نکتهای دربارۀ ترجمۀ این داستان کوتاه
نمیخواهم داستان را شرح و نقد کنم؛ خود آینهای است بیغش. معنای لغوی عنوان انگلیسی برایم روشن بود، اما مناسبت آن را با داستان نمیدانستم. آن عنوان سطر اول سرودی مذهبی است که دو تحریر گوناگون فرنگیاش را در پانوشت آوردهام.* میخواستم، به تناسب حال، عنوانی عربی برای آن بگذارم تا خوانندۀ ایرانی ناآشنا با پسزمینۀ فرهنگی داستان، پیام شاید اصلی و پوشیدۀ همینگوی را از خلال چند توی آن بیرون آورد. اما ترجیح دادم به شرح آن در این مقدمۀ کوتاه بسنده کنم.
در مفاتیحالجنان آمده است: إِلَهِی فَزَهِّدْنَا فِیهَا وَ سَلِّمْنَا مِنْهَا اللَّهُمَّ أَلْهِمْنَا طَاعَتَکَ وَ جَنِّبْنَا مَعْصِیَتَکَ که ظاهراً چنین معنی دهد: خدایا ما را به دنیا بىرغبت کن، و جانمان را از فریبش دور و سلامت بدار. خدایا ما را به اطاعت از خود هدایت فرما و از گناهان و معصیت مصون بدار.
شما میتوانید، این بیانات را با آنچه در پایین آمده مقایسه کنید.
ارنست همینگوی
در آن روزها فاصلهها اصلا این طور نبود، تل گند و کثافات، که حالا دیگر خیلی کم شده، و کانزاس سیتی که خیلی شبیه بود به استانبول (قسطنطنیه). این یکی را اما شاید باور نکنید؛ هیچ کس باور نمیکند؛ ولی حقیقت است: آن روز عصر داشت برف میآمد و تاریکای غروب بود. توی تاریکی غروب یک نمایشگاه ماشین با چراغهای روشن توی چشم میزد؛ پشت ویترینش یک ماشین مسابقهای گذاشته بودند که سر تا پایش نقرهای بود و دو کلمۀ «دانس آرجنت*» هم روی سینهاش دیده میشد. خیال کردم که «دانس آرجنت» یعنی «رقص نقرهای» یا «رقاصۀ نقرهای»، و، درست است که یک کم گیج بودم و نمیدانستم معنیاش کدام یک از این دوتاست، اما از دیدن ماشین و فهمیدن یک زبان خارجی خوشحال بودم و راهم را همچنان توی برفها به جلو ادامه میدادم. داشتم پیاده از مقابل سالن «وولف برادرز» به طرف بیمارستان شهر میرفتم. «وولف برادرز» همانجایی بود که روزهای کریسمس و شکرگزاری (چهارمین پنجشنبۀ نوامبر) شام مجانی میدادند و بوقلمون خیرات میکردند. بیمارستان، روی تپهای بلند، مشرف بود به خیابانها و ساختمانها و تمام آن دودی که روی شهر پهن شده بود. در اتاق پذیرش بیمارستان دو نفر پزشک، یکی دُکی فیشر و دیگری دکتر ویلکاکس، کشیک و آماده نشسته بودند؛ یکی پشت میز، و دیگری روی صندلی جلوی دیوار.
دُکی فیشر لاغر بود با موهای بور مایل به خاکستری که نقرهای میزد. دهانی داشت باریک، چشمهایی شاد و دستهایی که انگار در قمار کار و حرفه خطایی هم کرده بود. دکتر ویلکاکس کوتاه و سبزه بود و همیشه هم یک کتاب راهنمای پزشکان جوان با خودش حمل میکرد تا در مواقع لازم در مورد بیماریها، علائمشان و درمان آنها به آن رجوع کند. مدخلهای کتاب خوانندهاش را، که روی جلد، دوست خوانده بود، به فصلهای متعدد رجوع میداد تا در مورد نشانهها و نحوۀ تشخیص بیماریها اطلاعات بیشتری هم پیدا کنند. دکی فیشر معتقد بود که چاپهای آتی این کتاب باید ارجاعات بینامتنی بیشتری داشته باشد تا در صورت مراجعه برای درمان هر نوع بیماری، علائم و عوارض آن بیماری را هم توضیح داده باشد. میگفت: “کمک حافظهس”.
دکتر ویلکاکس نسبت به این کتاب حساس بود، اما نمیتوانست بدون آن هم سر کند. کتاب یک جلد چرمی با بندی نازک داشت و توی جیب دکتر جا خوش کرده بود. دکتر کتاب را به پیشنهاد یکی از استادانش خریده بود؛ استاد به او گفته بود، “ویلکاکس، تو ربطی به حرفۀ پزشکی نداری و من هم هر کاری از دستم بر اومده کردهام که جلوی صدور جوازت رو بگیرم، ولی اقلاً حالا که دیگه میان این افراد تحصیلکرده بُر خوردهای و توی حرفۀ خطیر پزشکی افتادهای، دست کم، به خاطر انسانیت و به نام آدمیت هم که شده، یک نسخه از کتاب راهنمای پزشکان جوان بگیر و ازش استفاده کن، دکتر ویلکاکس! یاد بگیر که ازش استفاده کنی!”
دکتر ویلکاکس چیزی نگفته بود، ولی کتاب جلد چرمی را همان روز خریده بود.
اتاق پذیرش، با آن رادیاتور داغتر از حدش، پر بود از بوی سیگار، یدوفورم و کاربولیک. من که وارد اتاق شدم، دکی فیشر گفت: “خب، هوراس.”
گفتم: “سلام آقایون.”
دکی فیشر پرسید: “تو چارسوق چه خبر؟” توی لحن و کلامش یک نوع مبالغۀ کاملاً آشکار بود.
در جوابش گفتم: “بوقلمونِ مفت توی وولف.”
“اهلشی؟”
“فت و فراوون.”
“برادران خیلیهاشون بودند؟”
“همهشون، بی کم و کسر؛ گوش تا گوش.”
“نوئل رو حال کردید حسابی؛ نه؟”
“نه چندون.”
دکی فیشر گفت: “دکتر ویلکاکس گاه گداری سری میزنه.” ویلکاکس سری بالا کرد و اول به او نگاه کرد و بعد به من. پرسید:
“نوشیدنی چیزی میخوای؟”
گفتم: “نه. ممنون.”
دکتر ویلکاکس گفت: “خیلوخب.”
دکی فیشر گفت: “هوراس، عب نداره که هوراس صدات میزنم، هان؟”
گفتم: “نه.”
“هوراس نازنین، یه «کِیسِ» (مورد) خیلی جالب داشتیم.”
دکتر ویلکاکس گفت: “من تعریف میکنم.”
“اون جوونک رو یادت میآد که دیروز این جا بود؟”
“کدوم؟”
“همون جوونکه که میخواست اختهاش کنیم.”
“آره.” وقتی که آمده بود من هم آنجا بودم. حدوداً شانزده ساله بود. وارد که شد کلاه سرش نبود، هیجان و ترس برش داشته بود، ولی عزمش جزم بود. موهایش فردار بود، خوش هیکل، لبهایش هم قلوهای.
دکتر ویلکاکس پرسیده بود: “مشکلت چییه پسرم؟”
پسرک گفته بود: “میخوام اختهام کنین.”
دکی فیشر پرسیده بود: “واسه چی؟”
“یه عالمه دعا کردهم، هر کاری بگین کردهم، اما درمون نداره.”
“چی چی درمون نداره؟”
“این شهوت بیحد، استغفرلله.”
“چه شهوتی، چی چی؟”
“اونجوری که میشم. طوری که نمیتونم جلوش رو بگیرم. هرشب دعا میکنم، بل که بتونم.”
دکی فیشر گفت: “خلاصه بگو ببینیم، چی میشه هرشب؟”
جوانک ماجرا را تعریف کرده بود. دکی فیشر گفته بود: “ببین پسر جون، تو هیچ اشکالی نداری. باید هم همین طور باشی. ایرادی توش نیست.”
جوانک گفته بود: “داااره آقا. گناهه. ضد پاکییه، مخالف خلوص نیته؛ معصیته به درگاه خداوند، به درگاه مسیح مقدس.”
دکی فیشر گفته بود: “نه. این یه چیز طبیعییه. تو باید هم این طوری باشی؛ بعداً میفهمی که خیلی هم خوبه و این واسهات یه عالم سعادته پسر جون.”
جوانک گفته بود: “واااای. شماها نمیفهمین.”
دکی فیشر گفته بود: “گوش کن پسر جان، …” و یک حرفهای مخصوص دیگری زده بود.
پسر گفته بود: “نه؛ گوش نمیکنم. نمیتونین مجبورم کنین گوش کنم.”
دکی فیشر گفته بود: “گوش کن لطفاً، …”
دکتر ویلکاکس رو کرده بود به جوانک و گفته بود: “یه احمق، احمق خدا. عقلت کجا رفته؟”
جوانک پرسیده بود: “خب، پس شما کار رو انجام نمیدین؟”
“چه کاری رو؟”
“کار اخته کردن منو”
دکی فیشر گفته بود: “گوش بده پسر جون. هیچ کس این کار رو واسهات نمیکنه. تو که بدنت ایرادی نداره آخه. بدن خیلی سالم و خوبی داری و باید این فکر رو از کلهات بندازی بیرون. اگه مذهبی هستی، باید اینو بدونی که چیزی که داری ازش شکایت میکنی گناه نیست، چیزییه که لازمۀ ازدواجه.”
پسر جواب داده بود: “هرکاری میکنم که جلوش رو بگیرم، نمیتونم. شب تا صبح دعا میکنم، هر روز استغاثه میکنم؛ باز هم نمیتونم. گناهه. معصیت اندر معصیته. ضد اخلاص و نیت پاکه.”
دکتر ویلکاکس گفته بود: “خب، برو و –”
جوانک، با وقار، به دکتر ویلکاکس گفته بود: “شما که اونجوری حرف میزنین، من صداتون رو نمیشنوم. ممکنه تقاضا کنم که واسهام انجام بدین؟”
دکی فیشر گفته بود: “نه. پسر جان؛ گفتم که نه.”
بعد، دکتر ویلکاکس گفته بود: “بفرستینش بیرون.”
جوانک گفته بود: “خودم میرم. به من دست نزنین. خودم میرم.”
این ماجرا ساعت پنج روز قبل اتفاق افتاده بود.
پرسیدم: “خب، بعد چی شد؟”
دکی فیشر گفت: “آقایی که شما باشی، دیشب حدود ساعت یک نصف شب بود که جوانک را آوردند اینجا؛ با یه تیغ ترتیب خودش را داده بود.”
“خودشو اخته کرده بود؟”
دکی فیشر گفت: “نه. اون که نمیدونه، اخته کردن یعنی چی!”
دکتر ویلکاکس گفت: “ممکنه بمیره.”
“چرا؟”
“خونریزی.”
دکی فیشر گفت: “جراح نازنین ما، دکتر ویلکاکس، همکار خوب من، دیشب اینجا کشیک بوده، ولی نتونسته توی کتابش این کِیس اضطراری رو پیدا کنه.”
دکتر ویلکاکس گفت: “جهنم شو با اون حرف زدنت!”
دکتر فیشر گفت: “ببین من اینو خیلی خیلی دوستانه گفتم، دکتر.” و به دستهایش نگاه کرد، به دستهایی که برایش دردسر درست کرده بود، با همۀ اشتیاقی که برای کمک کردن داشت و بیاعتناییاش به قوانین و مقررات ایالتی. و ادامه داد: “هوراس اینجا شاهده که دارم این حرفو حقیقتا خیلی دوستانه میزنم. هوراس، جوونک عضوش رو از بیخ و بن قطع کرده.”
دکتر ویلکاکس گفت: “خب انشالله که واسه این کار بارمون نمیکنی. احتیاجی هم به این کار نیست.”
” تو رو، دکتر؟ اون هم امروز، امروز که سالگرد تولد عیسی مسیحه، ناجی ما؟”
دکتر ویلکاکس گفت: “ناجی ما؟ مگه تو جهود نیستی؟”
“هستم. چرا، هستم. همیشه یادم میره. هیچ وقت بهاش اون طور که باید اهمیت ندادهم. ممنون که یادم آوردی. ناجی شما. درسته. ناجی شما. بی برو برگرد ناجی شما ـ و همین ماجرای «یکشنبۀ نخل**».
دکتر ویلکاکس گفت: “لامصب تو خیلی ناقلایی.”
دکی فیشر گفت: “تشخیص عالی، دکتر. من ِ لامصب همیشه ناقلا بودهم. توی این وادی یه ناقلای خلص. و تو هوراس از این حذر کن. میبینم که چندان گرایشی نداری، ولی من، گاه، نورَکی میبینم. اما عجب تشخیصی و تازه اون هم بدون کتاب. “
دکتر ویلکاکس گفت: “جهنم شو با اون هیکلت.”
دکی فیشر گفت: “همه چیز به موقعاش، دکتر؛ همه چی به موقعاش. اگه یه همچین جایی باشه، حتم داشته باش یه سری بهاش میزنم. حتی یه بار سرکی هم توش کشیدم. راستش، فقط یه نگاه گذرا. و تقریباً در دم سرمو برگردوندم. هوراس میدونی وقتی دکتر نازنین ما جوونک را آورد اینجا، اون چی گفت؟ گفت: آخه من از شما خواهش کردم این کار رو بکنین برام. خیلی ازتون خواهش کردم.”
دکتر ویلکاکس گفت: “اونم روز کریسمس.”
دکی فیشر گفت: “مهم نیست که چه روزی بوده و چه اهمیتی داشته.”
دکتر ویلکاکس گفت: “شاید برای تو.”
دکی فیشر گفت: “میشنوی هوراس؟ میشنوی چیمیگه؟ حالا که نقطه ضعفم رو پیدا کرده، داره بل میگیره.”
دکتر ویلکاکس گفت: “خیلی ناقلایی تو! خیلی!”
۱۷۶۰*
God rest you merry, Gentlemen,
Let nothing you dismay,
For Jesus Christ our Savior
Was born upon this Day.
To save poor souls from Satan’s power,
Which long time had gone astray.
Which brings tidings of comfort and joy
۱۷۸۰
God rest you merry Gentlemen,
Let nothing you dismay;
Remember Christ our Saviour,
Was born on Christmas-day;
To save our souls from Satan’s power,
Which long time had gone astray:
This brings Tidings of Comfort and Joy
**- ماجرای ورود مسیح با الاغش به اورشلیم که به یکشنبۀ نخل (Palm Sunday) معروف شده.