شهروند ۱۱۸۵

شیوه نگارش فواد که دیرزمانی نیست به قصه نویسی روی آورده است، گرافیک است: توضیح جزییات دقیق با برشهایی که گهگاه برخی خواننده های خو گرفته به داستانهای مبادی آداب را می تواند بیازارد. اما اینها نه دلیل برتری نه ضعف قصه های اوست. لحنی که فواد هم اکنون در قصه های خود دارد، ای بسا در آینده دچار دگرگونی های بنیادی شود. در مجموع قصه های او که گهگاه فرم طرح های سردستی برای کارهای بزرگتر را دارد، تازگی دارد و امروزی است.

بهرام بهرامی


گربه داشت آرام آرام از عرض خیابان رد می‏شد. با اندامی کشیده، پاهایی استوار و دمی برافراشته که سرش در انتها به طرف بیرون انحنای ظریفی خورده بود. سرش را هم بالا و رو به جلو گرفته بود و هر از گاهی، به علت نامعلومی صورتش را در هم می‏فشرد و چشمهایش را می‏بست و سبیلش را تکانی می‏داد. درست مثل آدمی که از ترشی مزه آبلیمو حالت چهره اش تغییر کند. کرکهای بدنش به رنگهای سیاه و سفید و خاکستری بودند و در هم ریخته و بی نظم، پس و پیش، حلقه حلقه دور بدنش پیچ و تاب خورده بودند. چهار دست و پا راه رفتنش جذاب و باشکوه بود. انگار روی ناخنهای دست و پا راه می‏رفت و کف پنجه هایش به زمین نمی‏خورد  و اعضای بدنش در متناسب ترین فاصله ممکن از هم قرار داشتند. منظم و با احتیاط قدم بر می داشت. درست مثل آدمی که دچار مرض وسواس باشد یا نخواهد تن با شکوهش را به کثافت اطرافش بیالاید. از تمامی حرکاتش غرور و تسلط می‏بارید و آن حالت سربالا رفتنش ــ که انگار بوی گند زیر دماغش ول کرده بودند ــ راننده هایی را که در آن روز شلوغ از خیابان عبور می‏کردند به هوس می‏انداخت که چرخی به فرمانشان بدهند و زیرش کنند.

دستش را در دستم گرفته‏ام، البته فقط با یک دستم. دیگری روی فرمان است و ماشین را هدایت می‏کند که بیراه نرود. نگاهی به صورتش می‏اندازم: امروز خیلی خوشگل شده. نزدیک غروب است. نزدیک غروب است؟ نمی‏دانم. کنترل زمان از دستم در رفته. فقط می‏دانم که از بعد ازظهر گذشته و به شب نزدیک است. بهار است  و آسمان دارد نم نمک سرمه ای می‏شود. هر از گاهی دستان کوچک و ظریف و سفیدش را در دست بزرگم می‏فشارم و تمام بدنم از احساس لذت و تسلط  و احساس ناشناخته و گنگ دیگری که نه می‏دانم چیست و نه اگر می‏دانستم می‏توانستم توصیفش کنم، پر می‏شود. نگاهم را به خیابان دوخته ام و حواسم که باید به رانندگی باشد جای دیگریست. کجا؟ باید پیش دختری باشد که بغل دستم نشسته. هر از چندی نگاهم را از خیابان می‏کنم و به صورت کوچک و بچه گانه اش می‏دوزم. او هم لبخندی می‏زند و از من می‏پرسد که چرا خیره خیره دارم قورتش می‏دهم. نمی‏دانم از سر شرم است یا پای چیز دیگری در میان است که می‏خندد و از من می‏پرسد که چرا مثل گرسنه ها نگاهش می‏کنم. ولی به حرفها و لبخندهایش مشکوکم. بعد هم دوباره حواسم را به رانندگی جلب می‏کنم و همانطور چشم به جاده شروع می‏کنم به حرافی و روده درازی که نکند حوصله اش سر برود. از آن وقتی که دستش را فشردم چندی گذشته و هوا دیگر معلوم است که می‏خواهد تاریک شود. از سردرگمی من در خیابانها به جان می‏آید و هراسان می پرسد: کجا میری؟ معلومه؟ خونسرد و با لبخند، نه، با تبسمی پر از ژست شاعرانه که با احساسی پر از تقلب قاطی شده می‏گویم: به بی انتها، بی انتها! همانطور که دارم به حرف مسخره خودم فکر می‏کنم، سر یک سه راه درست در عمود منصف راه ها توجهم به چیزی جلب می‏شود. یعنی روی خط کشی بین دو خیابان ــ که اولی همانی باشد که من در آن به طرف جنوب می‏روم و دومی همان که ماشینها را به طرف شمال هدایت می‏کند ــ در راستای خط کشی خیابانی که این دو خیابان را قطع می‏کند: درست وسط سه راه. نمی‏فهمم چیست، از کنارش به سرعت عبور می‏کنم و دوباره به حرف زدن مشغول می‏شوم.

گربه، اول سرش را، نه،  قسمتی از گردنش را که به جمجمه اش منتهی می‏شود  کمی با لاستیک ماشین نوازش داد. بعد هم بی هوا تکانی خورد  و پس افتاد و همانجا نزدیک به وسط خیابان چهاردست و پا به هوا روی زمین خوابیده ماند. البته نه بیحرکت. انگار کسی شوک الکتریکیش بدهد، هر چند ثانیه یکبار، بی اراده تکانهای محکم و دیوانه واری به بدنش می‏داد و صحنه رقت بار و عجیب و اسف انگیزی را با حرکات بدنش به وجود آورده بود. سرش به یک طرف جاده خم شده بود و بی حرکت بود و آن حالت غریب آبلیموخوردگی در صورتش موج می‏زد. حالا تکان های وحشتناک بدنش تشدید شده بود. دستهایش و پاهاش را که نوک چنگالهای تیزش ازشان بیرون زده بود وحشیانه در هوا تکان می‏داد و هی تنش را از گردن به پایین از زمین می‏کند و دوباره به زمین می‏کوفت، اینور آنور می‏چرخاندش و وحشیانه، سراسیمه، دیوانه وار، با حالتی رقت بار و در عین حال ترحم آور با پنجه هایش هوا را می‏شکافت. بعد، انگار خسته شده باشد یا دیگر رمقی در تنش نمانده باشد آرام گرفت. ولی وقتی که انگار داشت کم کم سر عقل می‏آمد، یعنی وقتی که بالاخره دست از آن دیوانه بازی برداشت، و خون هم دیگر به صورت رگبار های قرمز از گردنش بیرون نمی‏زد، لاستیک ماشین دیگری سرش را نوازش کرد. آتشفشان. آتشفشانی له شده. مواد مذابی که از دهانه آتشفشان بیرون می‏جهد، فشرده از گرما و حرارت، با فشار و به صورت جویهای کوتاه، دسته دسته از دهنه آتشقشان خود را به انتهای آسمان پرتاب می‏کند و رگباری از خطهای قرمز رنگ در جو به وجود می‏آورد. درست عین همان قطره های پیوسته خون که انگار می‏جوشند و از سوراخ دهها سرنگ که همان سوراخهای ناپیدای روی گردن گربه باشد به بیرون می‏جهند و اطرافش را خونباران می‏کنند.  تصادف ناخواسته بود، البته با کمی تفاوت با دفعه قبل، چون این دفعه به سختی می‏شد صدای خرد شدن استخوانی را شنید، چون همه آنها قبلا با صدای ترق و توروق خفیفی زیر نوازش لاستیک دیگری شکسته بودند: درست عین صدای ترکیدن آب داخل چوب نمور وقتی که در آتش داغ می‏گذاری‏اش. لاستیکهای ماشینها اندام خرد شده و بی شکوه آتشفشان خاموش را حین پاسکاری و لگدمال کردن به جای نامعلومی کشاندند.

از  شب ساعتی گذشته. دوباره  به سر سه راهی می‏رسم. دوباره حواسم به آن چیز جلب می‏شود. چیز؟ توده ای لزج که روی سطح زمین پخش شده. دوباره توجهی نمی‏کنم و همانطور در حین رانندگی دخترک را به طرف خودم می‏کشم و لبهایم را در لبانش قفل می‏کنم. همانطور که در فاصله بین لبهایش معلقم، نیم نگاهی هم به خیابان می‏اندازم وفکر می‏کنم که کدام طرفی بروم. اگر به طرف شمال بروم که به خانه دختر می‏رسم. وقتش هم شده. بعد از این همه تفریح و بازیگوشی و لاسیدن، باید به خانه برسانمش. اما اگر سر ماشین را بچرخانم و به طرف جنوب بروم که می‏روم طرف خانه خودمان. پس تصمیم می‏گیرم که به چپ پپیچم. به کوچه دست چپ. همانی که خیابانها را قطع می‏کند و سه راهی می‏سازد. دانسته و ندانسته، با وجود این که نمی‏دانم ته این کوچه چه چیزی قایم شده، احساس می‏کنم که در پایانش ــ آیا پایان دارد؟ یا اینکه با خیابان دیگری سه راهی یا چهار راه می‏سازد؟ــ چیزغریبی نهفته است.

آنچه مانده بود را کلاغی سیاه  تصاحب کرده بود و فاتحانه به منقار می‏کشید. آتشفشان خاموش، حالا گندابی راکد و لگدمال شده بود که رنگش از سرخ صورتی به خردلی برگشته بود. هوا را به گند کشیده بود. البته در آن هوای نیمه سرد معلوم بود که آن چند مگس سمجی هم که دور لاشه می‏چرخند بالاخره از رو می‏روند. لاشه؟ اگر می‏توانستی آن گوشت لهیده و پوسیده و مگس زده را لاشه بنامی، بهای زیادی به آن داده بودی. کلاغ همانطور که هر چند لحظه یک بار زمین را نوک می‏زد اطراف را می‏پایید. هر ازگاهی به هوا برمی‏خاست و چرخی کوتاه می‏زد و دوباره به سرجایش برمی‏گشت و بالهایش را دور آن سفره‏ی گندیده باز می کرد و مشغول می‏شد. نگاه عجیبی داشت. چنگالهای لاغر و سیاه  و دلهره آورش را در گوشت فرو کرده بود. نه، همه‏شان را نه، سر چندتاشان تو بود سر چند تای دیگر بیرون، که نوکشان از سیاهی می‏درخشید. بدنش کاملا سیاه بود و جثه ای بد هیبت و بزرگ داشت. با چشم های سیاه، سیاه سیاه، که در تاریکی برق می‏زد و منقاری عقابی شکل، آنهم سیاه، آنقدر تیز که انگار می‏توانست نوزادی را، شاید حتی بچه ای را، از هم بدرد و چشمهایش را در بیاورد و مثل کودکی که گوجه سبزی را به هوا می‏اندازد و با دهان در هوا میقاپدش، تخم چشم بچه را در هوا بقاپد و درسته ببلعد. هر چند وقت یکبار بالهایش را از هم می‏گشود و گویی می‏خواست پرواز کند، اما لحظه ای بعد آن پرهای سیاه و کثیف و رعب انگیز را می‏بست، و انگار که دور و برش را بپاید که کسی طعامش را ندزدد، سری به اطراف می‏چرخاند.  سر زشت و کوچکش را پایین می‏برد و تکه ای گوشت می‏کند و فرو می‏داد و دوباره اطراف را می‏پایید و نگران بود که طعمه اش به یغما برود. گوشت خوردنش آدم را یاد پستان خوردن می‏انداخت.  وقتی که پستانهای دختر تازه  سال و شادابی را در مشتانت داری و نوک صورتی آنها را به دندان می‏گزی و می‏مکی و هر چند لحظه یکبار سرت را بالا می‏آوری و نگاهی از سر لذت بهشان می‏اندازی، و با وجود اینکه تا حالا همه جایشان را بوسیده‏ای، باز هم هورتشان می‏کشی و دهانت را تا آنجا که جا دارد با آنها پر می‏کنی. هر چند لحظه یک بار بی حرکت می‏ایستاد و منقارش نیمه باز می‏ماند: عین کسی که حین گفتن چیزی خشکش زده باشد. بعد دوباره تکه گوشتی می‏کند و از منقارش پایین می‏داد. دست آخر هم که چیزی جز استخوانهای خرد شده نمانده بود، گشتی دور بقایای سفره‏اش زد، قار قاری دلخراش و گوشخراش سر داد و پرکشید و رفت.

سکوت مطلق اگر معنایی داشته باشد، فقط در ته این کوچه و روی صندلی عقب ماشین و در آغوش دختری که آرامشت را به صلیب می‏کشد معنا پیدا می‏کند.  در زمینی میدان شکل که دوروبرش پر از درختهای کاج و سرو بلند است، خدا و شیطان هم به مخزن افکارت دسترسی ندارند. گویی فقط خودتی و خودت و وجدانت و انبوه دروغهایت و تمام چیزهای دیگری که همیشه ازشان فرار می‏کنی و نمی‏خواهی بهشان فکر کنی. کمی عشقبازی و بعد، این گور آهنی، که مامنی می‏شود برای دفن و زایش همه‏ی دست و پا زدنهای روزانه‏ات. وجودت که در وجودش تیر می‏کشد و لذت و هوست شعله ور می‏شود، ازت می‏پرسد: دوستم داری؟ جوابش را می‏دهی و منتظر سکوت می‏شوی. وجودت که در وجودش تیر می‏کشد و لذت و هوسش شعله ور می‏شود، می‏پرسد: ببین، فکر می‏کنی خدا می‏تواند باکرگی دختری را که در شب زفافش باکره نباشد به او برگرداند؟ جوابش را هم چون سئوالش در دلش می‏گوید و منتظر می‏شود. بعد هم در سکوت اضطراب آوری فرو می‏رود و خوره ناتوانی خدا افکارش را می‏خورد و وجدانش را مور مور می‏کند و هر لحظه اش را گریه و بی اعتمادی ترسناکی پر می‏کند و غوطه خوران در این منجلاب به آرامش نمی‏رسد، چون می ترسد که در لختی دروغهایش، حقیقت به باکرگیشان نیشگون بزند، و او در سکوتش ــ که اگر در آن کنج نمی‏بود به راحتی قابل شکستن بود ــ به جوابت بیاندیشد و به جوابش و اینکه آیا با تو راست بوده؟ یا با خودش؟  در سکوتم به جوابم و جواب سئوال نپرسیده و نشنیده‏اش می‏اندیشم و نمی‏اندیشم. آیا می‏توان دختری را آنقدر زیاد دوست داشت، حتی اگر باکرگیش برایت به گنگی معصومیت مریم ناصری باشد؟ نگاهی به صورتش و به آرامش چشمان بسته‏اش می‏اندازم: چشمهایش شبیه گربه است، درخشان، بازیگوش و هراسان.  نگاهی به خودم می‏اندازم: مثل کلاغی فاتح رویش خم شده‏ام. نگاهی به خودش می‏اندازد: ناخنهای سوهان خورده‏اش چقدر تیز و تاریکند. نگاهی به من می‏اندازد: مغرور، مثل گربه ای در روزی آفتابی و سرد…