شهروند ۱۲۲۶ پنجشنبه ۲۳ اپریل ۲۰۰۹
بخش دوم و پایانی
بار اول از زبان ثریاست که می فهمیم شاه از درد روده در رنج است، و می نویسد: “پس از عروسی بسیار چیزها به دوش من می افتد… ترتیب محل اقامت، جو سنگینی که خودم را در آن غرق می بینم و باید تحملش کنم. برخورد با افراد خاندانی که در برابرم تظاهر به احترام دارند، و در غیابم مشغول توطئه چینی اند، و این دردهای روده که محمدرضا از آن در رنج است… پزشکانی که در ایالات متحده او را مورد معاینه قرار داه بودند، یک سفتی غیرطبیعی را در قسمتی از اثناعشر تشخیص دادند و به او توصیه کردند که مورد عمل جراحی قرار گیرد. شاه توصیه عمل جراحی را رد کرد…”
پزشکان آمریکایی شاه را عمل می کنند و می گویند بیماری او مورد خاص و نادر “آیانولیسیت” بوده است.
ثریا اما همچنان در همان حال عصبی و زیر همان فشارهای همیشگی زنان خاندان پهلوی است و می نویسد:
“لاغر و عصبی و همواره نگران، مجبور و محکوم به تحمل توطئه های با دقت بافته شده زنان خیل پهلوی بودم، و محروم از آن گرمای پرمحبت که نزد پدر و مادرم داشتم، همه این ها مرا از پا می انداخت. بی دلیل می گریستم، ساعتهای طولانی در اتاقم تنها و بی حال می ماندم، بی اشتهایی و افسردگی عصبی وجودم را فرامی گرفت…”
از حسن های دیگر خاطرات ثریا شرح روحیات شاه به هنگام نخست وزیری دکتر مصدق است. دورانی که شاه گمان دارد احتیاراتش را از او گرفته اند. او می نویسد:
” او (شاه) که از بیشتر اختیاراتش محروم شده بود ساعتها مثل من در اتاقش می ماند و رمانهای پلیسی می خواند، یا می خوابید. دیگر وزیران برای مشورت به دیدارش نمی آمدند. احساس بیهودگی می کرد و خانه نشینی که دکتر مصدق به او تحمیل کرده بود خلق و خویش را تیره می ساخت. وقتی فهمید که اوضاع خستگی و افسردگی ام را روز به روز بیشتر می کند، تصمیم گرفت مرا روانه اروپا سازد… باید بروید و مدتی در سوئیس پیش مادرتان استراحت کنید.”
ثریا به اروپا که می رسد دوباره همان زن جوان با نشاط گذشته می شود، خودش می گوید: “دوباره همان دختر جوان و خوش بینی که بودم شدم و خود را همان دانش آموز بی خیال انستیتوی “له روزو” در لوزان می دیدم که شور و نشاط زندگی را بازیافته است.”
در میان توطئه گران دربار “ارنست پرون” این شیطان لنگ نقش ویژه ای دارد. ثریا می گوید” او که پایش را در راه رفتن به دنبال می کشد و در سراسر کاخ زهرش را می پاشد، آپارتمان ما را هم در این سم پاشی فراموش نمی کند. ارنست پرون کریه و مکروه با دهانی از نفرت و تعفن و چشمانی حیله گر و مهوع به هنگام نگاه کردن به دیگران، همجنس دوست و از زنان گریزان در تمام توطئه ها دست دارد و من برحسب اتفاق شنیدم که باغبان یا شاید هم خدمتکار دبیرستان “لوروزه” در لوزان بوده که محمدرضا آنجا تحصیل می کرده ـ سوئیسی است و در حالی که شاه وجود هیچ بیگانه ای را در کاخ تحمل نمی کند، نمی دانم چرا برای این اهریمن سوئیسی این همه استثناء قائل می شود. مثل این است که او را سحر کرده، هر صبح با او در اتاق را می بندد تا درباره مسائل حکومتی با هم صحبت کنند هیچکس حتی من که ملکه بودم هرگز نتوانستم بفهمم که ارنست پرون چکاره است؟”
سخن چینی زنان دربار که به همه با گونه ای شک نگاه می کنند شاه را متوجه نزدیکی فروغ ظفر و ثریا می کند. خود ثریا در این باره می نویسد: “فروغ ظفر تنها محرم من بود، به همین جهت یک روز صبح دچار ضربه ای ناگهانی شدم، و آن وقتی بود که شاه با لحنی حق به جانب گفت:
مایلم که فروغ ظفر دیگر به دربار نیاید…
هاج و واج پرسیدم:
به دربار نیاید؟
و شاه مدعی می شود که:
ظن غالب این است که او باید جاسوس باشد!
ثریا طاقت نمی آورد و فریاد می کشد:
جاسوس در خدمت کی؟
و شاه پاسخ می دهد:
در خدمت افراد گروهی که فعالیتهای فتنه جویانه علیه دولت دارند. شاه پس از فروغ ظفر نفر دومی را که به ثریا نزدیک است از او می گیرد، و این همه بر اثر سعایت زنان دربار رخ می دهد. ثریا در این باره نوشته است:
“تنها دوست دیگری که برایم می ماند، دکتر ایادی بود. مردی که بیماری ام را درمان کرد و مراقب سلامتی من بود، او هر روز به احوالپرسی ام می آمد و تبسمش تسلی ام می داد. یک روز او هم نیامد.”
بعد از دو روز که دکتر ایادی به دربار نمی آید ثریا نگرانی اش را با محمدرضا در میان می گذارد و او پاسخ می دهد:
“دکتر ایادی وابسته به یک خانواده از فرقه بهایی است و علیه این فرقه مهمترین مقامات دینی فتوا داده اند، بهتر است او هم فعلا در دربار دیده نشود..”
از حوادث سفر آمریکا به هنگام ریاست جمهوری آیزنهاور که با شاه رابطه چندان گرمی نداشت، دیدار با سناتور جان اف کندی است. ثریا در پیوند با این دیدار نوشته است:
در یکی از بعدازظهرها، هنگامی که نزد رایتسمن مشغول صرف چای هستیم مردی بسیار جوان، در حالی که می لنگد، وارد تالار می شود و خودش را به ما معرفی می کند. جان کندی …
در آن هنگام کندی سناتور جوانی بیش نبود، اما چرا با کمک عصا راه می رفت؟ چارلز رایتسمن به ما گفت بعد از یک عمل جراحی در پشت، او برای استراحت به پالم بیچ آمده است… حاضرم شرط ببندم که این جوان آینده ای درخشان دارد.
ثریا ادامه می دهد: همان شب او و همسر جوانش ژاکلین کندی شام را با ما صرف کردند. ژاکلین زنی زیبا و خوش صحبت بود بویژه وقتی که از فرانسه صحبت می کرد، از دورانی که دختر جوانی بود و ژاکلین بوویه نامیده می شد…
ثریا و شاه پس از سفر آمریکا به انگلیس می روند و با ملکه الیزابت دیدار می کنند و بعد راهی آلمان می شوند، در آلمان شاه به ثریا به دلیل جمعیت بزرگی از مردم که نام او را فریاد می زدند و می گفتند دوستش دارند، حسادت می کند. آلمانی ها ثریا را دختری نیمه آلمانی می دانند که ملکه ایران شده است و حالا به سرزمین مادری خویش آمده است. برای همین هم ابراز احساسات مردم نسبت به او صورت باورنکردنی به خود می گیرد و شاه را خوش نمی آید.
شاه از اینکه همه ی مونیخ جلوی پنجره هتل ثریا گرد آمده است حسادت می کند و خطاب به او با لحن نامهربانی می گوید: “تو را می خواهند … معطل چه هستی؟ خودت را نشان بده…”
و ثریا می نویسند:
“غافلگیر شده ام، او را نگاه می کنم. فک هایش باز به هم کیپ شده اند. نگاهی پرمعنا به من می اندازد. آیا به من حسد دارد؟…”
از حوادث مهم دیگر کتاب روایت کودتا علیه دولت دکتر مصدق است. سرلشکر فضل الله زاهدی که زمانی به اتهام هواخواهی از آلمان هیتلری توسط متفقین توقیف و به زندانی در فلسطین برده شده بود، به وساطت شاه آزاد و به ایران بازگشته بود و به دستور شاه، همکار سرتیپ نورمن شوارتسکف مستشار آمریکایی در تجدید سازمان ژاندارمری و تبدیل آن از “تشکیلات کل امنیه” رضاشاهی به یک سازمان جدید و مدرن شده بود. اما مصدق زاهدی و ۸۶ افسر دیگر سلطنت طلب را به یکی از دور افتاده ترین نقاط ایران تبعید کرده بود.
زاهدی پنهانی به تهران بازمی گردد و از محل اختفایش رهبری مخالفان مصدق را به عهده می گیرد. دولت مصدق هم برای کسی که محل پنهان شدن او را بیابد و معرفی کند جایزه یکصد هزار ریالی تعیین کرده بود.
ثریا می نویسد:
“فضل الله زاهدی که از محبوبیت در ارتش و ژاندارمری و پلیس برخوردار بود، در “اختیاریه” مخفی ماند و نگهبانان قمه کش از او پاسداری می کردند. از سوی ما لازم بود به هر بهایی ست با او تماس گرفته شود.
خوشبختانه ما با پسرش اردشیر دارای حسن روابط بودیم و او اغلب اوقات به دربار می آمد. پس از گفت و گوهای محرمانه با اردشیر، نتیجه این شد که فرستادگان ما توانستند خود را به پدر او برسانند.”
از همین نقل کوتاه روشن است که چگونه نطفه ی کودتای ۲۸ مرداد در کاخ سلطنتی شاه و با همکاری و دلداری ثریا به شاه ریخته شده است.
ثریا می نویسد که سرلشکر زاهدی از پیشنهاد دربار اظهار خوشحالی کرده و گفته است آماده ی انتقام گرفتن از “شیر مرد پیر” یعنی دکتر مصدق است.
ثریا می نویسد، کوچک ترین جزییات را به خاطر دارم. پرزیدنت آیزنهاور ـ که بیش از پیش نگران نفوذ شوروی ها در ایران است ـ تصمیم به اقدام می گیرد، و کرمیت روزولت نوه ی تئودور روزولت بیست و ششمین ریاست جمهوری آمریکا را که ریاست اداره خاورمیانه سیا را عهده دارست، به تهران می فرستد، در همان حال چرچیل پیامی برای شاه می فرستد و او را به انگیختن علیه مصدق تشویق می کند. اشرف هم در سوئیس با مقامهای آمریکایی تماس می گیرد، و بعد به تهران می آید تا برادرش را ببیند و به اراده او مبنی بر خلاصی از شر “پیرمرد” نیرو بخشد. و مدام به او می گوید: “محمدرضا! تمام جهان از تو پشتیبانی می کند.”
ثریا به روشنی اعتراف می کند که عملیات سیا از خارج ایران آغاز نشده، بلکه توطئه از تهران شروع شده و البته ایالات متحده آمریکا همه ی هزینه ی عملیات کودتا را پرداخت کرده است.
ثریا در همین پیوند می نویسد:
“دوم اوت ۱۹۵۳ (۱۱ مرداد ۱۳۳۲) سرلشکر فضل الله زاهدی پنهان و ناشناس در دفتر شاه حاضر شد. من با وجود سن بسیار جوان و بی تجربه ام در مذاکرات حاضر بودم. زاهدی به من نگریست و نگاهش در من نفوذ کرد… نگاه مردی که می دانست مورد توجه زنان واقع می شود. زاهدی شهرت دون ژوان بودن داشت…
به گفته ی ثریا زاهدی از اینکه بخت تسویه حساب با پیرمرد را پیدا کرده بود، بسیار خوشحال بود و از چشمانش برق شادی را می شد دید. برای همین در همان ملاقات اول به شاه می گوید: می فرمایید کی اقدام کنم؟
ثریا می نویسد، شاه همچنان دچار تردید بوده است، به قول او همان روز صبح با چند مشاور بی حال و شل و ول مشورت کرده بود. ثریا می نویسد دیگر شاه داشته حوصله ی او را سر می برده، زیرا به نصایح همان مشاوران شل و ول می خواسته عمل کند که گفته بودند، مبادا اقدامی علیه مصدق انجام بدهید که برایتان خطرناک است. و در همان زمان دیدار با زاهدی خطاب به ثریا می گوید:
ـ ثریا واقعا باید مصدق را برکنار کنم؟
ثریا با شنیدن این جمله از دست شاه عصبانی می شود و به قول خودش بر سر او فریاد می کشد و می گوید:
ـ راستی که موجودی قابل ترحم اید، گویا از این حال حقارت و افسردگی که دارید لذت می برید؟ باید مقاوم باشید و شخصیتی را که پیشتر داشتید و به آن احترام می گذاشتم باز به دست آورید…
ثریا می نویسد، شاه در دفترش در حضور زاهدی و او همچنان در تردید به سر می برده است، و نگاهش را از ثریا به زاهدی که منتظر جواب بوده می چرخاند و می گوید:
ـ من فرمانی را امضا می کنم که با آن، مصدق را برکنار، و شما را به سمت نخست وزیری منصوب می نمایم…
کاری که تا آن زمان پیشینه نداشته که پادشاهی همزمان هم فرمان عزل یک نخست وزیر را صادر کند و هم دستور انتصاب نخست وزیر دیگری را بدهد. خاطرات ثریا پس از خاطرات علم از مهمترین خاطراتی است که از دوران پهلوی منتشر شده است، علم و خاطرات او اگر نبود ما از درون سلطنت پهلوی و از فراز و فرودهای زندگی سیاسی و اجتماعی شاه (البته منهای خانواده ی او) اطلاع چندان و یا قابل وثوقی در اختیار نداشتیم.
همانطور که اگر خاطرات ثریا نبود، زاویای دیگر و از لحاظ هایی مهمتر از زندگی خصوصی و ترس و تردیدهای شاه را نمی دانستیم. شاه که در محاصره ی خانواده ی سخن چین و عنادورز خویش است، و در میان مادر و خواهران و برادرانی قرار گرفته که حتی تحمل همدیگر را ندارند، و هر کسی می کوشد با سعایت دیگری روزش را به شب برساند، و در تمام طول روز اگر مشغول سخن چینی علیه هم و دیگران نباشند، یا ورق بازی می کنند و یا به قول ثریا فیلم های مبتذل تماشا می کنند و دیگر هیچ علقه و سرگرمی که در شأن یک خانواده ی مدعی رهبری یک مملکت باشد، ندارند.
در خاطرات ثریا است که برای بار اول ما متوجه ناتوانی شاه در تصمیم گیری می شویم، متوجه ترس و تردید و بی اعتمادی او نسبت به همگان حتی به افراد خانواده اش می شویم. شاه دچار چنان ترس و تردیدی نسبت به همگان است که به گفته ی ثریا حاضر به خوردن غذایی که صددرصد مطمئن به آن نباشد نبوده است، زیرا گمان می کرده کسانی درصدد مسموم کردن او هستند. در خاطرات ثریاست که ما ترس باورنکردنی شاه را به هنگام فرار از ایران به بغداد می بینیم، و اگر دلداریهای ثریا نمی بود شاه حتی جرات گریز به بغداد را هم پیدا نمی کرد. از خصلت های بد دیگر شاه که از همان ترس و عدم اعتماد او نسبت به همگان سرچشمه داشته یکی هم ناسپاسی از کسانی است که برای او و سلطنت اش جان فشانی کرده اند.
ثریا می نویسد چون شاه را در حال قدم زدن در طول تالار دیده از او پرسیده است:
محمد باز چه خبر شده؟
و جواب می شنود که:
ـ زاهدی دارد زیادی مزاحم می شود، باید شر او را کند!
و ثریا که می داند شاه همه چیزش را مدیون زاهدی ست این نوع نگاه به آدمها را باور نمی کند. جالب است که به گفته ی ثریا درست در همان لحظه مستخدمی خبر حضور زاهدی را می دهد، و شاه با گرمی او را می پذیرد، و به قول ثریا چنان که گویی صحبتی از او در چند لحظه ی پیش در میان نبوده است، نه تنها این، که شاه خطاب به زاهدی می گوید:
ـ آقای سپهبد زاهدی، از شما به خاطر آنچه که برای من و ایران انجام داده اید متشکرم…
البته در همانجا به زاهدی پیشنهاد می کند که برای استراحت به سوئیس برود، و زاهدی که غافلگیر شده است، از پاسخ می ماند و شاه ادامه می دهد، برای شما پست سفیر فوق العاده در ژنو در نظر گرفته شده است. یک ویلای زیبا و حقوق و مزایای کافی هم به شما داده خواهد شد …
و ثریا می نویسد که با این جملات فضل الله زاهدی برای همیشه در سوئیس منزوی ماند…
ثریا حالا دیگر این احساس را دارد که بانوی نخست ایران بودن، برای او “یک عنوان پوچ…” بیشتر نیست. شاه با اینکه پایه های سلطنت و قدرت و حکومتش محکم شده است، همچنان در انتظار فرزند پسری است تا به ولایتعهدی برگزیده شود. ثریا پیشنهاد می کند شاه یا دخترش شهناز و یا یکی از برادرانش را به ولایتعهدی برگزیند تا زندگی زناشویی آنان از هم پاشیده نشود، اما شاه حاضر به پذیرش این پیشنهاد و درک موقعیت ثریا نیست.
و سرانجام شاه در روز ۱۴ مارس (۲۴ اسفند) ۱۹۵۸ از رادیو جدایی اش را از ثریا اعلان می کند، و خطاب به مردم می گوید:
ـ ملت عزیز ایران، با اندوه فراوان (بغض آلود) جدایی با همسرم را، چون که نتوانستیم فرزندی بیاوریم، به شما اعلام می دارم، زیرا که موظف هستم پسری را به شما تقدیم دارم… سفیر شاه هم متنی تهیه می کند و از ثریا می خواهد آن را بخواند. و در آن از قول ثریا گفته می شود که تنها شاه نیست که این تصمیم را گرفته بلکه این ثریا بوده که از مدتها پیش این موضوع را به او تلقین می کرده است.
این پایان زندگی ثریا در کاخ تنهایی اوست. روزنامه ها در صفحات اولشان نوشته بودند “ثریا پرنسسی با نگاه غمگین” و یا “ایران با ثریا می گرید” و ثریا می گوید:
“نه، این منم که برای ایرانم گریانم…”
با اینکه ثریا گمان دارد پس از جدایی از شاه می تواند در پی آرزوی نوجوانی خویش که همان هنرپیشه شدن باشد برود، اما سایه ی سنگین دیکتاتوری شاهانه همچنان بر سر او می ماند. تنها فیلمی که پس از هزار مکافات و ملاحظه بازی می کند، بر اثر دستور و توطئه شاه همه ی نسخه هایش خریداری و نابود می شود، و دیگر حتی یک نسخه برای یادگاری در دست ثریا و سازندگان فیلم یافت نمی شود. بعدها او با جماعت روشنفکر ایتالیا به دلیل دوست هنرپیشه اش فرانکو که شاعر و نویسنده است ارتباط برقرار میکند، و از ملکه ای با ملاحظات عذاب آور به زن جوانی که با پاهای لخت در خانه راه می رود و تا بامدادان شعر و قصه می شنود و در میان جماعت روشنفکر جهان دیگری را تجربه می کند و گمان دارد به آرامش خاطری که حق اوست دست یافته است، تبدیل می شود. اما در حادثه ای مشکوک معشوق ایتالیایی او فرانکو جان می بازد و ثریا خبر را از پسرعموی معشوقش می شنود.
ـ ثریا هواپیما… هواپیمای فرانکو!…
فریادی می کشم که به زوزه شبیه تر است…
ـ نه، راست نیست! دروغ می گویی!…
برای آخرین بار ثریا که با برادرش بیژن سفری به مصر کرده از مزار شاه دیدار می کند و می نویسد، بر آرامگاه شاهان آهوان در جست و خیزند… و بر مزار شاعر گل مینا می روید.
خاطرات ثریا زاویای بسیاری از یک دوره ی پر فراز و نشیب ایران را دربر می گیرد، که اگر نوشته نمی شد بسیاری از نکات مهم تاریخ معاصر ایران دست کم از منظر درون کاخ و روابط خانوادگی و خصوصی شاه ناگفته می ماند. ترجمه ی دکتر کاووسی و توضیحات درست او در پانوشت ها از امتیازات دیگر این کتاب است. حرف آخر این که “کاخ تنهایی” کتابی خواندنی و عبرت آموز است.