آن سوی چهره ها
من اگوست ۱۹۸۷ از امریکا به کانادا آمدم، ماه اول اقامتم را در منزل محمود استاد محمد و آهو خردمند بودم، آن روزها خانه ی محمود و آهو مدام از حضور هنرمندان و نویسندگان که زیاد هم نبودند پر و خالی می شد. من در همان روزهای نخست سلی را در خانه ی محمود دیدم و از جای خالی یک نشریه ی جدی حرف و حدیث کردیم، یک روز با محمود به تنها رستوران آن سال ها “پارس” که صاحب آن زنده یاد مصطفی بینش بود رفتیم، مشغول چلوکباب خوردن بودیم که بیژن بینش به ما پیوست، و باز سخن از نبود یک نشریه ی جدی شد، در آن زمان دو نشریه در تورنتو منتشر می شد “البرز ” و “ایرانیان” البرز سمت و سوی سیاسی داشت و ایرانیان نظر به بازار و اگهی معطوف کرده بود، ما در اندیشه ی یک نشریه ی بیشتر فرهنگی -ادبی بودیم، من و بیژن جلب هم شدیم، پس از آن جلسه من به سلی که در کار انتشار یک نشریه جدی بود گفتم بیژن، هم به این موضوع علاقه نشان می دهد و هم سر رشته دارد، به دلیل تجربیاتی که از ایران داشت، آن ها همدیگر را دیدند و تصمیمان جدی تر شد. آن روزها نسرین و سحر و سارا در ایتالیا بودند، و از آن جا که ایتالیا را با ترکیه قیاس می کردند، بویژه بچه ها که مدرسه رفته بودند و ایتالیایی آموخته بودند، به من اصرار می کردند که به ایتالیا بروم و من استدلال می کردم که این جا برای خانواده ما بهتر است، همه ی این ها در کمتر از ده روز نخست ورود من به کانادا داشت اتفاق می افتاد. من چاره ای جز این که کار پیدا کنم و به نسرین و بچه ها کمک کنم نداشتم. اواخر هفته ی نخست سکونتم در منزل آهو و محمود بود که تصمیم گرفتم کاری دست و پا کنم، هر کاری که پیش آید. یک روز با محمود خداحافظی کردم و رفتم در حوالی منزل آن ها قدم بزنم، به دنات شاپ کافی تایمز در خیابان دان میلز نزدیک لارنس رسیدم داخل شدم و به صندوق دار گفتم شما استخدام نمی کنید، هنوز دختر فروشنده جوابم را نداده بودکه مرد میان سال هندی از اتاق کناری بیرون آمد و گفت تجربه صندوقداری داری؟ گفتم دارم. گفت برو پشت پیشخوان و خودش برگشت به همان اتاقی که شیشه مات داشت و ما را می دید و ما او را نمی دیدیم. من کار با صندوق را می دانستم اما قیمت قهوه و دنات ها را باید از همکارم که دختری کانادایی بود می پرسیدم که او هم با رغبت کمکم می کرد و من کمتر از یک ساعت بعد بر کار سوار بودم و دختر کانادایی هم به کارهای دیگر مشغول شد و من سکاندار صندوق شدم. صاحب هندی مغازه هم از پشت شیشه مرا می پایید. نزدیک ساعت چهار دختر همکارم خدا حافظی کرد و رفت و من تنها ماندم و مغازه شلوغ شد. گاه در قیمت برخی دنات ها و یا اقلام دیگر دچار مشکل می شدم اما با کمک مشتری ها ماجرا را به سامان می رساندم، مرد مهربان هندی که ظاهرن از کار من رضایت خاطر پیدا کرده بود، از اتاقش بیرون آمد و گفت، من می روم شما تا ساعت ۱۱شب بمان کس دیگری می آید و شما می روی و فردا ساعت چهار بر می گردی. نه چیزی از من خواست و نه از میزان دستمزد حرفی زد. من هم به همان اندازه به او اعتماد کردم و ماندم. به محمود تلفن کردم با تعجب گفت، تو کجایی؟ گفتم کار گیر آوردم گفت تو که قرار بود با بچه ها به جای من شهر قصه را کار کنی؟ گفتم می آیم برایت توضیح می دهم، گفت، محل کارت کجاست؟ گفتم دنات شاپ دان میلز نزدیک لارنس. گفت، می دانم کجاست، الآن می آیم پیشت و منتظر جواب من نشد. نیم ساعت بعد پیشم بود. با یک بغل کتاب و کاغذ و چند خودکار. رفت روی یکی از میزهای گوشه نشست و من قهوه و دنات برایش بردم و مشغول شد شلوغ که بود مشغول نوشتن می شد، خلوت که می شد با هم حرف و حدیث می کردیم. زمان به سرعت سپری شد و ساعت نزدیک ۱۱شب بود که مرد هندی تلفن کرد و گفت، من آیا حالم خوب است؟ گفتم خوبم و یکی از دوستانم آمده و من به حساب خودم به او قهوه و دنات داده ام و داریم در خلوت کار با هم گپ می زنیم. گفت، خسته شدی؟ گفتم نه! اما هنوز شیفت بعدی نیامده. گفت همین را می خواستم بگویم، نمی آید. تو می توانی تا صبح بمانی؟ اگر دوستت هم بماند قهوه و دناتش را مهمان من است! گفتم اجازه بده ازش بپرسم! به محمود گفتم گاومان زایید شیفت بعدی نمی آید و من مجبورم تا صبح بمانم. محمود گفت چه بهتر تو کارت را بکن من هم می شینم می نویسم و می خوانم و با هم حرف می زنیم و قهوه می خوریم. گفتم صاحب اینجا می گوید اگر تو بمانی قهوه و دنات را مهمان او هستی. گفت مهمان بودم، باید نصف حقوق ترا به من بدهد که نگذارم خوابت ببرد. به صاحب دنات شاپ گفتم که می مانم. گفت اگر خیلی خسته شدی در را از داخل قفل کن و بخواب. گفتم اگر لازم شد، باشد. محمود گفت چه می گوید؟ گفتم می گوید اگر خوابت گرفت بخواب. خندید و گفت بهش بگو ما شب زنده داریم! و آن شب من تا پاسی از شب مشتری های را راه انداختم و بعد که خلوت شد با محمود گل گفتیم و گل شنیدیم. همان اول شب به آهو تلفن کرد و گفت، شب را تا دیر وقت با من خواهد بود و با هم به خانه باز می گردیم. نزدیکی های صبح آشپز آمد و کار پختن دنات ها را شروع کرد و به من گفت وقتی مشتری ندارم به او کمک کنم و از کسی که قرار بود شیفت شب کار کند پرسید. گفتم مریض شده و نیامده، گفت تو از کی اینجا هستی گفتم از شیفت بعد از ظهر، تعجب کرد و گفت لازم نیست به من کمک کنی همین که سر پایی کلی هنری کردی، و با اشاره به محمود گفت این کیست؟ گفتم دوست من است، گفت بگو برود اگر بیاید شاکی می شود. صاحب مغازه را می گفت، گفتم به او گفته ام که او انجاست، و او هم گفته قهوه و دنات را مهمان اوست. با حیرت گفت پسر تو مهره مار داری! چطور این خسیس راضی شد به کسی قهوه و دناب مجانی بدهد؟ و خودش جواب داد حتمن از حقوق تو کسر خواهد کرد!
صبح روز بعد من و محمود خسته و کوفته رفتیم به خانه و تا بعد از ظهر خوابیدیم، من بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده بودم که از در بروم بیرون که محمود گفت، وایستا من هم حاضر شم بات بیام! با این که می ترسیدم صاحب مغازه عصبانی بشود و خیال کند ما آدم های سودجویی هستیم و دوباره یکی مان برای کار و دیگری برای دنات و قهوه رایگان شال کلاه کرده و آمده ایم. دلم نیامد به محمود بگویم دست کم دیرتر بیا. انگار گفت و گوی درونی مرا شنید و گفت تو برو من دیرتر می آیم. و من رفتم. به مجردی که رسیدم مرد مهربان هندی آمد و گفت دیشب تجربه بدی داشتی فکر می کردم امروز نمی آیی! گفتم خیلی هم بد نبود، گفت دوستت نیامد! گفتم می آید، اما دیگر مهمان من یا خودش است. گفت برای همکاری دیشب هنوز از من طلبکار است، هر وقت بی حساب شدیم خودم خبرت می کنم!
بعد هم گفت مدارک لازم را بده که آخر هفته برایت چک بنویسم، من در آن دنات شاپ مدتی کار کردم و محمود هم بیشتر وقت ها پیشم بود و از هر دری حرف می زدیم و گاهی با هم از پیشرفت و پسرفت کار شهر قصه شور می کردیم، آخر هفته ها با محمود به سالن تئاتری که در خیابان لارنس بود می رفتیم و با بچه های گروه تمرین می کردیم. سر انجام نمایش آماده شد. زنده یاد خانم مدارایی قصه گوی شهر قصه ی محمود بود و فرید کاتوزیان خرس را بازی می کرد. قرار شد نمایش در سالن هارت هوس از سالن های دانشگاه تورنتو اجرا شود. محمود نمایش قبلی خود “گل یاس را هم همانجا اجرا کرده بود. من و سلی و بیژن هم همچنان مشغول رایزنی برای انتشار نشریه بودیم. من به سلی گفتم اگر بتوانیم خبر انتشار نشریه را به روزهای اجرای شهر قصه برسانیم خوب خواهد شد، و بیژن هم همین عقیده را داشت، من آن زمان دیگر از خانه ی محمود کوچ کرده بودم و هم خانه ی دو برادر نازنین به نام ها ی امیر و همایون ابهری شده بودم و در حوالی لزلی و شپرد در زیرزمینی، من یک اتاق کوچک و امیر و همایون اتاق بزرگ داشتند، اما هنوز در همان دنات شاپ کار می کردم. یک روز که پیاده به خانه می رفتم، به مغازه ی بکرز سر راهم رفتم که شیر بخرم. مرد جوان کانادایی در مغازه مشغول کار بود، شیر را که خریدم از او پرسیدم شما در اینجا استخدام نمی کنید؟ گفت، بیکاری گفتم نه کار می کنم ولی محل کارم از خانه ام دور است. گفت، خانه ات کجاست؟ نشانش دادم اونور خیابان تقریبن، گفت از کی می توانی بیایی گفتم از فردا. گفت فردا ۴بعد از ظهر اینجا باش. گفتم نام من حسن است، نام شما چیه؟ گفت، برایان هستم من و همسرم مری جو صاحب اینجا هستیم. فردا مری باقی قرارها را با تو خواهد گذاشت. من به مرد هندی مهربان تلفن کردم و ماجرا را گفتم. گفت اگر نیایی حقوق این هفته ات را نمی دهم. فکر کردم شوخی می کند و به تاکید گفتم نمی آیم آن مبلغ ناچیز هم قابل شما را ندارد و نرفتم. در بکرز مری و برایان مشغول شدم و رسیدیم به شب اجرای شهر قصه. من و بچه های دیگر هر چه به اجرا نزدیک تر می شدیم بیشتر می ترسیدیم و محمود کاملن خونسرد بود. بی آن که من بدانم محمود به یکی از بازیگران که ظاهرن درخواست مبلغی را کرده بود وعده پرداخت ۹۰۰ دلار را داده بود. شب اجرا یک باره پشت صحنه سر و صدا به پا شد و من که به اصطلاح مدیر صحنه بودم، سراسیمه رفتم ببینم چه خبر است. فهمیدم که فرید کاتوزیان ۹۰۰ دلارش را می خواهد، وگرنه روی صحنه نخواهد رفت. این حادثه در حالی داشت رخ می داد که مردم در سالن نشسته بودند و آقای خیامی یکی از فرزندان خیامی ایران ناسیونال هم که مهمان محمود بود همرا ه خانواده اش در ردیف اول نشسته بودند و ظاهرن بهانه ی فرید هم این بود که محمود برای مهمانان خودش ردیف اول را در نظر گرفته و خانواده ی او مجبور شده اند در جای نامناسبی بنشینند، در نتیجه قشقرق به پا کرده و می گفت اگر پولش را نقد و هم اکنون نگیرد به صحنه نمی رود! من داشتم سکته می کردم، آخر مگر می شد، در چنان شرایطی به چند صد نفر آدم در سالن گفت که چون هنرپیشه ای پولش را می خواهد و ما نداریم نمایش اجرا نمی شود! من میان محمود و فرید مثل توپ فوتبال در رفت و آمد بودم و هر دفعه منت یکی شان را می کشیدم که کوتاه بیایند. محمود که از کارتن آبجوی جلویش تند و تند آبجو می نوشید در کمال خونسردی می گفت برود گم شود، و من مثل سیر و سرکه می جوشیدم که در این اوضاع که تماشاچیان در سالن نشسته اند چه جای این حرف هاست. محمود همچنان می گفت برود گورش را گم کند من خرس دارم و به او احتیاج ندارم. فکر می کردم او تصمیم دارد خودش نقش خرس را بازی کند، اما باز می دانستم با آن همه آبجویی که او خورده اصلن سر پا نیست تا چه برسد به بازی نقش خرس. برای همین هی میان فرید و محمود در رفت و آمد بودم و به هر کدام حرفی می زدم که به خیال خودم برای ایجاد جو آرامش مفید به نظر می آمد. اما محمود و فرید به هیچ عنوان حاضر به کوتاه آمدن نبودند. به فرید گفتم من ضمانت می دهم که پول ترا بدهم، و او جواب می داد من پولم را از محمود می خواهم، و محمود هم می گفت برود، این ماجرا شاید در مجموع نیم ساعت بیشتر به درازا نکشید ولی برای من یک عمر به نظر می آمد و نشانی هم از پایان به خیرش دیده نمی شد. من حتی به فرید گفتم کارت امریکن اکسپرس مرا بگیرد که اگر محمود پولش را نداد همان مبلغ از کارت من خرج کند، او هم به دنده ی لج افتاده بود و حاضر به ختم به خیر ماجرا نبود، من که حیران مانده بودم و می دیدم مردم دارد صدایشان در می آید به فرید گفتم من قول می دهم امشب پول ترا بدهم خواهش می کنم برو روی صحنه! و از محمود هم می خواهم از تو پوزش بخواهد، فرید آرام شد و شاید دلش برای من سوخت که داشتم از ترس سکته می کردم. رفتم پیش محمود و گفتم فرید را راضی کردم تو هم بیا و روی هم را ببوسید تا مردم سرمان خراب نشده اند. مگر محمود رضایت می داد می گفت من با این آدم حرف نمی زنم، به هر جان کندنی بود، محمود راضی شد از کارتن آبجو دل بکند و به اتاقی که فرید بود بیاید و غائله پایان یابد. هرچند همین توافق هم به آسانی میسر نشد، اما سرانجام گونه ای مصالحه برقرار شد و فرید را فرستادیم روی صحنه که نمایش شهر قصه بی خرس نماند. نمایش که شروع شد من پیش محمود رفتم یک بطری آبجو برداشتم چند غلپ نوشیدم و از او پرسیدم محمود خودمانیم تو می گفتی آدم جای فرید داری و او برود گم شود منظورت چه بود، چه کسی را می خواستی جای فرید بفرستی روی صحنه که نقش خرس را بازی کند؟ با خونسردی گفت ماسک خرس را می گذاشتم سر تو دیلوگها را هم که بلد بودی می رفتی روی صحنه کار تمام بود! با خودم فکر کردم خوب شد پیش از ختم غائله نگفت نقشه اش برای جایگزینی فرید چیست و گرنه سکته را زده بودم!
از سوی دیگر من و سلی و بیژن هم مقدمات انتشار نشریه را چیده بودیم، نامش را هم از شعر “سایبان آرامش ما مائیم” سهراب سپهری گرفته بودیم، و شده بود “سایبان” متنی در همان شب اجرای شهر قصه آماده کرده بودیم و دوستان من امیر و همایون و دختر خانمی که نامش در خاطرم نیست، نسخه ای از آن را به دست تماشا چیان می دادند.
قرار بود محمود هم در تیم سایبان باشد، که نشد و نبود ولی از هیچ کمکی دریغ نکرد. به ماجرای سایبان در جای خودش به تفصیل پرداخته ام، در این جا منظور یادی از دوست نازنین بسیاری از ما محمود استاد محمد نویسنده و کارگردان و بازیگر تئاتر است. پس از اجرای شهر قصه محمود شبی پیشنهاد کرد که به مونترال برویم. ظاهرن دوستان آنجا می خواستند با او و آهو دیداری داشته باشند. من هم به اصرار محمود همسفرشان شدم. با قطار رفتیم و در راه محمود خاطره تعریف کرد. شعر خواند و اندک اندک جمع مستان می رسند را به آواز دلنشینی اجرا کرد. به مونترال که رسیدیم رفتیم خانه ی دو تن از دوستان محمود که من نمی شناختم، در آنجا دوستان دیگر را هم دیدیم و سفر بسیار خوشی شد. اصولن با محمود همیشه خوش می گذشت، در تعریف از آدم ها و حادثه ها چنان مهارت و ظرافتی به کار می برد که شنونده هرگز احساس خستگی نمی کرد. یکی دیگر از حسن های محمود چشمه ی جوشان طنزش بود از هر حادثه یا واقعه و حتی آدم و اسمی می توانست طنز بیافریند. در مونترال به برخی از دوستان گفته بود، این آدم اسم واقعی اش حسن زرهی نیست، حسن رزمی است، فرزند مرحوم تیمسار رزمی است که اعدام شده و فرمانده حکومت نظامی در آبادان بوده از ترس این که ترور نشود می گوید زرهی است، و گاه که فرصت می کرد علامتی به آن ها می داد و به اصطلاح می گفت مواظب باشند که من نفهمم که آن ها هویت اصلی مرا می دانند. چند روزی همه را سرکار گذاشته بود من هم که فهمیدم التماس کرد که بگذارم آن ها در همان خماری خبر دروغ بمانند!
وقتی برای عروسی یکی از دوستان مشترک هنرمندمان به اتاوا رفتیم، شب که سرهای همه مان گرم شده بود، او تصمیم گرفت، سراغ کاسه اش را از هرکس که می خواست بخوابد بگیرد، کاسه ای را که نه بود و نه داشت بهانه کرده بود و هرکدام ما که قصد می کردیم بخوابیم را انتخاب می کرد و با لحن پر مظلومیتی می پرسید کاسه ی مرا ندیده ای؟ و ما می خندیدیم و التماسش می کردیم اجازه بدهد در دمدمهای صبح چرتی بزنیم. می گفت، باشد دیگر سراغ کاسه اش را نخواهد گرفت، به قولش اما وفا نمی کرد و هرکس سر زمین می نهاد دوباره و چند باره می رفت سر وقتش و می پرسید آیا از کاسه ی او خبری دارد؟ چنان عرصه را بر همه ی ما دوستان نزدیک داماد تنگ کرد، که تصمیم گرفتیم برویم در راهروی آن آپارتمان کوچک بخوابیم. محمود اما ول کن ماجرا نبود، و همچنان از گم شده اش سراغ می گرفت.
چند سال بعد که به همت او و جمع دیگری از دوستان برای شعر و داستان خوانی به ونکوور دعوت شدم، پیشنهاد کرد که با من در پیوند با شعر جنوب به قول خودش گپ مفصلی بزند، من هم موافقت کردم و چند ساعت شاید از شعر جنوب حرف زدیم، دوست نازنینم محمد مراد زاده که آن زمان همکار شهروند بود زحمت پیاده کردن آن همه حرف و سخن درباره ی شعر جنوب و شعر مانی را کشید و گفت و گو با تایید محمود در شهروند در چند شماره پیاپی چاپ شد، این هم زمان شد با انتشار نشریه ی” ایران خبر” که به همت حسین سرفراز و دوستانش در واشنگتن منتشر شد. دکتر فرامرز سلیمانی که مسئول ادبی ایران خبر بود به من تلفن کرد و گفت از گفت و گو خوشش آمده و اگر من موافق باشم در ایران خبر باز چاپ شود لابد آن جا هم در چند شماره، من که خلقیات محمود را می شناختم به دکتر سلیمانی گفتم که از آنجا که من این گفت و گو را مدیون پیشنهاد محمود استاد محمد هستم او هم باید موافقت کند که گفت و گو غیر از شهروند در جایی چاپ شود، گفت با او هم صحبت خواهم کرد. گفتم او پیش من است صدایش می کنم و صحبت کنید. محمود که فهمید دکتر سلیمانی است پیش از آن که تلفن را بردارد گفت بابا این چه حرفی است که تو می زنی هر جا صلاح بدانی باز چاپش کن من حرفی ندارم، دکتر سلیمانی هم عزیز ماست. با این تفاصیل گفتم بهتر است تو هم خودت به او این حرف را بزنی که خیال همه مان راحت باشد. کلی به دکتر سلیمانی تشر زد که دیگر ما برای چاپ کارهای هم باید اجازه بگیریم، شما هر کاری بکنید نگفته و نه پرسیده موافقت مرا دارید، من هم که مخالفتی با چاپ دوباره ی گفت و گو نداشتم، در ضمن بگویم که ما تا آن روز هنوز ایران خبر را ندیده بودیم اما حضور دوستانی مانند دکتر سلیمانی و نازی عظیما و محمود عنایت و بسیاران دیگر به آدم اطمینان خاطر می داد که نباید نگران بود، من مصاحبه را فرستادم و بخش اول و دومش چاپ شده بود که ایران خبر به دستم رسید، احساس کردم فضای عمومی نشریه به گونه ای است که اگر ادامه ی گفت وگوی محمود با من در آنجا چاپ نشود بهتر است، به دکتر سلیمانی تلفن کردم و با کلی من و من خواهش کردم که از چاپ ادامه ی مصاحبه در ایران خبر خودداری کند، او هم با بزرگواری پذیرفت. محمود در آن زمان با نشریه ای به نام “نمای ایران ” در ونکوور همکاری می کرد، نمای ایران چند شماره ای در تورنتو هم پخش می شد، در یکی از شماره ها محمود مطلبی نوشته بود که تیترش چنین مضمونی داشت، دزدی اثر من و فروش آن به جمهوری اسلامی، و در شرح ماجرا گفته بود که بدون اجازه و اطلاع او گفت و گوی او با من توسط من به نشریه ای که مال جمهوری اسلامی است فروخته شده است. وقتی این یادداشت محمود را خواندم به قه قهه افتادم. محمود بر خلاف همه ی ماجرایی که تعریف کردم و دست کم دو شاهد زنده داشت، ادعا کرده بود که من مصاحبه را به جمهوری اسلامی فروخته ام. من حتمن قصد نداشتم در این ماجرا به شرح ماوقع بپردازم در عین حال باورم نمی شد محمود که حافظه ی بسیار درخشان و شفافی داشت واقعه ای به این نزدیکی را به کلی فراموش کرده باشد، از سوی دیگر هر چه می نوشتم به زیان هر دوی ما بود. تصمیم گرفتم نوشته ی محمود را به کلی نادیده بگیرم، تا چند سال بعد یک روز محمود از لس آنجلس به دفتر شهروند تلفن کرد و بعد از چاق سلامتی به قول خودش به من گفت تو هنوز از من دلگیری؟ گفتم نه چرا این را می گویی گفت، من اشتباه کردم و در نمای ایران مطلبی خلاف واقع نوشتم که اگر تو دیده بودی حتمن برای هردوی ما بد می شد. بهتر که ندیدی، و با صمیمت تمام کل ماجرای آن نوشته را برای من که گمان می کرد ندیده ام شرح داد و من هم گفتم فراموشش کن. خوبی؟ گفت خوبم. می خواهم به ایران برگردم پول بلیتم را می دی؟ گفتم محمود جان در نامه ی پشتیبانی از سلمان رشدی نام تو اولین است چون استاد محمد هستی چطور می خواهی به ایران بروی؟ گفت باید بروم وگرنه اینجا خواهم مرد. به قلم اندازهایی که در شهروند نوشته بود اشاره کردم و گفتم محمود تو از همه ی ما تند وتیزتر به این ها بند کرده ای چگونه می خواهی ایران بروی؟ گفت باید بروم و می دانم شاید بدترین این ها همان مطلبی است که درباره ی مصاحبه با تو نوشتم برای بازچاپش در ایران خبر! گفتم چشم انجام می دهم، و رفت ایران و داستان ها دوست و دشمن برایش بافتند، اما هر وقت با هم حرف زدیم که زیاد هم نبود برای این که می ترسید حرف زدن با من برای موقعیتش در آنجا به صلاح نباشد، می گفت من از تو غیر دوستی و جوانمردی چیزی در یادم نیست، خدا کند تو از من دلگیر نمانده باشی!
محمود جان به دوستی مان قسم، ذره ای از تو دلگیر نیستم.
محمود استاد محمد نمرده است و نخواهد مرد، همچون همه هنرمندان. او با هنرش و در هنرش زنده است. یادش گرامی و سبز. با هم نگاهی بیندازیم به کارنامه هنری او:
محمود استادمحمد نمایشنامهنویس، کارگردان و بازیگر تئاتر ایرانی در سال ۱۳۲۹ در محله دروازه دولاب تهران به دنیا آمد. فعالیت نمایشی خود را در نوجوانی پس از آشنایی با استادش محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در نمایش های بیژن مفید و عضویت در آتیله تئاتر آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با بازی در نمایش «شهر قصه» (در نقش خر) به شهرت رسید. همچنین در سال ۱۳۴۸ در نمایش «نظارت عالیه» به کارگردانی ایرج انور به ایفای نقش پرداخت. او پس از انحلال آتلیه تئاتر، در سال ۱۳۵۰ به بندرعباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی «پتروک» (جرقه) را تشکیل داد. در سال ۱۳۵۱ دوباره به تهران برگشت. محمود استاد محمد پس از نوشتن نمایشنامه های متعدد، در سال ۱۳۶۴ به کانادا مهاجرت کرد و در سال ۱۳۷۷ دوباره به ایران باز گشت و فعالیت هنری خود را از سر گرفت. او در صبح پنجشنبه سوم مرداد ۱۳۹۲ به دلیل سرطان کبد در بیمارستان جم تهران درگذشت. به گفته دخترش دارو های پدرش را به ناگزیر و به دلیل گرانی دارو بر اثر نوسانات قمیت ارز قطع کرده اند.
۱۳۵۱ : نمایش «آسید کاظم»، فیلم نامه سریال «پژواک» و نویسندگی و کارگردانی سریال «گذرخلیل ده مرده» و نمایش «رسم زمانه»
۱۳۵۵: فیلمنامه «جنگ اطهر»
۱۳۵۶: نمایشنامه های «دقیانوس امپراتور شهر اقیانوس»، «سیری محتوم» ، «چهل پله تا مرگ» و «شب بیست و یکم».
۱۳۵۹: نمایشنامه های «قصص القصر» و «آنها مأمور اعدام خود هستند»
۱۳۶۱: نمایشنامه های «خونیان و خوزیان» ، «گل یاس»، «خانه سالمندان» و «هم عکس»
۱۳۷۸: نویسندگی و کارگردانی نمایش «آخرین بازی»
۱۳۸۰: نویسندگی و کارگردانی نمایش «دیوان تئاتر ال»
۱۳۸۲: نویسندگی «سپنج رنج و شکنج»
۱۳۸۷: نویسندگی و کارگردانی نمایش «عکس خانوادگی»
برگرفته از ویکی پدیا