شهروند ۱۲۲۵  پنجشنبه  ۱۶ اپریل  ۲۰۰۹

 ۲۳ آگوست ـ ساعت ۴۰: ۳ صبح  آیواسیتی ۱۹۸۸

کاوه هنوز به خانه نرسیده است. او می بایستی ساعت ۵/۲ در خانه باشد، اما هنوز از او خبری نیست. دیوانه ام… دیوانه … صدای خون را در سرم می شنوم. چه بر سر پسرم آمده است؟ از ساعت ۵/۲ هر چند دقیقه یک بار به شرکت اتوبوسرانی greyhound  تلفن می کنم. فقط صدای پیغام گیر اتوماتیک می آید که می گوید ساعت ۵/۲ نیمه شب مسافران به اوماها می روند و این به این معنی است که آخرین اتوبوس ساعت ۵/۲ نیمه شب از ایستگاه آیواسیتی حرکت کرده است. کاوه عزیزم کجا می تواند باشد؟ چه بر سرش آمده؟ به کجا تلفن کنم؟ آیا اتوبوس تصادف کرده؟ آیا کسی او را در راه از بین برده؟ آیا در ایواسیتی سوار تاکسی شده و راننده او را دزدیده است؟ آیا پیاده تا خانه آمده است؟ اگر پیاده می آمد، می بایستی ساعت یک ربع به چهار خانه باشد! هنوز ۵ دقیقه به یکربع به چهار مانده!… چه باید بکنم؟ چه بر سر پسرم آمده؟ … پسر عزیزم… پسر عزیزم چرا بی مبالاتی کردم؟ چرا وقتی منصور پیشنهاد کرد که به ایستگاه می رود و او را به خانه می رساند، من از او خواهش کردم که زحمت نکشد! گفتم پسرم را می خواهم جوری تربیت کنم که خودش راه و چاه ها را یاد بگیرد… پسر عزیزم… من  چه مادر بدی برای تو هستم!


 

ادامه… ساعت ۴۵: ۱۰ شب

ساعت ۴۰: ۳ دقیقه دیگر طاقت نیاوردم و به اعظم تلفن کردم. در شهری دیگر… آرتور گوشی را برداشت. با اینکه با خود عهد  کرده بودم که بار دیگر مزاحمشان نشوم، اما باز هم دوباره مجبور شدم که آرامش آنها را بر هم بزنم. گرچه اعظم و آرتور با مهربانی بسیار آرامم کردند، اما در عذاب بودم که آنها را در چه دلهره عظیمی انداخته ام و چه بار مسئولیتی بر شانه های آنها گذاشته ام. با این همه عذاب وجدان، تصور دلهره آنها هم بیقرارترم کرد. اعظم قدری با من صحبت کرد و سعی کرد آرامم کند و اتفاقا کلمات آسمانی اش هم موثر افتاد.

به خود گفتم باید برای هر اتفاق ناخوشایندی آماده بشوم! فکرهای موحش و دردناکی به سرم هجوم می آوردند و همینطور کاوه را صدا می زدم. به طریقه  تله پاتی از کاوه خواهش میکردم که با من تماس بگیرد. اما فقط صدای فریادش توی گوشم زنگ می زد و دیوانه ام می کرد. به یاد زمانی افتادم که (X)را دستگیر کرده بودند و آن احساس ناآرام و پر دغدغه و پر از استیصال که مرا کاملا فلج کرده بود. هر صدای دوری، گذر ماشینی، یا زمزمه ای، مرا به امید نزدیک می کرد و به من آرامش لحظه ای می داد.

صدای جیرجیرکی که در گوشه اتاق هر از گاه آوازی طولانی سر می داد، همان صدای اصلی اطرافم بود و صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار داده بود. به خود گفتم: شاید نمی بایستی هیچ حشره ای را در طول زندگی ام می کشتم. این همه سوسکها، عنکبوت ها، و جیرجیرک ها را… حساسیت ام از تار مو هم نازک تر شده بود. و بعد در اوج نومیدی به خدای نامرئی پناه آوردم. به خود گفتم: یعنی چه؟ وقتی آدم مطلقا در سیاهی و تیرگی مطلق باشد، می خواهد به هر چیز موهومی که به او امید می دهد، چنگ بیندازد. بلند بلند با خودم حرف می زدم. خواهش کردم که کاوه سالم باشد. به خودم فحش دادم که چرا پذیرفته ام که ساعت برگشت کاوه به آیواسیتی در چنین ساعتی باشد. تصاویر وحشت انگیز رهایم نمی کردند. گاه به جز صدای خون در رگهای سرم مثل اصابت سیم های برق به همدیگر و گذر سریع برق، و جز جز کردن سیم ها، صدای دیگری نمی شنیدم. به دل پیچه افتادم و حالت تهوع شدید… چراغها را روشن کردم، تمام چراغهای خانه را… در همین موقع تلفن زنگ زد. اعظم خواهرم بود. گفت که به ایستگاه اتوبوس شیکاگو تلفن کرده و آنها گفته اند که اتوبوس ساعت ۱۵/۸ شب حرکت کرده و ۱۵/۲ دقیقه نیمه شب به آیواسیتی رسیده است. گفت: نگران نباش! تا ساعت ۵/۶ یا ۵/۷ صبح صبر کن. من به دایان تلفن می کنم و خبرش را به تو می دهم. شاید اصلا حرکت نکرده. من به خودم دلخوشی می دادم گرچه می دانستم که ساعت ۹ شب گذشته از بوستون حرکت کرده است. بعد به اعظم گفتم: دیگر نگران نباش، من خودم را برای هر حادثه ای آماده کرده ام!

اما باز هم نتوانستم. کتاب “اپرای سه پولی” را باز کردم و خرد شدن ذره ذره خودم را در کتاب احساس می کردم. گویی “مک کاردی” (X) بود و “پالی” من بودم! می خواستم خودم را وحشیانه زیر دست و پای خودم خرد کنم. دو آدم شده بودم. یک آدم بیرحمی که بیرحمانه خود دیگرم را زیر تازیانه های ناسزا و تحقیر له می کردم. چرا  تا این حد به خودم آزار می رسانم؟ هنوز در سراشیبی زندگی ام… موقعیت … شرایط … چگونه آدم را ویران می سازد! هنوز هم وقتی می خواهم سرم را بلند کنم، سنگی سخت و سنگین می غلتد و مرا به عقب می راند. به قعر… درست مثل “سیزیف” گویی صدایی به من می گوید تا رسیدن به “نهایت عقل” هنوز باید راههای کیلومتری دشواری را بروی!! (راستی مگر عقل نهایت دارد؟) این چه رازی است؟ چه رازی؟ چه رازی؟

ساعت یک ربع به ۶ صبح بود که تلفن به صدا درآمد. صدای کاوه بود. صدای کاوه، جان تازه ای به من داد. زنده شدم گفت در ۴۵ کیلومتری آیواسیتی است. اتوبوس از آیواسیتی رد شده و اتوبوس بعدی معلوم نیست که چه ساعتی از آنجا  گذر خواهد کرد.

گفتم: خوشحالم که زنده ای … فعلا همین کافی است. سوار هیچ ماشینی نشو و منتظر بمان تا خودم باهات تماس بگیرم. در این مدت چند بار با او تلفنی تماس گرفتم. تا ساعت ۵/۶ شد. به گری هاوند تلفن کردم گفتند اتوبوس بعدی ساعت ۱۲ ظهر می رسد، کاوه گفت که از خستگی دیگر نمی توانم قدم بردارم. ۲۲ ساعت از عمر عزیزش را در اتوبوس کثیف گری هاوند پر از دود سیگار و رفتارهای غیرقابل تحمل لومپن ها گذرانده است. پسر معصوم ۱۵ ساله ام…

گفتم تاکسی می گیرم و او را به خانه می آورم. صدای منصور در گوشم پیچید که می گفت: “هر کاری داشتید به من بگویید.” صدای منصور نویدبخش است. اما دلم نمی خواست مزاحم هیچکس بشوم. اما باز هم مزاحم منصور شدم. و او با میل کامل و تمامی انسانیت خالص اش گفت که کاوه را به خانه می آورد. شرمنده بودم. نمی دانستم چه بگویم. این همه محبت چه پاسخی می تواند داشته باشد؟ آن هم در این تنگنا؟

گلویم خشک بود و تمام سیستم جسمی ام به هم خورده بود. به اعظم تلفن کردم. او هم آرام شد. وقتی صدای در خانه را شنیدم و کاوه را به چشمهایم دیدم، ناگهان خانه ام روشن شد. تنم جان گرفت. از محبت های منصور شرمنده و خجل بودم. چه می توانستم بگویم؟ منصور، منصور عزیز، منصور خوب، پسرم را سالم به من تقدیم کرد و خودش به سرعت رفت.

ارزش، پرداختنی نیست. خوبی، بخشندگی و انسانیت باید با تمام زلالیت حس شود. جبران حرکت مسخره ای است نمی توان بزرگی را با تصور جبران مادی لوث کرد. منصور بزرگ است. بزرگ… بزرگ… بزرگی منصور ابدی است. تاریخی است…  منصور بزرگ… “منصور بنکداریان”.

سراپا شوق دیدار کاوه بودم. کاوه به خانه نور و گرمی آورده بود. با تمام آنچه که او به خانه آورده بود، من  در توانم نبود که آنچه که او خواهانش است به او بدهم. من نمی توانستم به او یک زندگی راحت و آرام بدهم، تا مجبور به تحمل این همه فشار نباشد! کاوه سریعا خودش را آماده کرد تا به مدرسه برود و کارهای مدرسه اش را انجام بدهد. و من فکر کردم… زندگی یعنی دوندگی و خسته نشدن و از پا در نیامدن… اگر از پا در بیایی، باخته ای… یک لحظه غفلت، باختن است. باید سراپا گوش و هوش و توان باشی تا زنده بمانی…

ادامه دارد