ژوئن ۱۹۴۹، وقتی دوازده ساله بودم، یک روز صبح را با ارنست همینگوی گذراندم. این درست بعد از آن بود که والدینم، که دیگر آن ها را به نام کاپیتان و همسرش بجا می آوردم، من را بر خلاف میلم به کوبا برده بودند. کاپیتان که بعد از بیست سال خدمت در نیروی دریایی بازنشسته شده بود، به دنبال دوستش آمده بود، که او را از زمان جنگ، و خدمتش روی یک ناوشکن در اقیانوس آرام می شناخت. آن ها در فکر کسب و کار اجاره دادن قایق های ماهی گیری تفریحی بودند. دوست او که بعد از جنگ از نیروی دریایی جدا شد، همان موقع آن جا زندگی می کرد، و ایده ی قایق های ماهی گیری فکر او بود. پدر من برای اینکه کارها آماده شوند قبلا سرمایه اش را از طریق حواله فرستاده بود.
نصف سرمایه ی کار، که مال او بود، پول زیادی می شد.
تنها چیزی که از دوست او می دانستم اسمش، کُلدرو بود، و کاپیتان به عامیانه کوکیخطابش می کرد. او قرار بود ما را در بندر هاوانا ملاقات کند. کاپیتان و همسرش بی آنکه حرفی بزنند با عجله، همه ی لوازمشان را، یا فروختند یا به دیگران دادند، و در هفدهم ماه ژوئن هرسه ی ما سوار بر کشتی ام اس ویندام از خطوط کشتیرانی آمریکا-هلند شدیم. وقتی ما در صبح هجدهم ماه رسیدیم کوکی آن جا نبود. کاپیتان در مکانی به نام خانه ی په په (فکر می کنم ساختمان هنوز آنجاست ولی به نام دیگری) که چند چهارراه از فلوریدیتا فاصله داشت، برایمان چند اتاق گرفت، خانه ای بزرگ با بالکن دو طبقه، که طبقه ی اول آن کافه بود. نه هیچ خبری از کوکی بود و نه هیچ نشانی. معلوم شد آدرسی که او به پدر من داده، نشانی کلبه ی سوخته ای در کنار کانال انترادا است. کسی به پدر من گفت که مردی با مشخصات کوکی آنجا زندگی می کرده، ولی از زمان آتش سوزی هیچ نشانی از او نبود. او رفته بود. قرار بود قایقی باشد، اما قایقی در کار نبود، یک اسکله ی کوچک آنجا بود ولی قایقی نبود.
بنابراین ما روزهای طولانی را در خانه ی په په سپری کردیم. کاپیتان اسپانیایی بلد بود ولی من و همسرش بلد نبودیم. آن دو تنها بیش از یک سال بود که ازدواج کرده بودند. یا به هم عادت می کردند یا نمی کردند (که نکردند). روز چهارم بود که دیگر قانع شده بود از جستجوی کلدرو دست بردارد ـ تا آن موقع دیگر او را به نام عامیانه خطاب نمی کرد ـ و به جای اینکه دنبال خانه ای بگردد که ما بتوانیم آنجا منزل کنیم سه روز بعد از آن را اغلب در تخت خواب گذراند. زنش آرام و قرار نداشت، او خیلی قاطع به من گفت ما الان نیاز داریم تا استراحت کنیم و با گذر زمان به وضعیت خو بگیریم. پول مشکلی ضروری نبود، حتی با از دست رفتن پولی که برای کولدرو فرستاده بود: هم خودش را یک بارشصت و هشت روزه باز خرید کرده بود، و همینطور یک بازنشستگی بعد از بیست سال خدمت نیروی دریایی داشت و ارثی که از همسر اولش، مادر من برایش باقی مانده بود را هم داشت.
البته من هیچ کس را نداشتم، هیچ کاری هم نداشتم. جایی هم برای رفتن نداشتم. تنها من بودم و آن ها: کاپیتان و همسرش.
زن حدود، ده یا یازده صبح گفت، “کلارک، برو برامون یه روزنامه و چند تا موز بیار. برو یکم خودت رو سرگرم کن، یکم استفاده داشته باش. تو منو مضطرب می کنی.”
در حالی که زیر یکی از پنجره های بلند روی کاناپه نشسته و شهر را تماشا می کند، در بغل کتابی باز دارد و بین انگشت وسط و اشاره ی دست چپش سیگاری روشن، تصویری در پشت جلد مجله ی زن سایه ها را در ذهن من می سازد، در صورتی که او واقعا اسرار آمیز نبود. او زنی بود که در ویرجینیا بزرگ شده بود و جای دیگری نرفته بود، و از خانواده ای که از او با ناز و نعمتی پذیرایی کرده بودند، که کاپیتان هیچ وقت نکرد. واضح بود که در ابتدا این رفتار برایش جذاب بود؛ ولی حالا خیلی از خانه دور بود و احساس فخر نمی کرد. اما به هر حال جذاب بود- ناخنهایش رنگ سرخ تیره، درست به رنگ لبهایش؛ و موهایش که به طور طبیعی طلایی و فردار بودند. او بسیار زیبا بود و پاهایی داشت که آن روزها مردم می گفتند پاهای بتی گرابِل.
دود سیگار به شکل نوار های آبی رنگ به سمت سقف بالا می رفت. من داشتم سعی می کردم کاری کنم که رادیو چیزی بجز خش خش پخش کند. “یالا پسر، اونا توی فلوریدیتا باید روزنامه داشته باشند، برو بگیر، برو.”
مادر خودم سر زایمان من مُرد. از آن زمان که یادم می آید، من رو به این خاطر بجا آوردند. من بیشتر زندگیم رو با زنی که پدر استخدام می کرد تا مواظب من باشد، گذراندم. در سال هایی که بزرگ شده بودم او تقریبا هیچ وقت نبود. ماموریت های اداری. جنگ البته. اما حتی وقت هایی که ممکن داشت همراه او باشم، همواره مراقبین زن داشتم (توضیح او بود) که از من مراقبت می کردند. برایم بسیار راحت بود که او را به عنوان یک کاپیتان تجسم کنم.
او از اتاق دیگر گفت “بهش پول بده”.
زن گفت “واقعاً؟. من که باورم نمیشه. اینجا هم پول لازمه؟ حتی با این که قبلا پول فرستادیم، بازهم باید پول بدیم؟”
بعد روبه من گفت “تو کیفم روی میز یه کم هست.”
من کیف رو برایش آوردم و او شروع کرد به کندوکاو در درون خرت و پرت های داخل کیف. تعداد زیادی استوانه ی کوچک، یک بسته سیگار، یک کیف پول، تعدادی دستمال مخصوص صورت، و یک لنز چشم. یک اسکناس ده پزویی را که کمی بزرگتر از اندازه ی یک تمبر تا شده بود جلوی من گرفت، “بیا، برای خودت هم یک تخم مرغ یا چیزی سفارش بده.”
کاپیتان از اتاق بغلی گفت “یکم میوه هم بگیر، هر جور میوه ای.”
زن رو به او گفت، “موز، من گفتم روزنامه و موز.”
“ای خدا، تو که می دونی من از موز متنفرم.”
“تو گفتی هرجور میوه ای دوین. و اون طوری هم حرف نزن، مودبانه نیست.”
“پس این چطوره؟ برو به جهنم.”
زن رو به من گفت “پدر تو یک آدم دهاتی، بی ادب و بی خاصیته.”
از اتاق بغلی صدا آمد “چی داری بهش می گی؟ ساعت هنوز نه صبح نیست. بیشتر مردم شنبه ها، این وقت روز، هنوز توی تخت خوابند. ای خدا. اصلاً هر جور میوه ای که بود.”
آن جمله آخری که بلندتر بود، خطاب به من بود.
من در صدایش فشاری را که زیر آن بود شنیدم. او مشکلاتی بیش از مال باختن به دوستی ساختگی داشت، و با این که من جوانتر از آن بودم که بتوانم کل ماجرا را درک کنم، اما می دانستم که؛ وقتی جیمز فورستال، وزیر دفاع، خود را از پنجره ی بالایی مرکز درمانی نیروی دریایی بدستا در مریلند به بیرون انداخت، او افسر وظیفه بود. ساعت دو صبح بیست و دوم ماه مِی، جسد او را روی سقف کافه تریای طبقه ی سوم پیدا کردند، در حالی فقط شلوار پیژامه تنش بود. روزی که این اتفاق افتاد، در حالی که در تخت خواب خود را به خواب زده بودم صدای والدینم را که در موردش صحبت می کردند شنیدم. کاپیتان در راهرو به آرامی گفت: “چه آبرو ریزیی. شلوار پیژامه. اون مرد با آبرویی بود. یک چیزی اصلاً جور در نمیاد.”
صدای زن گفت، “منظورت اینه که—؟”
“اَبی، توی تخت خوابش شیشه خرده بود، من اونجا بودم، خودم دیدم. شیشه خرده، و اتاقش اون طرف راهرو بود از اون پنجره ای که به بیرون پریده و یا پرتاب شده.”
“پرتاب”
“اونا می دونن من با او رفیق شده بودم.”
“و اینکه؟”
“این چیزیه که خودش گفت. حتی خودش از پشت تلفن شنیدم که گفت. خودش همین کلمه رو گفت. خیلی با تاکید گفت. گفت او یک رفاقت احساس می کنه، که ما دوست شدیم چون ما هردو از مردان نیروی دریایی هستیم و مخالف کمک به صهیونیست ها. و اینکه صهیونیست ها و دولت ازش متنفرند. این تنفر حتی تا سطح رئیس جمهور بالا میره.”
“بس کن دیگه.”
“اصلا فراموش کن در مورد شیشه خرده چیزی گفتم.”
“پس شوخی کردی. عزیز دلم، تو خیالاتی شدی.”
“من ساعت شش صبح رفتم توی اتاقش، او نبود. شیشه خرده توی تخت. فراموش کن هرچی گفتم. من اصلا چیزی نگفتم.”
“عزیزم، اصلاً کی ممکنه حرفی بزنه؟”
“نه. آره.”
“اون خودش پریده. دوین، بی خیال، اون دیوونه بود.”
“پس شیشه خرده ها چی میشه.”
لحن قاطع تری در صدای زن شنیدم که گفت “او خودش یک شیشه رو شکسته بود.”
طبق گفته های اخبار رادیو و روزنامه ها، فورستال در مورد احساسات ضد صهیونیستی اش بسیار رک بود. پدر من هم از صهیونیست ها خوشش نمی آمد. من آن زمان مطمئن نبودم که صهیونیستها اصلا که هستند. فقط می دانستم که مربوط به خاورمیانه اند و در مورد کشوری که از تقسیمات به وجود آمده. به هر حال در ذهن خودم یک نظری داشتم. نمی شد مسئله ی فلسطین و اسرائیل رو نادیده گرفت، وقتی هر بعدازظهر رادیو، و یا روزنامه های انباشته شده روی میز اتاق نشیمن روزالین به آن اشاره می کنند. کاپیتان معتقد بود که ممکن است صهیونیست ها فورستال رو کشته باشند و ممکن است که دنبال او هم باشند. او به این موضوع اشاره نمی کرد، اما این جَو در فضا بود، و در صدای مضطرب او. وقتی که فورستال بستری شده بود بین آن دو رفاقت(او این کلمه رو مدام استفاده می کرد) شکل گرفته بود. حالا فورستال مرده بود. و شواهد و قراین او و زنش را نگران می کرد. و من در میان همه ی این ماجرا ها بودم. صهیونیست ها، خودکشی، دزدی، قتل، کوبا، جایی که ما هیچ آشنایی در آنجا نداشتیم. از هیچ چیز اطمینان نداشتیم. کاپیتان افسرده و همسر کاپیتان هم افسرده.
وقتی رفتم بیرون تا روزنامه بخرم تمام این افکار در سرم بود. دیگر دوست نداشتم که اطراف آن ها باشم. وقتی از پله های طبقه ی بالا به پایین آمدم، همینگوی را دیدم که در کافه نشسته بود، یک روزنامه روی میزش باز بود، یک قهوه کنار آرنج دستش، یک بطری مخروطی شکل قهوه ای آن طرف تر از آن. فوراً او را شناختم: من مجذوب شیرها و آفریقا بودم، و کاپیتان مجله ای داشت با تصاویر نویسنده ای که شکارچی هم بود و همه او را پاپا می نامیدند. من چهره اش را می شناختم و در همین لحظه خدمتکار گفت “آلگوماس، پاپا(چیز دیگری میل دارید پاپا؟).”
“چندتا تخم مرغ نیمرو و لطفا این دفعه با چِریزو لطفا، آلخاندرو.”
“چشم.”
همینگوی رو به من کرد و لبخند زد، و گفت، “تو امروز صبح می خواهی چه سفارش بدی؟”
لبخند فوق العاده ای بود. لا به لای ریشش کمی قهوه بود، که هنوز کمی تیره به رنگ پوست بود، و سبیلی خاکستری رنگ داشت. او با پشت دست دهانش را پاک کرد. تی شرت مشکی پوشیده بود، و شلوارک سفید رنگ و رو رفته، و دمپایی طنابی به پا داشت. پاهایی پر مو داشت و زانوهایی درشت. من همین طور ایستاده، زل زده بودم.
گفت، “چرا گریه می کنی؟”
من که اصلاً متوجه نبودم گریه می کنم،گفتم، “هیچی.”
“بسیار خب.” او جرعه ای سر کشید و دوباره مشغول خواندن شد.
من در حالی که ناراحت بودم کمی شجاعت نشان داده، گفتم، “میشه بعد از اینکه اون روزنامه رو خوندید، بدینش به من؟”
او متفکرانه، به من نگاهی طولانی کرد، سپس کمی از مایع سفید رنگ که در بطری بود در قهوه اش ریخت و نوشید. چشمانش به طرز دردناکی قرمز بود، اما رفتاری دوستانه داشت.
“صبحانه خورده ای؟”
من سر تکان دادم.
“به خاطر همین گریه می کنی؟”
“نه.”
“یعنی آنقدر این روزنامه برات مهمه؟”
“نه.”
او با لبخند گفت، “اشکها به خاطر درد، یا رنجش.”
من هم چنان زل زده بودم.
او گفت “رنجش، تو از دست کسی ناراحتی؟ اطرافیانت کجایند؟ والدینت.”
“طبقه ی بالا.”
“از دستت ناراحتند؟”
گفتم “تو یک شیر رو کشتی”. فوراً از این حرف احساس حقارت کردم. این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. با دست دماغم رو پاک کردم و روی شلوارک سفید کثیفی که به پا داشتم مالیدم.
او انگشتانش رو روی سینه اش گذاشت و گفت”تو از دست من ناراحتی؟ اون دفاع از خود بود، قسم می خورم.”
در جواب گفتم “دلم می خواد من هم شیر شکار کنم.”
او صندلی دیگری رو که کنار میز بود چرخاند و گفت “بشین رفیق.”
من نشستم، او صفحه ای از روزنامه رو ورق زد و جرعه ای از قهوه نوشید. به خدمتکار به اسپانیایی گفت، “آلخاندرو، وقت شراب شده، دوست من، شراب سفید و خنک.”
“سی، پاپا.”
گفتم “من دوست دارم برم آفریقا.”
او به نشان اینکه چیزی به یاد آورده سرش را تکان داد و گفت “سال هاست که اونجا نرفتم. من یک شیر کشتم، یک غزال بزرگ، و یک بوفالو که به طرفم، رم کرده بود ـ بوفالوی آبی. تو میدونی اون چیه، نه؟ یک موجود عظیم الجثه، که شاخ داره. سیاه، انگار که از فضا اومده.”
او روزنامه را روی میز گذاشت و دست هایش را باز کرد تا عظمت یک موجود بزرگ را نشان دهد. “غول پیکر و زودرنج. از روی غضب تو رو می کشه.” سپس دستش را درون جیب شلوارکش کرد و یک دستمال سفید و تمیز در آورد. “دماغت رو پاک کن.”
و من پاک کردم.
“اسمت چیه؟”
گفتم “بوفالوی آبی سریعه؟”
او با لبخند دوباره سرش را تکان داد “باید با کارد شکاری کارش رو تمام می کردم. تا به حال کارد شکاری دیدی؟”
“نه.”
“می تونه از وسط نصفت کنه. مردی به نام جیمز بلک اون رو ساخت برای جیم بوئی– اسم جیم بوئی رو شنیدی.”
من مطمئن نبودم. اما سرم را به نشان تایید تکان دادم. اسم، به گوشم آشنا بود.
“او این کارد رو تنها به قصد مبارزه ساخت، اون قدیم ها، سال ۱۸۲۷. جیم بوئی هم ازش استفاده کرد، در یک دوئل به نام مبارزه ی سَندبار، اگر به خاطر اون کارد نبود جانش رو از دست می داد. کارد نجاتش داد. نزدیک به اندازه ی تیغه ی یک شمشیر بزرگه. و این بوفالو، وقتی به سمت من می آمد، به پشت گردنش فرو کردم. و از لگد مال شدن جان بدر بردم.”
در حالی که سعی می کردم صحنه را مجسم کنم، برای چند ثانیه خشکم زده بود، گفتم، “من یک عکس از تو با یک شیر دیدم.”
آلخاندرو یک بطری شراب آورد که در یک سطل یخ بود، به همراه یک لیوان. لیوان را پایین گذاشت، بطری شراب را باز کرد، و کمی در لیوان ریخت. همینگوی با سر به او اشاره کرد، پس آلخاندرو بیشتر ریخت و بطری را داخل سطل گذاشت. بطری مخروطی و فنجان را از روی میز برداشت و به زبان انگلیسیِ بدون لهجه رو به من گفت “شما چیزی میل دارید؟” من فکر می کنم که او قصداً این را که من دماغم را بالا می کشم نادیده می گرفت.
همینگوی رو به من کف دستش را بالا برد. به نظر می رسید که ده پوند وزن دستش باشد. “خب؟ چی میگی بچه جون؟ به حساب منه.”
من با دستمال دماغم را پاک کردم و گفتم، “تخم مرغ و بیکن.”
“زرده ی نیمرو، عسلی دوست داری؟”
“بله.”
رو به آلخاندرو گفت، “سه تا تخم مرغ خورشید نشان با پنج تا نوار بیکن و تخم مرغ ها رو توی روغن بیکن سرخ کن. و یک مافین انگلیسی.” رو به من گفت، “آب پرتقال دوست داری؟”
من به تایید سر تکان دادم.
“اسمت رو به ما نمیگی.”
با نگاه رو به زمین اسمم را گفتم.
“یک لیوان بزرگ آب پرتقال برای کلارک.”
آلخاندروآن را یادداشت کرد.
همینگوی از من پرسید، “اینا همه برایت کافیه؟”
گفتم، “و وافل.”
او با لبخند به آلخاندرو علامت داد.
آلخاندرو به اسپانیولی گفت، “فقط پَنکیک داریم.”
“رفیق اینجا فقط پنکیک دارند. اشکالی نداره؟”
من سرم را به تایید تکان دادم.
آلخاندرو گفت، “همین الساعه.” و حرکت کرد. من متوجه شدم که پشتی خمیده دارد و کمی می لنگد. و آرام راه می رود.
گفتم “او انگلیسی رو خوب حرف می زنه.”
“بهتر از ما حرف میزنه. ولی به دلائلی دوست نداره به این زبان تکلم کنه. اما خوب بلده.”
گفتم “سی(بله، به اسپانیولی).”
او با لبخند سر تکان داد و گفت”انگار حالت بهتر شده.”
“دوست دارم برم آفریقا.”
“من اون قبل ترها سال ۳۳ اونجا بودم. آلخاندرو تا همین اواخر اونجا بود. علیه روباه صحرا می جنگید. یک ژنرال باهوش آلمانی. چیزی در موردش شنیدی؟”
حالا دنیا پر رنگ و جذاب شده بود. روباه صحرا و کارد شکاری و دوئل، شیرها و بوفالوی رم کرده. گفتم، “نه، آقا.”
او نگاهی به من کرد و گفت، “چند سالته؟”
سنم را گفتم.
“بابا جونت، در مورد روباه صحرا هیچ چیز بهت نگفته؟”
“نه.”
“ژنرال بزرگی بود. اسمش رومل بود. ایروین رومل. نزدیک به آخر کار، هیتلر مجبورش کرد سیانور بخوره. وقتی جنگ تموم شد، چند سالت بود، هفت یا نه؟”
“بله، آقا.”
“درمورد هیتلر چیزی می دونی؟”
“بله، می دونم.”
“چطوریه که تو از اسمت خوشت نمیآد؟ به نظر چند دقیقه پیش بخاطرش خجالت کشیدی.”
گفتم، “نه.”
“به نظر من اسم خوبیه.”
“بله ، آقا.”
“می دونی این اسم از کلمه ی انگلیسی کلرِک می آد. هنوز اونجا کلارک رو کلِرک تلفظ می کنند.
من فقط سر تکان دادم.
“من هم وقتی سن تو بودم ، از اسمم بدم می اومد. اِرنست. اِرنی. من واقعا از ارنی بدم می اومد. به نظرم حقیر می اومد.”
گفتم، “به نظرم خیلی دوستانه می آد.”
او سر تکان داد، ” قصد داری نویسنده بشی؟”
من شانه بالا انداختم.
او صدایی به نشان تمسخر درآورد، “من هم خودم هنوز مطمئن نیستم. پس تو هیتلر رو می شناسی. موسیلینی و استالین رو چطور؟”
گفتم، “بله.”
او روزنامه را جلوی روی خود باز کرد و بالا برد، به نظرم می خواست من را با عدم تعجب تحسین کند، که من آن نام ها را می شناسم. در روی دیگر روزنامه تصویر فورستال را که دیدم، قلبم از جا کنده شد.
با اشاره گفتم، “پدرم او را می شناخت.”
او گوشه ی روزنامه را با انگشتان سنگینش خم کرد تا نگاهی بیاندازد، بعد آن را تا کرد به طوری که مقاله در روبروی او باشد و با یک دست آن را نگه داشت در حالی از شراب جرعه جرعه می نوشید. “جداً. پسر فلج نیروی دریایی رو. پدر تو او رو می شناختش. هان؟”
من که فکر می کردم ممکن است به نوعی منظورش پدر من بوده باشد، اصطلاح را تکرار کردم، “پسر فلج نیروی دریایی.”
“آدمِ فرانکلین دی بود. وزیر دریاداری. فرانکلین دی. او قبل از این که رئیس جمهور بشه، دستیار وزیر دریاداری بود. و فورستال اولین وزیر دفاع ما بود. میدونستی فرانکلین دی معلول بود؟”
در تایید سر تکان دادم و گفتم، “شما رئیس جمهور رو می شناختی؟”
“البته.”
گفتم، “پدر من در نیروی دریایی بود، او در بیمارستان خدمت می کرد، همانجا که-” و جمله را ناتمام رها کردم.
“آهان، درسته. بیمارستان نیروی دریایی بدستا.”
“بله، آقا.”
وقتی آلخاندرو آب پرتقال رو آورد به او گفتم، “تو هم که آفریقا بودی.”
او نگاهی به همینگوی کرد، و او نیز نگاهش را با پوزخند جواب داد و به نظر این موضوع بین آن دو شوخی بود، اما از نگاه آلخاندرو به نظر می رسید که موضوعی جدی در میان است.
همینگوی به آرامی به او گفت، “فقط اینکه تو اونجا بودی.”
آلخاندرو رو به من گفت، “اوه، بله مرد جوان(به اسپانیایی)، من اونجا بودم، من اونجا بودم مرد جوان.” سپس به آشپزخانه بازگشت.
همینگوی نزدیک به من خم شد، متوجه شدم که نور خورشید هر دو طرف دماغش را سوزانده، و به آرامی گفت، “جنگ. دوست نداره در اون مورد صحبت کنه. اما اون یک قهرمانه. در یک یگان زرهی خدمت کرده. میدونی یگان زرهی چیه؟”
من به اندازه ی کافی در سرم حدس و گمان داشتم، که با سر تایید کنم.
من او را در یکی از تصاویر به یاد آوردم که به همراه تعدادی سرباز بود و یک نوع ماشین مثل جیپ هم پشت سرشان. دوست داشتم در مورد آن برایم بگوید. پرسیدم، “شما هم در جنگ بودید؟”
برای یک لحظه او جدی شد، انگشت اشاره ی دست چپ را آهسته روی میز می کوبید. گفت، “من در همه ی آن ها بودم، لااقل در این قرن.” هیکل خود را جمع و جور کرد مشتش گره شد و گوش هایش بالا آمد. ” در آخریش، کافه ریتس پاریس رو من آزاد کردم. چیزی در مورد، کافه ریتس شنیده ای؟”
من برای اولین بار لبخند زدم و سر تکان دادم.
همینگوی گفت، “حالا شد. خوبه، حالت داره بهتر می شه. تا به حال در مورد کافه ریتس نشنیدی.”
من اعتراف کردم، “نه، آقا.”
او خندید. به طور غافلگیر کننده ای بلند می خندید. وقتی یک جرعه از شراب گرفت، نور خورشید که از پنجره ای دورتر منعکس می شد، خطی از رنگ در آن پدید آورد. “می دونی، من خودم سه تا پسر دارم، مردان بزرگی اند. تو حتماً ازشون خوشت میاد.”
من سر تکان دادم، ولی او داشت به روزنامه نگاه می کرد، داشت مقاله ی فورستال را می خواند. برای یک دقیقه سکوت به درازا کشید. مانند این بود که ما دوستان قدیمی هستیم و به کنار هم بودن بدون نیاز به مکالمه عادت داریم، اما زمان که بیشتر گذشت من فکر کردم که ممکن است او فراموش کرده باشد که من آنجا هستم. من هنوز دستمال او را در دست داشتم، آن را روی میز گذاشتم. او از بالای روزنامه، نگاهی به من کرد، و دستمال را دید و آن را دوباره درون جیبش گذاشت. “اینجا نوشته خانواده اش ادعا می کنند که او فقط کمی خسته بود. و دیوانه نبود.”
“چیزی در مورد شیشه خرده نوشته؟”
او دوباره نگاهی به روزنامه انداخت و پرسید، “شیشه خرده؟”
“اونا توی تختش شیشه خرده پیدا کردند، پدرم گفت به هیچ کس نگو، این یه رازه.”
“پسر، تو همین الان به من گفتی.”
“می دونم، معذرت می خوام.” برای یک لحظه فکر کردم که شاید دوباره به آن دستمال نیاز پیدا کنم.
“نگران نباش رفیق، من به هیچ کس نمی گم.”
لبخند زدم و سر تکان دادم.
“پس، پدر تو و او باهم دوست بودند.”
“بله، آقا. اون ها وقتی آقای فورستال بستری بود با هم وقت می گذراندند.”
همینگوی با دست سنگینش موی کم پشتش را حالت داد. “پدر تو او را قبل از بیمارستان می شناخت؟”
من که سعی می کردم تصمیم بگیرم که جواب درست چیست، کمی معطل کردم.
“پدر تو در نیروی دریایی بود، این آدم هم در نیروی دریایی بوده.”
من فقط توانستم از کلمه ی کاپیتان استفاده کنم. “اون ها رفیق شده بودند.”
“پس، چی باعث شد همه ی شما از اینجا سر در بیارید؟”
“ممکنه صهیونیست ها دنبال پدرم باشند.” مطمئن نیستم چرا احساس کردم که باید آنجا دروغ بگم. فکر می کنم این لحظه ای بود که درک کردم، که ممکنه این یک دروغ نباشه: البته کاپیتان واقعا نگران این احتمال بود.
همینگوی پرسید، “تو می دونی فورستال کی بود؟”
“واقعا نه، دوست کاپیتان.”
“کاپیتان.”
“پدرم.”
“تو پدرت رو به این اسم صدا می کنی؟”
من وا رفتم.
“او می دونه که تو به این نام صداش می کنی؟”
من که احساس می کردم مچم گرفته شده، باز هم بیشتر وا رفتم.
“خب، اصلا به من مربوط نیست، رفیق ـ حالا لازم نیست نگران باشی.” همینگوی روزنامه را برگرداند و روی میز خواباند طوری که مقاله ی فورستال بالا بود، بعد با دو دست روزنامه را صاف کرد. “فورستال در دولت آدم مهمی بود، تو این رو می دونستی، درسته؟ پلیس فدرال چطور؟ اون ها هم دنبال پدرت هستند؟”
به او گفتم، “بله، فکر می کنم پلیس فدرال هم دنبال او هست؟”
حالا نیش همینگوی باز شده بود، پوزخندی گشاده، به بزرگی فک بزرگش. “پس او این جا پنهان شده. این جا توی لانه ی شیرها. جای مناسبی برای پنهان شدن از اف بی آی نیست. پسر، این دورو برها پر است از مامور فدرال. برای همینه که من اینجام نه توی فلورودیتا.”
من نگاهی به اطراف اتاق خالی انداختم.
“میل دارم با پدرت کمی صحبت کنم.” چشم هایش تنگ شدند. احساس کردم که در این لحظه او عمیقاً به درون من نگاه می کند. به نظر می آید که ما همینطور که نشسته بودیم تا مدتی به هم خیره شده بودیم.
در همین حال، دو مرد وارد شدند و مستقیم به سمت میز ما آمدند، مثل اینکه با ما قرار ملاقات داشته باشند. وقتی به ما رسیدند من کمی در خود فرو رفتم، و همینگوی دستش را دراز کرد تا به من قوت قلب بدهد. دست تنومند او برای یک ثانیه روی شانه ی من بود. مدت ها بود هیچ کس مرا لمس نکرده بود. این دوباره من را به گریه انداخت. یکی از دو مرد که بلند قدتر بود سر کچلی داشت و رشته هایی از مو را از سمت گوش چپ بروی سرش شانه کرده بود. روی سینه اش یک دوربین داشت که توسط یک بند از گردنش آویزان بود. “من اِد وولکر هستم،” و رو به مرد کوتاه قد تر کرد.”و ایشون تای بلازدال. ما از طرف واشینگتن استار تریبیون هستیم.” بلازدال یک کلاه بیسبال آبی بر سر داشت که یک حرف دبیلو ی قرمز رنگ، روی آن بود. او به نظر جوان تر می آمد. به طرز عجیبی دستهایش را به هم می مالید و وزنش را از روی پایی به پای دیگر می انداخت. به نظرم رسید که به خاطر دیدارش با نویسنده و شکارچی محبوب ، بسیار خوشحال است.
مردی که بلادزال نام داشت متوجه روزنامه ی روی میز شد و عنوان را بلند خواند، “فورستال. عجب موضوعی.”
وولکر از همینگوی عکسی گرفت، درحالی که همینگوی بی حرکت سر جایش نشسته بود، سپس او دو عکس دیگر هم گرفت.
بلازدل گفت، ” من در دی سی(پایتخت ایالات متحده) کسی را می شناسم که کار سیاسی می کنه. و قسم می خوره که این اتفاق رو از خیلی پیش پیش بینی کرده بود. انتظار می رفته که این آدم خودکشی کنه.”
همینگوی در حالی که پاسخ او را با نگاه می داد، جرعه ای از شراب نوشید.
“اما من اصلاً تصور پریدنش رو نمی تونم بکنم، تو می تونی؟”
“از قرار معلوم سئوالاتی مطرح شده.”
ووکلر گفت، “آه، به این می گن مثل یک رمان نویس فکر کردن.”
همینگوی گفت، “نه، این مقاله درباره اینه که خانواده اش ادعا می کنند که او این کار رو با خودش نمی کرد. مقاله نوشته که او از ارتفاع وحشت داشت.” بعد رو به من کرد و گفت، “نظر تو چیه رفیق؟ به نظرت حقیقت داره؟”
من به او نگاهی انداختم، با این فکر که ابراز کنم این گفت و گو نیازمند پنهان کاری است. او به آرامی سر تکان داد و دوباره رو کرد به مردها. “و در مورد پریدن از ارتفاع- زیاد به نظرم برای مردن جذاب نیست. من خودم به غرق شدن یا انجماد منتهی به مرگ فکر می کنم. تا اینکه تو خوابت ببره تا در خواب یخ بزنی و بمیری.”
وولکر عکس دیگری گرفت و عقب ایستاد و زیر لب گفت، “به هر حال، از اون سقوط طولانی و از اون ارتفاع، بدن مثل هندوانه باز میشه.”
همینگوی دوباره خم شد و برای دلداری، روی بازوی من زد. و وقتی به او نگاه کردم به من چشمک زد. “من هیچ وقت هندوانه دوست نداشتم.”
“به نظر وقتی که دیوانه می شی، دیگه مهم نیست که چطوری کار رو تموم کنی.”
همینگوی با اشاره به من گفت، “پدر این مرد جوان، او رو می شناخت.”
بلازدال گفت، “که باید،”. اما به نظر آن جمله را نیمه تمام گذاشت. “خب، ما در حقیقت بنا به قصدی اینجا هستیم. همسر شما گفت که می تونیم شما رو اینجا پیدا کنیم، ولی احتمالا مشغول به کار خواهید بود.”
همینگوی گفت، “امروز صبح کمی تنبل شدم، اما خانم مری خودش خوب میدونه که من الان کار نمی کنم. من به تازگی کاری رو تموم کردم که، تا اینجا بهترین کارم بوده. من و این رفیقم الان به یک شکار بزرگ فکرم می کنیم.” او دوباره به من اشاره کرد و چشمک زد. “نظرت چیه رفیق، بریم آفریقا؟”
وولکر گفت، “وقت گذروندن با گری کوپر و اینگرید برگمان چطوریه؟”
“مدتیه که اون دو آدم حسابی رو ندیدم. البته قرارهکوپ رو به زودی ببینم. در آیداهو قرار شکار داریم. مرد خوبیه.”
بلازدال پرسید، “اون ها واقعا چطورین؟ مارلین دیتریش چطور آدمی بود؟”
“او به همون اندازه که فکرش رو می کنید سکسیه.”
“و کوپ؟”
همینگوی لبخند زد و سر تکان داد، “کوپ هم سکسیه.”
“نه، واقعا نیست.”
او کمی خیره شد. بعد از لحظه ای، سرش را تکان داد و زیر لب گفت، “آدم های با وقاری هستند.”
بلازدال کلاه بیسبال را از سرش برداشت و رفت کنار صندلی همینگوی ایستاد. “اد، یک عکس دیگه بگیر.”
همینگوی گفت، “راستش ما داریم آماده می شیم که غذا میل کنیم.”
وولکر گفت، “یک ثانیه هم طول نمی کشه،” و عکس رو گرفت.
بلازدال گفت، “خیلی ممنونم، ببینید، می دونم که این مسخره است، ولی راستش روزنامه مارو فرستاده تا نظر شما رو در مورد اینکه، کمیته ی نوبل ۴۸ جایزه نداد، بپرسیم.”
همینگوی یک جرعه از شراب نوشید و به تغییر شعاع نور خورشید در آن خیره شد.
دو مرد نگاهی به یک دیگر انداختند. وولکر گفت، “لعنتی، تای، زود پرسیدی.”
“خانم مری چی به شما دوتا گفت؟ به شما گفت من رو به حرف در بیارید؟ با من شراب بنوشید؟”
آن ها سکوت کرده بودند.
“او نگفت که من حتماً کار می کنم. من به خوبی می دونم که او این رو نگفته.”
وولکر گفت، “من این ساعت صبح نمی تونم مشروب بنوشم.”
در این لحظه ناراحتی همینگوی به وضوح اشکار بود.”نظری ندارید.”
“فکر نمی کنید به نظر عجیب میاد؟ جوابی ندارید؟”
“من همین الان نظرم رو گفتم.”
بلازدال گفت، “میشه کمی بیشتر در مورد کتاب جدیدتون بفرمایید؟”
این شرایط رو کمی تغییر داد. همینگوی یک جرعه از شراب نوشید. “شما باید بعضی وقتها این رو صبح ها امتحان کنید. برای روحیه تون خیلی خوبه. مثل سوخت برای یک موتور.” و نگاهی به من انداخت. “مگرنه رفیق؟”
گفتم ، “بله.”
داد زد، “آلخاندرو، مَگرنه آمیگو؟”
آلخاندرو که میان ورودی آشپزخانه ایستاده بود گفت، “سی، پاپا.”
همینگوی نگاهی به آن دو مرد انداخت؛ او هنوز لیوان شراب را در دست داشت. “دیگران، آمیگو.”
آلخاندرو دوباره به آشپزخانه بازگشت.
“بیستو پنج سالشه و در اِل الامین زخمی شده. به تنهایی با یک نارنجک چسبان، تسمه ی یک تانک پانزِر روپاره و اون رو زمین گیر کرده است.
دیگران هیچ چیز نگفتند.
“پس شما پسرها دوست دارید در مورد کتاب جدید صحبت کنید.”
بلازدال به نحوی مشتاقانه سکوت را شکست که حتی یک پسر بچه ی دوازده ساله ی غمگین هم، مسخره بودن آن را احساس کرد. “بله، دوست داریم.”
همینگوی گفت، “این کتاب شامل همه چیزهایی است که من می دانم. و به محکمی تنه یک کشتی، ساخته شده.”
آلخاندرو بطری دوم شراب را آورد که آن را قبلاً باز کرده بود. او لیوان همینگوی را پر کرد و پس از برداشتن بطری خالی، آن را داخل سطل گذاشت.
همینگوی از آن ها پرسید، “مطمئنید از این میل ندارید؟”
“آن سوی رودخانه، زیردرختان.” وولکر گفت، “چه عنوان خوبی.”
همینگوی به گشاده رویی لبخند زد، “توی مجله دیدی؟”
“میل دارید بیشتر در مورد ش به ما بگید؟”
در همین لحظه زنی وارد شد و به سمت میز ما آمد و گفت، “وولکر.” بسیار قبراق بود با موهای بور و پوستی عالی. زنِ کاپیتان را به نظرم آورد که طبقه ی بالا بود. مثل او پاهای بلند و کشیده و همان روژ لب تیره. گفت، “آقای همینگوی، آیا قصد دارید این مکان را هم آزاد کنید؟”
“تو خودت می دونی داستان چیه.”
“مگه همه نمی دونند؟”
“خب پاریس همه اش تفریح و خوش گذرانی نبود. انتهای جنگ بود، ولی خیلی خوش و خرم نبود. ما در راه ورود کلی درگیری دیدیم.”
“من شنیدم شما بر خلاف قوانین یک اسلحه ی کمری همراه داشتید.”
همینگوی دندان هایش را به هم فشرد و گفت، “خانم، من یک تیپ جنگی همراه داشتم. در جایی به نام رمبولِی. گروهی از میهن پرستان. پایگاه ما در یک هتل بود که از بمب باران مخروبه شده بود.”
زن گفت، “می تونم حرفتون رو نقل قول کنم؟”
همینگوی گفت، “این قبلا گفته شده، اما یک چیز دیگه بهتون می گم، من درگیری دیدم. قبل از اینکه به پاریس بروم یک صدو بیست و دو قطعی دیدم.”
“قطعی.”
لبخندش دوام نیاورد، و به آرامی محو شد. “کشتن. نازی ها. جنگ رو به یاد دارید؟”
زن گفت، “کاملاً.”
همینگوی از او پرسید، “شما همراه این دو تا هستید؟”
زن گفت، “ما در یک نوع حرفه هستیم، من هِلن تالبوت هستم. و بدم نمیاد یک گیلاس شراب بنوشم.”
“زن من تو رو فرستاده؟”
“منظورتون رو از این سئوال درک نمی کنم. وَنیتی فِیر من رو فرستاده.”
” و تو می خواهی نظر من رو در مورد عدم دریافت یک جایزه ی خاص بدونی.”
“اون موضوع و چند چیز دیگه. البته من در مورد اون کشتن ها هم چیزی نمی دونستم.”
“من در مورد اون ها صحبت نمی کنم. قبلا بارها در موردش گزارش شده.”
“آیا در مورد اون ها چیزی خواهید نوشت؟ در مورد مرگ؟”
“من در تمام زندگیم، در مورد چیز دیگری ننوشتم.”
“افسانه بودن، چه جور احساسیه؟”
“در موردش چه احساسی می کنید؟”
و زن در اینجا سکوت کرد.
“ببینید من در مورد نوبل چهل و هشت نظری ندارم، خب؟ من اصلا در موردش فکر نمی کنم. به هیچ جایزه ای،حتی در آن سطح.”
“و در مورد کتاب جدیدتون؟ می تونید درباره ی او برامون بگید؟”
“شما اون رو توی مجله دیدید؟”
“بله، ولی من به این فکر کردم که منظور شما چیه. سرباز پیر و دختر جوان.”
“او گفت، “تو مرا به یاد کسی می اندازی.” و بعد گفت: “و دیگه حرفی برای گفتن نیست.”
زن ساکت شد.
“چیزی که من باید بگم همونه. اون. اون کتاب.”
“که اینطور.”
همینگوی یک لبخند نیمه کاره به او زد. “باید مارو ببخشید. شما احتمالا اصلاً مثل کسی نیستید که من را به یادش می اندازید، ولی اجازه بدید کار امروز صبح رو تمام شده اعلام کنیم، باشه؟”
آلخاندرو صبحانه ی مارو که در یک سینی بزرگ حمل می کرد، آورد. من بدون هیچ دلیلی احساس رهایی کردم. به یادم آمد که دوباره می توانیم در مورد شیرها صحبت کنیم.
در حالی که وولکر زیر لب چیزی به زن می گفت، بلازدال آرنجش را گرفت و سعی می کرد به سمت در بکشدش. هلن تالبوت گفت، “ما هم می تونیم بمانیم و صبحانه سفارش بدیم.”
بلازدال گفت “مگر نمی بینی داره با نوه اش صبحانه می خوره.”
همگی رفتند بیرون توی خیابان و از ما دور شدند. ما ساکت بودیم، رفتن آن ها را تماشا می کردیم. آلخاندرو، کمی شراب ریخت.
همینگوی گفت “اونا صبح زود از خواب بیدار شده بودند، اون زن به نظر تو شبیه به کسی نبود؟”
آلخاندرو به اسپانیولی گفت، “نه، اگر منظور همسر سابق است.”
“مطمئنی؟ همسر سابق نبود؟ اصلا به فکرت نرسید؟”
آلخاندرو که از ما دور می شد سرش را تکان داد.
من در حالی که شروع کردم به خوردن نیمروها، گفتم”او مرا به یاد نامادریم انداخت.”
همینگوی خندید.
گفتم”طبقه ی بالاست.”
او دوباره خندید.
این مرا خوشحال کرد. با خیال راحت به خوردن نیمرو مشغول شدم. به نظرم رسید که هرگز چیزی به این خوشمزگی نچشیده باشم. او یک تکه چریزو را با چنگال داخل دهان گذاشت، می جوید و خیره شده بود. من در حال جویدن گفتم”به نظر، اون ها دنبال ستاره های سینما می گشتند.”
او دوباره خندید. من به هیجان آمدم. ما اکنون رفیق بودیم.
او گفت”توریست، در حالی که قرار بوده ژورنالیست باشند.”
آلخاندرو از بین ورودی گفت “پا.” سپس یک دستش را در جلوی صورت خود تکان داد و برگشت داخل آشپزخانه.
همینگوی رو به من گفت”آلخاندرو برای مدتی در فلورودیتا کار می کرد، چند سالی هست که اورا می شناسم.” او کمی بیشتر شراب نوشید. سپس: “یا مسیح. از دست این گزارشگرها.”
گفتم”لعنت به اون ها.” من قبلا شنیده بودم که کاپیتان در مورد آن ها این گونه صحبت کرده باشد. من داشتم او را تقلید می کردم تا همینگوی رو راضی کنم.
او گفت”من خودم با عنوان گزارشگر شروع کردم. اون ها ژورنالیسم رو تحقیر می کنند. من خودم چند ژورنالیست خوب می شناسم.” او به من نگاه می کرد، در حالی که داشتم بشقاب رو جارو می کردم.
“تو روزنامه می خونی؟”
به علامت تایید سر تکان دادم. مشغول پنکیک ها شده بودم. “دلم می خواست یک شیر می دیدم.”
“بله، شیرها. باید بشنوی شب ها چه صداهایی از خودشون در میارند.”
“و تو یکیشون رو کشتی.”
او با لبخند سر تکان داد.
گفتم “و یک بوفالوی آبی.”
“آره.”
چون دلم می خواست صحبت در مورد شیرها ادامه داشته باشه، تمام اطلاعاتی که در مورد بوفالوی آبی داشتم ارائه دادم. “اون ها حتی بزرگتر هستند.” سپس اضافه کردم “ولی شیرها اون ها رو می کشند.”
او گفت، “در شکار گله ای. بعضی هاشون رو. ولی بوفالوی آبی واقعا دشمن طبیعی نداره. حیوانات دیگه سر به سرشون نمی گذارند.” او تمام لیوان شراب را سر کشید و بیشتر ریخت. به نظر می رسید که روی او هیچ اثری نداشت. “دوست داری بچشی؟”
“نه، ممنون.” من آب پرتقال خودم را نوشیدم، در حالی که فکر می کردم که کاپیتان و زنش چطور پس از شریک شدن در یک بطری مشروب مست می شدند.
ناگهان همینگوی گفت “بوفالوهای آبی در گله های بزرگ سفر می کنند. و برای یکدیگر می جنگند. شیرها معمولا از آن ها دوری می کنند.”
“تو کشتی شون.”
“یکی از هر نوعشون.”
من دلم می خواست او به این حرفها ادامه بده. اما او فقط من رو نگاه می کرد که داشتم پنکیک ها رو تمام می کردم. حالا آلخاندرو هم ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. یواش یواش احساس خجالت در من شکل گرفت.
“یادم آمد که خیلی دوست دارم غذا خوردن یک فرد گرسنه رو تماشا کنم” همینگوی این رو در حالی گفت که داشت ته شراب را در لیوان می ریخت. او سپس لیوان خود را بالا نگه داشت و گفت “به سلامتی ما، سربازها.”
آلخاندرو گفت “سربازها.” و فقط سرش را تکان داد.
همینگوی نوشید، سپس بادگلوی بلندی زد و لیوان را روی میز گذاشت. من چشم هایش را دیدم، با آن نوری که در آن ها بود و نگاه شان به این سو و آن سو و اینکه همه چیز را جذب می کردند. او مدام به در نگاه می کرد؛ من قبلا متوجه این موضوع نشده بودم. “اون گزارشگرها، البته به قول خودشون، فکر کردند تو نوه ی من هستی.”
گفتم”با مزه است.”
ناگهان هوس کردم بپرسم که آیا چیزهایی که به من گفته واقعیت داشته. البته می دانستم که نخواهم پرسید، و البته متوجه شدم که داستان کشتن بوفالوی آبی رمیده با کارد شکاری اتفاق نیافتاده، همینطور کشتن یکصد نازی. پس من با شکم پر نشسته ام و فکر می کنم که چرا فردی به هیبت و شهرت و ثروت او، باید به یک پسر بچه دروغ بگوید. همینطور، به یاد دارم که این حس را داشتم که باید اصولا از او چیزی بیاموزم، تا همینطور که با کاپیتان و زنش زندگی می کردم برتری هایی هم داشته باشم. منظورم این است که فکر می کردم این موضوع بخشی از بزرگ شدن است.
با این همه به یاد دارم، با این که درد گناه را احساس می کردم، آرزو می کردم که هرگز هیچ کس مچ او را در گفتن این دروغ ها نگیرد. گفتم، “ممنون برای صبحانه، پاپا،” او دست هایش را به هم زد و تکیه داد، و همان خنده بر لبانش بود.
“خواهش می کنم کلارک، خواهش می کنم.”
یک دقیقه بعد، کاپیتان آنجا بود، شلوارک برمودا به پا داشت و زیر پیراهن رکابی بر تن. با غضب به سمت من آمد تا اینکه متوجه او شد که آن طرف میز روبروی من نشسته است. فوراً دستش را دراز کرد. “بسیار از دیدن شما خوشحالم آقا.”
همینگوی نگاهی به من کرد. “این بابا ی تو است؟”
با احساس خجالت سر به تایید تکان دادم.
کاپیتان فوراً گفت “من پدرش هستم، امیدوارم مزاحم شما نشده باشد.”
“نه حتی برای یک لحظه.”
“بلند شو، پسر.” او به آرامی طوری که درد نداشته باشد به پشت سرم زد، اما در حقیقت درد گرفت. “از مهمان نوازی دیگران سوءاستفاده نکن. مگر نمی دونی که این کیه؟”
همینگوی گفت “آقا او مزاحم من نیست، ما در مورد سافاری صحبت می کردیم، مگر نه رفیق؟”
در حالی که آلخاندرو به اتاق بازگشته بود، من از روی صندلی بلند شده بودم و سعی می کردم جلوی اشکم را بگیرم.
همینگوی به آرامی گفت “بیا، بشین. اشکالی نداره. صبحانه ات رو تموم کن، هنوز یک نصفه مافین باقی مونده.”
کاپیتان خودش رو دعوت کرد، و یک صندلی برای خود گذاشت، سپس به نظر یک لحظه به این کار فکر کرد. “خیلی عذر می خواهم، اشکالی نداره که من از زنم دعوت کنم بیاد پایین. من هم باید پیراهن تن کنم.”
همینگوی رو به آلخاندرو، به بطری اشاره کرد.”یکی دیگه، آمیگو.”
“حتماً.”
کاپیتان گفت، “من الان بر می گردم،” و برگشت به سمت پله ها. “یک ثانیه هم طول نمی کشه.”
“چه عالی، می تونیم در مورد فورستال صحبت کنیم.”
او مکث کرد، کمی خشکش زده بود ـ در این لحظه بود که متوجه شدم قوز کرده، مانند کسی که از سرما به خود پیچیده باشد ـ” بله، البته.” سپس با نگاهی به من: “همینجا باش.” صدایش پر بود از نارضایتی و شک. رویش را برگرداند و رفت.
من رو به همینگوی کردم، که خنده به لب داشت و بعد رو به من خم شد، دستش روی روزنامه و مقاله ی فورستال بود گفت، “رفیق، جداً طوری نیست.”
حال به یاد ندارم که چقدر زمان گذشته بود. به نظر طولانی می آمد. آلخاندرو شراب را آورد، همینگوی یک لیوان سر کشید، بعد سفارش یک دَکوری را داد، و آلخاندرو آن را هم آورد. یک خبرنگار نحیف اندام دیگر هم وارد شد و همچنین می خواست بداند که جایزه نگرفتن ۴۸ چه معنایی دارد. همینگوی دستهایش را جلوی صورت چرخاند و گفت “شما همه فقط در مورد این موضوع می خواهید صحبت کنید؟”
“رئیس من میل داره بدونه.”
“دوست داری کمی قهوه بنوشی؟ موضوع اینه که ما در مورد اون لعنتی صحبت نمی کنیم.”
خبرنگار زیر لب گفت کاری دارد که باید به آن برسد و رفت.
همینگوی از من پرسید “متوجه شدی، هیچ کدوم از لباس هایی که بر تن داشت اندازه نبودند؟ همه به نظر یک سایز بزرگ می آمدند.”
بالاخره کاپیتان از پله ها پایین آمد، لباس پوشیده بود و تنها. گفت “خیلی معذرت می خواهم، الان خانم میاد پایین. فقط باید یک دستی به سر و روی خودش می کشید.”
همینگوی به روزنامه ی روی میز اشاره کرد و از او پرسید “این رو دیدین؟”
برای چند ثانیه یِ مضحک در حالی که من و آلخاندرو و همینگوی به کاپیتان نگاه می کردیم او به روزنامه زل زده بود. به نظرم رسید که دارد آن را می خواند. در حالی که هنوز آن را می خواند به آرامی روی صندلی نشست.
آلخاندرو گفت “قهوه قربان؟”
کاپیتان با سر اشاره کرد. “من نباید در این مورد حرف بزنم ولی ما در تخت خوابش شیشه خرده پیدا کردیم.”
همینگوی در حالی که سعی می کرد خود را از خبر غافلگیر نشان دهد، زیر چشمی به من نگاه کرد. “جدی می گید؟ شما او رو خوب می شناختید؟”
کاپیتان نگاهی به من کرد.
“کلارک می گه شما دو تا با هم دوست بودید.”
“خب.”
همینگوی پشتش را تکیه داد، در حالی که به گشاده رویی لبخند می زد، دستهایش را در هم گره کرد و به زیر چانه گذاشت. “سخته که با همچین شخصیتی دوست شد.”
“او رو می شناختید؟”
“در فرانسه او را دیده بودم، زمان جنگ. به نظر من بیشتر شبیه یک حرامزاده ی ناخوشایند بود، اما بسیار کارآمد، و باهوش.”
کاپیتان ساکت بود و آلخاندرو قهوه اش را آورد.
همینگوی گفت “از او خوشت می آمد.”
“خب.”
” ادامه داد، “به نظر من او مثل یک مشت گره کرده بود، از اون آدم هایی که حاضرند حتی به قیمت خالی کردن یک کشور از سکنه حرف خودشون رو به کرسی بنشونند.”
پدرم گفت “او خیلی سخت گیر بود، و واقعاً ـ بله. خیلی دوست داشتنی نبود.”
باورم نمی شد که این همان مردی بود که رفیق پیدا کرده بود. به او نگاه کردم، به پیرهنش که در شلوار فرورفته، به یقه اش، به آن یک دکمه که پایین در میانه ی پیراهنش باز مانده بود. ناگهان متوجه شدم که همینگوی در مورد اینکه فورستال را می شناسد دروغ می گوید، همانطور که درباره ی چیزهای دیگر دروغ می گفت، سر به سر کاپیتان می گذارد، برای خاطر من، و کاپیتان در رنج بود، و اینکه امروز صبح همه جزئی از بداقبالی یک خودکشی و ترس و جنگ در کشوری که هیچ کدام از ما آن جا را نمی شناختیم، و در مورد دوستی، که با دروغ گویی پول اخاذی کرده بود و غیبش زده بود. در آن لحظه، برای اولین بار در زندگی، پدرم را به شکل یک انسان دیدم. مردی را دیدم که بدشانسی آورده. و دلم می خواست که همینگوی تمامش کند. او برای من صبحانه خریده بود و می خواست دوست من باشد، ولی دلم می خواست که پدرم را به حال خود بگذارد.
گفتم “ما فکر می کنیم که ممکن است صهیونیست ها او را کشته باشند. و ممکن است دنبال ما هم باشند.”
پدرم نگاهی به من انداخت، و در تمام طول سفرم به دوازده سالگی، وقتی از من دور بود و من تنها با یک زن بودم و یا با دیگری- تمام آن زمان فراق، در یک نگاه او، خود را نشان داد؛ احساس کردم که ناگهان من را به عنوان یک غریبه دید، که تنها ابراز لطف می کند. او خم شد و تکه ی آخر مافین انگلیسی را برداشت و در دهان گذاشت. و در حالی که سرش را تکان می داد به من گفت “پسر، نگران نباش، ما واقعا در امانیم.”
همینگوی خطاب به هر دوی ما گفت “اما شما به همین دلیل توی کوبا هستید.”
پدرم در مورد کولدرو توضیح داد و ایده ی اجاره ی قایق ماهیگیری، در مورد پول، و کلبه ی سوخته. مانند این بود که او کودکی است که برای یک آدم بزرگ توضیح می دهد.
همینگوی با پورخند از او پرسید “پس الان می خواهی چکار بکنی؟”
“خب، احتمالا ما برمی گردیم شمال.”
او رو به جلو خم شد “میدونی اینجا پر است از مامور فدرال.”
کاپیتان سرش را تکان داد.
“رؤسای باندهای خلاف هاوانا را اداره می کنند. همه چیز از نظر اون ها می گذره. و ماموران فدرال فقط می تونند نظاره گر باشند.”
و آن ها در مورد آن موضوع صحبت می کردند. برای مدتی آن دو، تنها دو مرد مسن بودند که اخبار و شایعه های مختلف در مورد شهردارلانسکی و لاکی لوسیانو و دیگران را ردو بدل می کردند.
من همانجا نشستم.
همینگوی شروع کرد در مورد جنگ، مشروب خوری و داکری، و شراب صحبت کردن. پدر کمی شراب نوشید، و با چشمان کاملا باز به مرد مشهور خیره شده بود که درباره ی “قطعی ها،” و کتاب جدیدش، اشتباهات و بی کفایتی های نظامی هایی که می شناخت، صحبت می کرد. همه ی این ها برای من اکنون ملال آور بود، و دلم می خواست تا برگردم به طبقه ی بالا. حالا دیگر می دانستم که قرار است برگردیم به شمال. آینده ای مبهم در پیش روی ما بود.
آینده ای که البته، خودکشی همینگوی را در خود داشت؛ طلاق کاپیتان از زنش، و بازگشت او به ویرجینیا که به خانه دار شدن او منجر شد؛ و ازدواج دوباره ی او با زنی به نام مَویس ـ دوست عزیز کنونی من مَویس ـ که سال ها او را خوشبخت کرد؛ دوران تلخ خود من، در ویتنام؛ سال های دوستی مسالمت آمیز من با کاپیتان؛ و این که او در نهایت این عنوان را در مورد خود پذیرفت. این سال های آخر، من او را، البته با ابراز محبت، به نام کاپیتان صدا می زدم. گهگاهی در مورد آن زمان در کوبا صحبت می کردیم، زمانی ما همینگوی را ملاقات کردیم.
قبل از اینکه نامادری من وارد کافه شود ظهر شده بود، او یک لباس اتو زده ی سرخ رنگِ بدون آستین که یقه اش به شکل یک ۷ تا پایین می آمد به تن داشت، و کفش های پاشنه بلند به پاکرده بود. همینگوی داشت آماده می شد که محل را ترک کند. در حالی که زن وارد شد، او نگاهی به سرا پای او انداخت، سپس کمی نشست و او را ورانداز کرد. آلخاندرو برای او یک فنجان دیگر قهوه آورد. نامادری من رو به همه گفت “صبح بخیر،” و نشست، و دامنش را روی رانهایش مرتب کرد.
کاپیتان گفت”این همسر من است، اَبی.”
همینگوی با لبخندی گشاده گفت “سلام اَبی، شما بسیار از این کاپیتان ما جوانتر هستید، درسته؟”
زن گفت “چهارده سال.”
حتی برای من هم واضح بود، که منظور او تنها تعریف از ظاهر جوان او بود. او برای یک لحظه مکث کرد سپس ادامه داد: “خب اَبی، من همیشه از این نام خوشم می آمده. و شما من رو به یاد کسی می اندازید. چشم هایش خیره بود. او قهوه اش را سر کشید، تا بعد چیزی بگوید.
اما زن کلام او را برید “ما دوست نداریم که وقت شما را بگیریم.” او دست کرد داخل کیف خود و یک خودنویس و یک تکه کاغد دفترچه یادداشت بیرون آورد، به سمت همینگوی خم شد و آن ها را به سمت او دراز کرد “اگر لطف بفرمایید.”
او آن لبخند فوق العاده را زد، و شانه هایش را برای امضاء دادن بالا انداخت، و من یک لحظه احساس کردم که تمام امروز صبح برای او چه هزینه ای داشته است، و تبعات این که او در آن زمان و مکان که بود، که دنیا در آن زمان چگونه بود، و چگونه با تخیلات او همراه بود. و من مطمئنم، که من به نحوی، در یک لحظه مانند یک جرقه، سال ها قبل از اینکه اتفاق بیافتد، متوجه شدم که زندگی او چگونه به پایان خواهد رسید. چون من به فورستال فکر کردم، و آن مرد خبرنگار که دوست سیاستمدارش خودکشی او را از قبل پیش بینی می کرد. در آن زمان این تنها یک فکر جالب و تصادفی بود، که اصلاً به ما مربوط نبود. همینگوی قلم را گرفت، دستش کمی می لرزید، و اسم خود را امضاء کرد.
*آن وقتها In That Time
درباره ی نویسنده: ریچارد باش Richard Bausch، آثار متعددی را در ژانر تخیل به چاپ رسانده که از بین آن ها می توان به رمان های، سلام به آدم خوارها، شبِ روز شکرگزاری، و صلح اشاره کرد، که برنده ی جایزه ی ادبی صلح دیتون شد و همینطور مجموعه داستان های، مراقب من باش و کسی آن جا هست که فینالیست جایزه ی کتاب لس آنجلس تایمز ۲۰۱۱ شد.
او همچنین برنده ی سال ۲۰۱۲ جایزه ی ریا برای داستان کوتاه شد و جایزه ی پِن/مالامود را به دلیل تبحر در داستان کوتاه و جایزه ی آکادمی هنر و نامه نگاری را در رشته ی ادبیات دریافت کرده است. او یک معلم فداکار و پرفسور دانشگاه چَپمن در اورنجِکانتی کالیفرنیا است.