شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
۹ جون ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
جایزه کاوه روی میز بود وقتی به خانه رسیدم. با غرور و افتخار هم به او و هم به جایزه اش نگاه کردم. و فکر کردم در همین دفترچه باید “نامه هایی به پسرم کاوه” بنویسم، و آنچه را که می خواهم به او بگویم، بنویسم. حرفهایی هست که زمانِ ویژه خودش را برای شنیدن لازم دارد. وگرنه اثرشان با هجوم مسایل دیگر محو می شوند.
خانم پ. م پزشک است؛ بسیار خوش بیان، خوش مشرب و با حافظه ای قوی. او و خانم آبادی در لطیفه گویی و طنز در زنان ایرانی ای که در شهر آیواسیتی می شناسم، بی مانندند. لطیفه گویی و زبان طنز مکانیزمی است که سنگینی و تلخی شرایط دشوار را کاهش می دهد. خانم پ. م گفت مردم در ایران لطیفه گوهای حرفه ای شده اند. حالا در اکثر محافل غیرممکن است که صدای خنده شنیده نشود!
گفت: مردم در ایران می گویند، قبل از انقلاب، ما در خانه نماز می خواندیم، در بیرون از خانه مست می کردیم. بعد از انقلاب در خانه مست می کنیم، در بیرون نماز می خوانیم!
فرهنگ عامه، فرهنگی است خودجوش که از درون آدمهایی تراوش می کند که هیچ ادعا و خود بزرگ بینی در گسترش فرهنگ و تعالی اندیشه ندارند. آنها ایده ها، افکار و هنرشان را نمی فروشند. آنها هنرشان را “تقسیم” می کنند و به همین دلیل حرفهایشان عمیقا “آدم را خوش می آید” (جمله آخر را از خانم آبادی به وام گرفته ام. او ترکیبات بیانی و تکیه کلام های ویژه خودش را دارد و تصویرگر جهانی است که بیش از ۴۵ سال قبل از تولد من در آن زندگی کرده است و بالطبع زبان و استعارات بیانی او، با درنظر گرفتن ناحیه جغرافیایی ای که در آن زندگی می کرده، با امروز بسیار تفاوت دارد).
دیشب مقاله ای خواندم درباره “استر و مردخای” در این مقاله به “استر” ملکه ایران، همسر خشایارشاه پرداخته بود و او را تاریخ نگاری معرفی کرده بود که قبل از هرودوت در نگارش تاریخ ایران و جنگ های ایران و یونان نقش مهمی داشته است. این زن یهودی تبار ایرانی، بعد از ازدواج با خشایارشاه از قتل عام یهودیان توسط شاه جلوگیری به عمل آورده است. این مقاله باز مرا به پرسش ام در مورد قتل عام یهودیان و اینکه چرا آنان پیوسته در طول تاریخ مورد هجوم بوده اند، کشاند. دانستن تاریخ و حفر و کشف علت و معلولهایی که منجر به اعمالی در جهان امروز می شوند، یک ضرورت است. همه چیز سلسله وار به هم پیوسته و وابسته است. این مقاله مرا به یاد زیارتگاه دانیال در نزدیکی مقر زندگی و حکمفرانی “استر” در شوش انداخت. تصور می کنم “دانیال” یکی از قدیسان یهودی بوده است که در حوالی دزفول دفن شده است و بعد از هزاره ها هنوز مردم مسلمان به درگاهش دخیل می بندند!
این روزها همه اش خوابهای پلیسی ـ جنایی می بینم. یکی از خوابهای پریشبم در شکل محتوایی اش به طور عجیبی همسان بود با یک حادثه در آمریکا . . . پیش نمایی بود از یک واقعیت که روز بعد آن را در تلویزیون دیدم. خواب دیدم یکی از زنان فامیل یک خدمتکار ۹ ساله استخدام کرده است. دختر کوچک ریزه میزه ساده ای با موهای زرد و حنایی . . . ساکت و معصوم. . . با لبخند غمگینی گوشه لبش. خانم خانه یکباره متوجه شد که دختر گم شده است. در دزفول بودیم. انگار من ۱۵ سالم بود، اما عزت کنونی بودم از منظرگاه تفکر و تجربه . . . مامانم وقتی خبر را شنید لبش را به دندان گزید و چشمانش به طور عجیبی هراسان شدند، اما سریعا بر خود مسلط شد. خانم خانه با خونسردی خاص اش این موضوع را گفت. و گویی گم شدن دختر بر احساساتش تاثیری نگذاشته بود یا احساساتش را بروز نمی داد. دو روز بعد دختر پیدا شد. مثل گذشته کوچک و ریزه میزه، با موهای زرد و حنایی، اما همه چیز از او ربوده شده بود. مردی او را دزدیده بود. سوار ماشینش کرده بود. به جنگلی دوردست برده بود، به او تجاوز کرده بود و برش گردانده بود. در تمام این لحظات گویی من یک شاهد نامرئی در جنگل بودم. آن مرد را با تفکرات و ذهنیات کثیفش می شناختم و دختر کوچک ۹ ساله را با سکوت سنگین اش . . . اینکه فریاد هم نکشیده بود . . . به لحظه تولدش سفر کردم . . . و می دیدم که چگونه به گونه های مختلف از آغاز تولد به او تجاوز شده، تجاوز برایش عادت شده بود و می دانست که همیشه محکوم به مورد تجاوز قرار گرفتن است. اما سکوتش چه؟ . . . در سکوت به چه فکر می کرد؟ زجرش را می فهمیدم. تلاطم های درونش را، تنهایی هایش را . . . مگر او پدر و مادری نداشته است؟
خواهر و برادری؟
حس غریبی در خواب داشتم. می خواستم دختر کوچک را که در خواب ۶ سال از من کوچکتر بود، به خانه ام ببرم. با او بزرگ بشوم و بزرگش کنم. . . شخصیت و ارزش انسان بودنش را به خودش نشان بدهم. خودش را به خودش بشناسانم . . . حس کینه غریبی داشتم. چه می توانستم بکنم؟ من ۱۵ سالم بود و یک آرمان گرای رمانتیک بودم . . .
امروز وقتی داشتم تلویزیون تماشا می کردم، در کمال شگفتی، به طور اتفاقی برنامه ای دیدم درست مثل حادثه خوابم . . . یک دختر ۹ ساله ربوده شده بود، به جنگلی برده شده بود و هنوز اثری از او به دست نیامده است. نمی دانم به این مشابهت چطور نگاه کنم؟ چه نامش ببرم؟ تصادف؟ آیا در تصادف هم نظمی نیست؟ . . . نمی دانم . . .
بحث خوبی با جفری داشتم در مورد کارل یونگ، فروید و آدلر . . . مایکل کتابی از یونگ به من نشان داده بود به نام “انسان، بشر و سمبول هایش” و می گفت که یونگ معتقد است بشر سمبل ها و نشانه های یکسانی در همه جای دنیا دارد. جفری توضیح داد که آدلر از شاگردان فروید بوده ولی با او اختلاف نظر داشته است. فروید آدم تیره بینی بوده است و منشا همه عمل و عکس العمل بشر را مسایل جنسی می دانسته. در صورتی که آدلر به نقش جامعه و تجارب کودکی بسیار اهمیت می داده است. آدلر می گوید:
۱ـ اولین خاطره کودکی در شخصیت آدم اثر مهمی می گذارد.
۲ـ مسئله فرزند اول ـ وسط ـ یا آخر بودن، فرزند تک بودن و یا جنسیت در شکل گیری شخصیت فرد اهمیت دارد.
۳ـ مسئله تجارب بسیار مهم اند و تجربه ها در شکل گیری شخصیت ها موثرند.
آدلر معتقد است که انسان از طریق یادگیری و دانش اندوزی تغییر می کند و راه تغییر یک مشی فردی است. او به تغییر جامعه که منجر به تغییر فرد می شود، نمی اندیشد و مسئله ترس و تنهایی بشر به کودکی او مربوط می شود. گفت اریک فروم یک مارکسیست فردگرا و فرویدیست است و درباره تنهایی بشر بسیار صحبت کرده است. . .
غرق بحث و گفت و گو بودیم که نگاهم به مایکل افتاد. دیدم چهره اش ناآرام و آزرده شده است. به نظر می رسید که از اینکه فقط با جفری حرف می زنم، حسادت کرده است. یا شاید در رقابت دانش و سخنوری، جفری از او پیشی گرفته است. نوعی ترس و اضطراب در نگاهش بود که نکند دوستی مرا از دست بدهد. با نگاهم به او اطمینان دادم که من در دوستی ثابت قدم هستم. معنای نگاهم را گرفت.
وقتی دوباره به سرکار برگشتم، قطعاتی از نوولم را در ذهن نوشتم. طرح نمایشنامه ای جدید ریختم. نامه نوشتم. حرف زدم، به دیدار دوستانم رفتم. عشق ورزیدم، محبت کردم، کینه ورزیدم، متنفر شدم . . . و آرزو کردم که یک “خانه” می داشتم. “خانه” ای که به فکر پرداخت کرایه اش نباشم. به فکر هزینه های برق و آب و غذا و پوشاک نباشم. و بنویسم . . . بنویسم . . . بنویسم . . . و ترسی نداشته باشم که فردا صبح باید زود از خواب برخیزم و به سرکار بروم . . .