: خواهرت کی اومده؟
گفتم: ۱۳ سال پیش. . .
گفت: خواهرت می رقصد؟
(کلافه شده بودم، داشت حالم بهم می خورد. چرا من اینقدر محترمانه به سئوالهایش جواب می دادم!؟)
گفتم: نه!
گفت: شماره تلفنت رو به من میدی که اگه یه دختر پیدا کردی که برقصه به ما خبر بدی!
با تعجب نگاهش کردم.
گفت: از خانم عبادی می گیرم!
بعد ادامه داد: من هنرمندم. زنم آمریکاییه!
گفتم: بسیار خوب.
گفت: خداحافظ. . .
و رفت! من مات بر جا ماندم. حس لوث شدگی پرم کرد و به شدت افسرده شدم. به خودم گفتم این گفت وگو را به مثابه یک تجربه تلقی کن.
حس کردم او با بیان کلمه “رقص” و “رقاص” هدفش از لذت بردن طماعانه از بدن یک زن بود. او مطمئنا ارزش زیبایی های حرکت را نمی فهمید . . . مطمئنم!
کاش می شد تا مدت زیادی هیچ ایرانی ای نمی دیدم!