شهروند ۱۱۷۴-۲۴ آپریل ۲۰۰۸
۱۵ فوریه ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
دیشب و پریشب چند بار با حالتی پریشان از خواب بیدار شدم و تصور کردم آدمی غریبه در خانه را باز کرده است. گویی بوی یک موجود انسانی را استشمام می کردم. نوعی حس ویژه که نمی شود بیانش کرد. چیزی مثل هاله مخفی در تاریکی . . . نیمه شب وقتی که از جا برخاستم و خودم را در آیینه تماشا می کردم، می دیدم فاصله دو ابرویم چین دار شده است. لبه های پلک هایم قرمز و لب هایم از گرمای وحشت قرمز و پرخون شده اند.
دیروز اعظم گفت “بیا امروز برویم بیرون قهوه بنوشیم!”
رفتیم و با تمام وجودم قهوه را مزه مزه می کردم. روز “ولنتاین” بود. همه جا رنگهای شاد و چهره های زنده به چشم می خورد. آدمها به خرید مشغول بودند. . . و “عشق” فقط یک کلمه بود!
اما همان یک کلمه “عشق” به من شوق زندگی می داد.
شب خانم پ. م مرا به خانه اش دعوت کرد. خانم آبادی که خانمی هفتاد و چند ساله است با شیرین زبانی از لطیفه ها و قصه هایی که در خاطر داشت، تعریف کرد. دلم می خواست همه قصه هایش را با همان جمله بندی های ویژه اش حفظ کنم. به خود می گفتم: نسل گذشته چه ذخائر ارزشمندی را از فرهنگ ایران در خاطر حفظ کرده است. و من چقدر خود را از فرهنگمان دور حس می کردم! فکر کردم حافظه نسل من با نسل گذشته چقدر تفاوت دارد.
ما چقدر فراموشکار شده ایم! آیا این فراموشکاری به دلیل نوع زندگی پرمشغله و پر شتاب و پیچیده ای است که داریم؟
خانم پ. م غمگین بود. می دانستم غمش از دیدن مشکلات پسرش “امیر” است.
“امیر” صحبت کرد. از مشکلاتش در برقرار کردن ارتباط با مردم. بویژه با دختران. با مسائل با یک نوع فلسفه ی نومیدانه برخورد می کرد. گفت: از کودکی من بین “بودن یا نبودن” معلق بوده ام. گمگشته بوده ام در موجودیتم در این دنیا، که آیا به شکل جبری به این دنیا آمده ام یا اختیاری!
گفت: نوع تربیتم با مسائل اخلاقی و امر و نهی های فراوان همراه بوده . . . با ترس ها و حجب و حیاها . . . و ناگهان در سن ۱۶ سالگی تنهای تنها در آمریکا رها شده ام . . . با یک بار مسئولیت سنگین که پدر و مادرم بر دوشم گذاشته بودند و مرتبا مرا مورد فشار قرار می دادند که آنها زحمت می کشند تا خرج مرا در آمریکا بپردازند و حالا من باید در ازا زحمات آنها “موفق” باشم! اینکه همیشه خودم را ملزم دانسته ام که به خاطر بدهکاری ام به آنها مسئله ام فقط درس خواندن باشد، نه هیچ چیز دیگر. . .
“امیر” بسیار حساس و ریزبین بود. عقایدش بسیار سنتی و مذهبی . . . و مطلق گرا . . . او هیچ ارزشی برای خودش قائل نبود. پیوسته خود را خوار و حقیر می شمارد و خود را شایسته هیچ ارزشی نمی دید. “امیر” زیبا بود. با قد بلند و شکیل . . . با چشمهای درشت مشکی خوش ترکیب، اما فاقد درخشندگی . . . اگر او دهان باز نمی کرد، این همه زیبایی ناگهان با حضور شکستگی درونش کمرنگ نمی شد . . .
از تجربه و از شهامت روبرو شدن با حادثه و از نهراسیدن از شکست صحبت کردم، اما حس کردم چقدر کلماتم پوچ و بیهوده اند. من نمی توانستم از تجربه او به مسائل نگاه کنم. من از تجربه خودم از درک زیبایی و شهامت تجربه کردن حرکت می کردم!
تصویر یک مترسک به ذهنم آمد در باد . . . تنی که باد، گوشت و . . . استخوانش را کنده است و با خود برده است!
و اما قصه های خانم آبادی (تقریبا با استفاده از کلمات خودش):
قصه اول: “زنی بود که شوهر تاجری داشت که ثروت کلانی به هم زده بود، اما بس که شوهرش سرش در کار حساب و کتاب بود، به خواستهای زن نمی رسید و حتی برای زن امکان بچه دار شدن مهیا نمی کرد!
زن نزد رمالی رفت و گفت: جریان زندگیم چنین است و من از زندگی خسته شده ام. شما بگویید که من چکار کنم تا شوهرم به طرفم برگردد و به زندگی جلا و رونق بدهد؟
رمال گفت: به او مغز خر بخوران که خر بشود و مسایل دیگر را فراموش کند و به طرف تو برگردد!
زن وقتی که به منزل رسید به کلفتش گفت: برایم یک کله خر مهیا کن.
کلفت هم چنین کرد.
وقتی کله خر را به خانه آورد، یک باره صدای سرفه شوهر زن (تاجر) از دالان خانه به گوش رسید. زن به کلفت گفت: کله خر را در کاسه چینی لب حوض بگذار!
کلفت گفت: آیا آقا نمی پرسد که کله خر را برای چه می خواهید؟
زن گفت: تو کاریت نباشد. من درستش می کنم. نگران نباش.
وقتی که شوهر به حیاط خانه رسید یک دفعه چشمش به کله خر در کاسه چینی لب حوض افتاد.
پرسید: این کله خر برای چیست؟
زن گفت: کلاغی از بالای سرمان می گذشت، کله خری در منقار داشت، که یک دفعه از منقارش در کاسه افتاد!
مرد چیزی نگفت: کارش را در خانه انجام داد و دوباره از خانه بیرون رفت.
کلفت به زن گفت: فکر نمی کنم که لازم باشد به آقا مغز خر بخورانید، چون خودش خر خدایی است!”
(البته من همینطور که به این لطیفه می خندیدم، به خرهای بیچاره حساس صلح دوست فکر می کردم که به دلیل آزار دیدن و اهلی شدن شکنجه آمیزشان توسط انسانها، عنصر تعرض در آنها سرکوب شده است و به حیواناتی معصوم و بارکش تبدیل شده اند. راستی چرا هیچکس به سکوت پرمعنای خرها فکر نمی کند؟)
قصه دوم درباره این بود که غیرممکن وجود ندارد و آنچه را که انسان تصورش را نمی کند، گاه بر سرش می آید.
قصه دوم:
گفت: “زنی بود فقیر که آه در بساط نداشت یک روز به خود گفت: “خوشحالم که با وجود اینکه اینقدر فقیرم، اما بدکاره، جاکش و دزد نشده ام! “یک روز چادر بر سر کرد و از خانه بیرون رفت. مردی از او خوشش آمد و به بهانه ای او را به خانه اش برد و با او همخوابه شد. بعد چند سکه در کف دست زن گذاشت و راهش را گرفت و رفت. بار دیگر مرد دیگری او را به خانه ای برد و بقچه ای به دستش داد و گفت: دم در منتظر بمان تا کسی به خانه نیاید. اگر خانم خانه پیدایش شود مرا به سرعت خبر کن! و خود به بستر زنی دیگر رفت.
زن به خود گفت: من که اینقدر به خود می بالیدم که بد نشده ام، بدکاره که شدم هیچ، حالا جاکش هم شده ام! همینطور که غصه دار بر پله در خانه نشسته بود و به بدبختی و فقر خودش فکر می کرد وسوسه شد که بقچه را باز کند. بالاخره بعد از قدری کلنجار رفتن با خود گره بقچه را باز کرد. در بقچه پر بود از اسکناس. چند اسکناس برداشت و در بقچه را بست. بعد به خود گفت: یک وقتی به خود می گفتم که من “سه چیز” نیستم. حالا آن “سه چیز” هستم!
خانم آبادی با طنزی پرنشاط دو قصه دیگر در باب خیانت زنان به مردان و خیانت مردان به زنان گفت و قصه های دیگری درباه صیغه شدن زنی ثروتمند در شهر، و وضع حمل زنی که سه ماه بعد از عروسی، بچه اش را به دنیا آورد بدون اینکه آب از آب تکان بخورد!
فکر کردم در کشوری که فرهنگ اسلامی قرنها در باب اخلاقیات زنان، قوانینی سرکوبگر وضع کرده است، ادبیات شفاهی زنان با لطیفه گویی، با نکته های ظریف و بیانی چنین شیوا، راه حقیقت گویی خودش را پیموده است.