از عشق گفتن با یاد رائول روئیز
این مطلب را به یاد رائول روئیز می نویسم. سینماگر ارزشمند شیلیایی – فرانسوی که سال پیش همین موقع ها از دنیا رفت و من که سرگرم دو جشنواره مونترال و تورنتو بودم تنها یکی دو ماه بعد از آن باخبر شدم. رائول روئیز از معتبرترین فیلمسازان جهان و در عین حال از پرکارترین شان بود. در طول چهل سال فعالیت سینمایی، او بیش از صد فیلم ساخت و جوایز بسیاری را به دست آورد. روئیز در شیلی متولد شد و در دوران حکومت سالوادور آینده* مدیر بخش سینمایی وزارت فرهنگ شد و در کنار میگوئل لیتن و پاتریسیو گوزمن موفق شد در فرصت کوتاهی که دولت سالوادور آینده بر سر کار بود سینمای شیلی را سروسامانی ببخشد. این سه سینماگر با به راه انداختن سینماهای سیار بسیاری از فیلم های معتبر جهانی (مثلا ساخته های فرانسوا تروفو و اورسن ولز) را به روستاهای دورافتاده ی شیلی بردند. به دنبال کودتای آگوستینو پینوشه این هر سه فیلمساز مجبور به ترک شیلی شدند. روئیز به فرانسه رفت و باقی عمرش را در آن کشور سپری کرد. این سفر نقطه عطفی در سینمای او به حساب می آید. او سبک های مختلفی را تجربه کرد، اما او را بیشتر به عنوان یک سینماگر تجربی و آوانگارد می شناسند.
آشنایی من با روئیز به حدود ده سال پیش برمی گردد که دربه در به دنبال فیلمی از او برای جشنواره دیاسپورا می گشتم که بر اساس “بوف کور” صادق هدایت و به همین نام در همان یکی دو سال اول ورودش به فرانسه ساخته بود. این فیلم از نایاب ترین ساخته های او است که تا آنجا که من می دانم نسخه ای از آن در دست نیست. بعد از تلاش های ناموفق بسیار، بالاخره با کمک فیلمنامه نویسش با او تماس گرفتم. او خودش هم نسخه ای از این فیلم نداشت و نتوانست در پیدا کردنش کمکی بکند. دو سال بعد در جشنواره مونترال او را دیدم. با این که فقط تلفنی صحبت کرده بودیم همین که اسمم را گفتم مرا به خاطر آورد. بعدتر، در یک بعد از ظهر خلوت فرصتی پیش آمد تا در تراس هتل جشنواره با هم بنشینیم و گپی بزنیم. او از سالوادور آینده گفت که بی دریغ از دولتش حمایت کرده بود، اما همیشه منتقد آن باقی مانده بود، و من از ایران گفتم و از خمینی و خیانتی که به آرمان های مردم کرد و از این که بسیاری از فیلم های میگوئل لیتن و پاتریسیو گوزمن در سال های اول انقلاب در ایران به نمایش در آمده بودند. وقتی چند ماه پیش از مردنش با خبر شدم فکر کردم چرا در تمام این سال ها به فکر مصاحبه ای با او نیفتادم. هنوز هم نمی توانم به خاطر بیاورم که آن روزها چه در ذهن من می گذشت که به این فکر نیفتادم.
در جشنواره فیلم تورنتو دو فیلم آخر او در بخش “استادان” (Masters) به نمایش در می آیند: “شب آن سوی خیابان” (Night Across the Street) و “خطوط ولینگتون” (Lines of Wellington). این دومی را روئیز ناتمام گذاشت و همسرش والریا سارمینتو آن را تمام کرد. درباره این دو فیلم هفته آینده خواهم نوشت.
و بعد …
موضوع مشترک بسیاری از فیلم های اصلی جشنواره امسال عشق است. شاید خیلی زود باشد که از جایگزین شدن خشونت با عشق به عنوان یک چرخش یا گرایش جدید در سینمای جهان حرف بزنیم، اما دست کم می توان گفت که این همسانی موضوعی تصادفی نیست. سه فیلم از آن هایی که این هفته مرورشان می کنم از این دست هستند.
عشق Amour
میکائیل هانکه، فرانسه، ۲۰۱۲
هانکه با “عشق” همه را شگفت زده کرد. سینمای هانکه سینمای خشونت است اگرچه خشونت در فیلم های او همیشه خارج از تصویر اتفاق می افتد و بیننده هیچ گاه خشونت عریان را روی پرده نمی بیند. هانکه خود را منتقد جامعه سرمایه داری غرب معرفی می کند و خشونت را به عنوان یکی از عنصرهای بنیادین این جامعه مطرح می کند. فیلم های پیشین او از “قاره هفتم” (The Seventh Continent, 1989) و “ویدئوی بنی”
(Benny’s Video, 1992) گرفته تا “پنهان” (Cache, 2005) و “روبان سفید” (The White Ribbon, 2009) همگی گویی آینه ای هستند که هانکه در برابر جامعه غرب می گیرد تا پلشتی های آن را صریح و بی ابهام به او نشان دهد. “عشق” اما چرخش بزرگی در سینمای هانکه است. در “عشق”، خشونت جای خود را به عشق بخشیده. عشقی که به عکس خشونت در فیلم های قبلی او، در مرکز تصویر قرار دارد و در نشان دادنش هیچ اما و ابهامی نیست.
“عشق” داستان دو زوج پیر است. زن تا مرگ فاصله چندانی ندارد، اما این راه کوتاه را در نهایت آهستگی و با رنج طی می کند. شوهر هر لحظه در کنار او است و تمام تلاشش را می کند که این مسیر با سختی کمتری به آخر برسد. عشقی که این دو را به هم پیوند می دهد مرهمی است بر رنجی که زن روز و شب با آن درگیر است. فیلم با صحنه شکستن در آپارتمان این دو به وسیله پلیس و امدادگران شروع می شود. خانه را بوی تعفن پر کرده است. امدادگران جسد زن را پیدا می کنند که آرام بر تخت خواب دراز کشیده و با گلبرگ های کوچک پوشانده شده است. از این جا فلاش بکی آغاز می شود که ما را با روزهای آخر زندگی زن آشنا می کند.
جایی خواندم که وقتی میکائیل هانکه فیلم “دور از او” (Away from Her, 2006) را از سارا پالی، فیلمساز جوان کانادایی، دید از ساختن “عشق” پشیمان شد. درست هم همین است که “عشق”، “دور از او” و “زیر شن” (Sous le sable, 2000) از فرانسوا ازون را در یک رده گذاشت و با هم مقایسه شان کرد چرا که هر سه موضوع مشترک عشق بین یک زوج پیر را دنبال می کنند. در “دور از او” زن که دچار آلزایمر است به خانه سالمندان منتقل می شود. او هرچه را فراموش کرده باشد رابطه شوهر با زنان دیگر را فراموش نکرده و در این روزهای آخر می خواهد با رابطه صمیمانه ای که با پیرمرد دیگری برقرار می کند آن را به رخ شوهر بکشد. در “زیر شن” شوهری که مرده است هنوز هرشب برای شام به خانه می آید و این دو از اتفاقات روز صحبت می کنند یا دست در دست هم در کنار ساحل قدم می زنند. تنها وقتی که زن مهمان دارد شوهر به اتاق دیگر می رود. در بین این سه فیلم، “عشق” بیشتر به “زیر شن”ی ازون شبیه و نزدیک است تا به “دور از او”ی سارا پالی. در “عشق” هم زن حتا بعد از مرگش در کنار شوهر حضور دارد، انگار که هیچوقت نمرده است.
از بین تمام المان هایی که سینمای میکائیل هانکه را می سازد تنها خشونت است که در “عشق” غایب است. داستان سرایی گنگ، فرصت دادن به بیننده برای پر کردن فضاهای خالی در داستان، کمرنگ کردن نقش فیلمساز در نتیجه گیری ها، همچنین عوامل تکنیکی مثل دوربین بی حرکت یا کم حرکت، دوری گزیدن از کلوز آپ، و علاقه به فضاهای بسته در آخرین ساخته هانکه حضور دارند. مثلا آنجا که پیرمرد پرستار جدید زن را اخراج می کند بیننده خود باید تصمیم بگیرد که اتهام های مرد را باور کند یا دفاع زن را چرا که هیچ یک از اتهامات مرد را پیشتر به بیننده نشان نداده است. بازی های ژان لویی ترینتینان و امانوئل ریوا چشمگیر هستند. ژان لویی ترینتینان را نمی توان باور کرد همان مرد جوان و خوش تیپی است که چند دهه قبل در “یک زن، یک مرد” کلود للوش بازی کرد. هانکه برای “عشق” نخل طلای جشنواره کان را به دست آورد.
“عشق” در ماه دسامبر در تورونتو به نمایش عمومی در خواهد آمد.
همچون یک عاشق Like Someone in Love
عباس کیارستمی، ژاپن و فرانسه، ۲۰۱۲
در تازه ترین ساخته اش، کیارستمی به ژاپن رفته تا رابطه یک روسپی جوان و یک استاد دانشگاه پیر را به فیلم درآورد. دختر دانشجو است و نامزد دارد. نامزدش مردی تندخو است که به راحتی قادر است به او یا دیگران آسیب برساند. استاد پیر و روسپی جوان رابطه ای عمیق تر از مشتری و فروشنده برقرار می کنند.
“همچون یک عاشق” در جشنواره کان از سوی منتقدان با سردی روبرو شد. انتقاد بزرگی که از فیلم شد دیالوگ پردازی آن بود. بعضی منتقدان معتقد بودند به دلیل آشنا نبودن کیارستمی با زبان ژاپنی دیالوگ ها نارسا و کم تاثیر هستند. به نظر من اگرچه فیلم را نباید بین بهترین کارهای کیارستمی جا داد، اما مشکل آن در دیالوگ پردازی آن نبود. مثل فیلم های قبلی کیارستمی، “همچون یک عاشق” از داستان پردازی زیبایی برخوردار است که حتا در مقایسه با ساخته های پیشین کیارستمی هم نو است. داستان به سادگی شروع می شود و مثل کارهای دیگر کیارستمی بی هیچ پستی و بلندی ای پیش می رود و در پایان مثل همیشه دست بیننده برای به انجام رساندن آن باز گذاشته می شود. کیارستمی بسیاری از عناصر اصلی سینمایش که حکم امضای او را پیدا کرده اند در این فیلم به کنار گذاشته و بعضی دیگر را حفظ کرده است. مثلا شنیدن صدای بازیگر از خارج از تصویر که پایه مهمی از سبک کار کیارستمی است در این فیلم کمرنگ شده است. اگرچه فیلم با چنین صحنه ای شروع می شود که در آن تنها صدای روسپی جوان را می شنویم که با تلفن با نامزدش صحبت می کند، اما چنین صحنه هایی در فیلم تکرار نمی شوند. دوربین کیارستمی هم که معمولا بی تحرک و تنبل است در اینجا به حرکت در می آید و فیلم با تدوینی که به سینمای معمول نزدیک است داستان را بیان می کند. همین طور است گنگ گذاشتن بخش هایی از داستان و پایان فیلم که این فرصت را به بیننده می دهد تا تخیل خود را به کار اندازد تا این نکته های گنگ را روشن کند. مثلا این که کیارستمی هیچ جا با صراحت روشن نمی کند که آیا استاد پیر بالاخره با روسپی جوان می خوابد یا نه. اما نشانه هایی بر جا می گذارد که می توان از آن ها نتیجه گرفت که چنین اتفاقی نیفتاده است، مثلا این که استاد پیر فردا صبح موقع رانندگی در پشت چراغ قرمز چرت می زند که وقتی آن را در کنار صحنه دیگری می گذاریم که استاد پیر بعد از برگشتش به خانه پتویی را از روی مبل جمع می کند می توان نتیجه گرفت که خستگی و کم خوابی او به این دلیل است که شب پیش روی مبل، و نه در کنار روسپی جوان، خوابیده.
اما مشکل کیارستمی در این فیلم، مثل دو فیلم دیگری که در خارج از ایران ساخته در نشناختن فرهنگ جامعه میزبان است. از این دیدگاه، فیلم های کیارستمی را باید به دو دسته تقسیم کرد: فیلم های ایرانی و فیلم های خارج از ایران. فیلم های ایرانی او همه تازه و بی نظیر هستند. منظورم از بی نظیر تنها یک تعارف معمول نیست بلکه از این کلمه به این معنا استفاده می کنم که چه به لحاظ موضوع و چه پرداخت فیلمی مشابه فیلم های او پیش از او ساخته نشده است. من فیلمسازی را نمی شناسم که بتواند به خوبی کیارستمی موضوع های پیچیده اجتماعی را به ساده ترین شکل بیان کند. مثلا آنجا که در “زیر درختان زیتون” حسین به دختری که عاشقش هست می گوید “آدم های پولدار باید با فقیرها ازدواج کنند تا همه ثروتمند شوند” (نقل به مضمون)، یا صحنه ای در “باد ما را خواهد برد” که پیرزن قهوه چی کرد که احتمالا پایش را از روستایش بیرون نگذاشته بنیان های فمینیسم را چنان زیبا توضیح می دهد که در هیچ دانشگاهی نمی توان نمونه اش را شنید. کیارستمی اما از ایران که خارج می شود فیلم هایش به وضوح از عمق تهی می شوند. از “آ ب ث آفریقا” بگیر تا “کپی برابر اصل” و حالا “همچون یک عاشق”. آن چه از کیارستمی در این فیلم ها می توان دید فرم است بدون عمق. این را که می گویم می توان در مقایسه “همچون یک عاشق” با سکانس روسپی در “ده” دید. در آن سکانس ـ که به نظر من زیباترین بخش فیلم است ـ روسپی در یک گفتگوی زیبا با شخصیت اصلی فیلم ازدواج های سنتی ایرانی را با روسپی گری مقایسه می کند و با موفقیت نتیجه می گیرد که فرق چندانی بین این دو نمی توان یافت. کیارستمی در این سکانس سئوال بنیادینی را در مقابل بیننده می گذارد که شاید هیچوقت پیش از این به آن فکر نکرده بوده است. از سوی دیگر، او در فرم هم دست به نوآوری زیبایی می زند. به این ترتیب که دوربینی که در تمام طول فیلم بی حرکت است تنها یک بار در آخر این سکانس زاویه عوض می کند تا پیاده شدن روسپی از ماشین را نشان دهد و تا وقتی او از تصویر خارج نشده است با احترام بدرقه اش می کند. صحنه ای مشابه این را در “همچون یک عاشق” نمی توان یافت. رابطه استاد پیر و روسپی جوان در سطح می ماند و همانجا تمام می شود. دلیل این ناتوانی راـ از دید من ـ باید در ناآشنایی کیارستمی با فرهنگ ژاپن جستجو کرد. اگر این فرهنگ را به خوبی ایران می شناخت حتما می توانست صحنه هایی از این دست که برشمردم را خلق کند.
با این حال، کیارستمی کیارستمی است و فیلم هایش همیشه مرا به تحسین واداشته.
زنگ و استخوان Rust and Bone
ژاک اودیار، فرانسه، ۲۰۱۲
ژاک اودیار اگرچه با “تپشی که قلب من نداشت” (The Beat that My Heart Skipped, 2005) شناخته شد اما با فیلم بعدی اش “پیشگو” (Un Prophete, 2009) به شهرت جهانی رسید) اگر این فیلم را ندیده اید و تحمل صحنه های پر خشونت را هم دارید دیدن آن را توصیه می کنم(. سه سال بعد از دست یافتن به جایزه بزرگ جشنواره کان – که بعد از نخل طلا دومین جایزه این جشنواره است، او بار دیگر با “زنگ و استخوان” در بخش مسابقه این جشنواره حضور پیدا کرد. این فیلم را اودیار بر اساس یک مجموعه داستان کوتاه به همین نام از کرگ دیویدسون نویسنده آمریکایی ساخت. داستان فیلم به عشق نامعمول یک مرد بی خانمان و یک زن مربی نهنگ می پردازد. استفان و الی (نمی خواهم آن را “علی” بنویسم اما تلفظ همسانی دارد) از دو دنیای متفاوت و بسیار دور از هم هستند. الی مرد بیکاری است که با پسر شش ساله اش به سواحل آنتیب در جنوب فرانسه می رود تا در خانه خواهرش بماند و همانجا دنبال کاری بگردد. استفان دختری است که مربی نهنگ است. یک روز هنگام نمایش، یکی از نهنگ ها حرکت نابجایی می کند که به یک حادثه بزرگ می انجامد که در آن استفان هر دو پایش را از دست می دهد. اگر این اتفاق نیفتاده بود آشنایی و عشق بین استفان و الی چیزی در حد غیر ممکن بود. این دو پیش از آن در جریان یک دعوا در یک کلوب شبانه با هم آشنا شده بودند. بعد از آن حادثه، استفان که دچار افسردگی شده به الی رو می آورد که تنها کسی است که با او بی آن که ترحم نشان دهد دوست می شود. الی استفان را مجبور می کند تا از خانه خارج شود و به شرایط جدیدش عادت کند و دوباره با زندگی کنار بیاید، اما رابطه اش را با او در حد دوستی نگه می دارد. حتا وقتی الی پیشنهاد می دهد با هم بخوابند تنها به این دلیل است که “می خواهد بفهمد هنوز کاری ازش [استفان] بر می آید یا نه” ولی همچنان سر به دنبال زن هایی دارد که این جا و آن جا بلند می کند. اما این رابطه نشیب و فرازهای فراوانی در پیش دارد.
اودیار هم مثل هانکه از خشونت به عنوان دست مایه اصلی فیلم هایش استفاده می کند. در “زنگ و استخوان” اگرچه چند صحنه خشونت بار وجود دارد اما بنیاد داستان بر عشق گذاشته شده است. الی به معنای واقعی کلمه یک لمپن است. او برای شرکتی کار می کند که برای شرکت های دیگر دوربین مخفی کار می گذارد تا رفتار کارگران شان را زیر نظر داشته باشند. کارگرانی که از همان طبقه ای می آیند که الی و خواهرش می آیند. رابطه او با پسرش هم از همین نوع هست. از سویی به او عشق می ورزد و از سوی دیگر اگر لازم ببیند او را کتک هم می زند و در عین حال از این که خواهرش و همسایه ها از پسرش نگهداری می کنند احساس شرم نمی کند. الی و استفان در ناتوانی های شان با هم مشترکند. درون این هر دو تاریک است و این تاریکی در تضاد با آفتاب درخشان جنوب فرانسه بیشتر خودنمایی می کند.
اودیار از همان اولین صحنه ها موفق می شود بیننده را با خود و با شخصیت های فیلمش همراه کند. مثل جایی که در قطار پسر می گوید گرسنه است و الی ته مانده غذای مسافرین را جمع می کند تا شام شب شان را فراهم کند. نکته مهم دیگر فیلم این است که اودیار موفق می شود فیلم و داستانش را با ظرافت از لبه پرتگاه ملودرام به سلامت رد کند. فیلم که تمام شد داشتم فکر می کردم اگر این فیلم را قرار بود در هالیوود بسازند با این همه ماده خامی که برای اشک کشیدن از بیننده در داستان وجود دارد چه بر سر آن می آوردند. زنی که هر دو پایش را از دست داده، مرد بی پولی که عاشق فرزندش هست اما حتا نمی تواند او را عصرها به موقع از مدرسه بردارد. اما آن چه “زنگ و استخوان” را شایسته حضور در بخش مسابقه کان می کند همین توانایی اودیار در پرهیز از ملودرام است. بازگشت آهسته اما پیوسته استفان به زندگی بسیار باورکردنی و به دور از اغراق است. هیچ کدام از شخصیت های فیلم قهرمان نیستند و هیچ عمل قهرمانانه ای در فیلم پیش نمی آید. همین است که بیننده موفق می شود با داستان و شخصیت های آن رابطه برقرار کند و خوب و بد آن ها را درک کند.
“زنگ و استخوان” در ماه نوامبر در تورنتو به روی پرده می آید.
داستان هایی که ما می گوییم
Stories We Tell
سارا پالی، کانادا، ۲۰۱۲
تازه ترین ساخته سارا پالی، کارگردان و بازیگر خوب کانادایی، بار دیگر او را به عنوان یکی از با استعدادترین فیلمسازان امروز دنیا مطرح کرد. “دور از او” اولین فیلم بلند او بود که اثری خیره کننده بود و شهرت سارا پالی را ورای مرزهای کانادا گسترش داد. دومین فیلمش که پارسال در جشنواره تورنتو به نمایش درآمد “این والس را برقص” (Take this Waltz, 2011) بود که نتوانست انتظار بالایی که از او و فیلمش می رفت را برآورده کند. امسال اما مستند جدیدی که درباره خود و خانواده اش ساخته بار دیگر تحسین تماشاچیان و منتقدان را به دنبال داشت. در “داستان هایی که ما می گوییم” سارا پالی قصه برملا شدن راز سر به مهری در درون خانه شان را تعریف می کند. چند سال پیش او متوجه می شود که پدرش پدرش نیست! پرس و جوهای اولیه معلوم می کند که مادرش سی و چند سال پیش وقتی برای بازی در یک نمایش به مونترال رفته بوده با یکی از همکارانش رابطه عاشقانه برقرار می کند و سارا را از او حامله می شود. این راز برای همیشه مخفی نگاه داشته می شود و چند سال بعد مادر با سرطان از دنیا می رود. فیلم، که مخلوطی از مستند و بازسازی است، به تلاش های سارا برای پیدا کردن پدر بیولوژیکش می پردازد. روشی که او برای مستند کردن این تلاش انتخاب می کند فرصت دادن به همه کسانی است که به نحوی در این داستان درگیر بوده اند تا از زاویه دید خودشان به موضوع نگاه کنند. همین است که ما می توانیم بی واسطه با پدر سارا، پدر بیولوژیکش، خواهر و برادرانش، و دوستان مادرش روبرو شویم و در کنار سارا پازل بزرگی که بازیگر اصلی آن یعنی مادرش در آن غایب است را کنار هم بچینیم.
آن چه این فیلم را به داستانی زیبا و انسانی تبدیل می کند این است که هیچکس آنا، مادر سارا را سرزنش نمی کند حتا پدرش. در یک صحنه خواهر سارا می گوید که برای مادرش خوشحال است چون آنچه را در خانه و با پدر به دست نیاورده بود توانست در خارج از خانه پیدا کند. حتا پدر هم از دیدگاهی بی تعصب بی آن که آنا را مقصر قلمداد کند یا تلاشی برای توجیه خودش به کار برد، مشکلاتی که آنا را به رابطه عاشقانه با پدر بیولوژیک سارا رهنمون کرد را باز می شمرد. از همین رو است که در پایان فیلم آنچه که بیننده به دست می آورد آگاهی به نسبی بودن اخلاقیات است. آن چه در یک جامعه یا یک زمان خاص زشت به حساب می آید در جامعه یا زمان دیگری قابل فهم یا صحیح ارزیابی می شود.
طنزی که سارا پالی به کار می برد از یک سو و محیط پر اعتمادی که برای مصاحبه شونده ها ایجاد می کند از سوی دیگر بیننده را چنان در داستان غرق می کند که گویی خود بخشی از خانواده است. رابطه پدر بیولوژیک سارا با او و دیدن عکس های بچگی سارا که آنا پنهانی برای پدر بیولوژیکش می فرستاده و او آن ها را نگاه داشته فراموش نشدنی است. سارا پالی با چنان ظرافتی بیننده را با خود از درون هزارتوهای اخلاقیات کهنه و انسان دوستی نوین عبور می دهد که در پایان تنها نتیجه ای که می تواند بگیرد این است که بزرگترین اشتباه تلاش برای پیدا کردن یک مقصر است.
سارا پالی نابغه بزرگی است که سینمای کانادا را اعتباری دوباره بخشیده است.
“داستان هایی که ما می گوییم” در اوایل ماه اکتبر در تورنتو به نمایش در خواهد آمد.
پانویس
* در زبان اسپانیایی، دو حرف L پشت سرهم (مثل Allende)، “ی” یا در بعضی گویش ها – مثل شیلی – “ج” تلفظ می شود. این که در فارسی این نام را آلنده تلفظ می کنیم غلط است. اگر تلفظ اصلی شیلیایی آن با “ج” چندان خوش آهنگ نیست دست کم باید آن را با “ی” تلفظ کرد: آینده – با کسره ای زیر “ی”.
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.
shahramtabe@yahoo.ca