از کارگاه داستان نویسی عباس معروفی
ساعت دو بعدازظهر بود، داشتم درس میخوندم، آخه فرداش امتحان شیمی داشتم. اولین امتحان ثلث سوم.
مامانم اومد پیشم و گفت: «تلفن کارت داره.»
«کیه؟»
«نمیدونم.»
تلفن رو برداشتم: «بله بفرمائید.»
«سلام.»
«سلام، ببخشید شما!؟»
«پَدا (padaa) منم مهدی.»
«تلفن منو از کی گرفتی؟»
«از هیشکی، از تو دفتر مدرسه ورداشتم.»
تعجبی نکردم، چون بابای مهدی ناظم ما بود. مهدی هم گاهی تو دفتر باباش پلاس بود. البته باباش شیمی هم درس میداد. از آن معلم هائی که منطقه به مدرسه تحمیل می کند. از آنهایی که اگر هنوز دکتر مجتهدی رییس بود، به عنوان معلم دوره راهنمائی هم قبولش نمیکرد، از بس گیج بود.
گفتم: «خب چکار داری؟»
مهدی گفت: «باس ببینمت.»
«باشه. فردا بعد از امتحان همدیگر رو می بینیم.»
«فردا؟ خیلی دیره، امروز کارت دارم.»
«آخه فردا امتحان…»
«واسه همین امتحان کارت دارم. چند تا اشکال دارم می خوام ازت بپرسم. تلفنی هم نمیشه. یه آدرس بده ساعت چهار بیام ببینمت، وقتت رو زیاد نمیگیرم. پَدا من بیمرام نیستم، بخدا جبران میکنم.»
«خب پاشو بیا خونه مون.» و با خنده ادامه دادم: «لابد آدرسو هم داری؟»
با خنده گفت: «آره دارم. می دونستم رومو زمین نمیندازی، نوکرتم به مولا. از لحاظ بابات اینا خیالی نیست؟»
«نه. راحت باش.»
کلی از این ابرها که توی کارتون ها افکار طرف را نشان می دهد بالا سرم می آمد و می رفت: چرا اومده سراغ من؟ من که رفیق فابریکش نیستم! راهش از من جداست و فقط باهاش سلام و علیک دارم. از خیلیها می تونه اشکالات شیمیشو بپرسه. اصلاً چرا باباش نه؟…»
ول کن، مهم نیست. حالا بنده خدا به تو رو آورده، بهتره کمکش کنی. اگه خیلی خواست طول بکشه یه جوری عذرشو بخواه. کاش تو یه پارک قرار میذاشتی، اونجوری می تونستی راحت قال قضیه رو بکنی و حب جیمو بخوری…
مهدی کلا بچه بیآزاری بود. و با وجود این که کمی عشقلاتی حرف می زد و گشادگشاد راه می رفت ولی پی خلاف نبود. یادم هست که یک روز باباش ازم خواسته بود او را بیاورم توی تیم والیبال تا مثلاً کمی روحیه بگیره و نمره ورزشش هم دو نمره بره بالا، گفت حتا شده به عنوان ذخیره. از آن موقع مهدی خیلی به من بفرما می زد تا قدرشناسی اش را نشان دهد. ولی این هم باعث نشد که ما با هم صمیمی بشویم.
مدرسه البرز یک قانون داشت که معلمها می توانستند بچههای خودشان را بدون امتحان ورودی ثبتنام کنند. با وجود تغییر اوضاع و احوال، این قانون هنوز پا برجا بود و مهدی اینجوری “البرزی” شده بود. معلم ها همش بهش می گفتند: «تو با این درس نخوندنت، داری آبروی باباتو می بری.»
بچهها هم پشت سرش می گفتند: «مهدی به باباش رفته.»
سر ساعت چهار اومد. سئوالاشو یکییکی پرسید و از هر چی من می گفتم یادداشت برمی داشت و گاهگاه هم نوشتههاش را با من چک میکرد. چند تا مسئله هم براش حل کردم که پیر خودم هم در اومد. بعدش هم کلی تشکر کرد و رفت.
فرداش رفتم سر جلسه امتحان. امتحانی که سئوالات دو ساعت قبل از امتحان، توسط یک دبیر از سال های بالاتر در حضور معلم های همان درس و خود دکتر مجتهدی طرح و تکثیر می شد. یک قرنطینه ی مؤدبانه. اوراق امتحانی هم کد دار بود.
سئوال ها پخش شد. روی زمین و کنار صندلیها. و با فرمان “شروع” که این بار دیگر از زبان دکتر مجتهدی نبود، برگه سئوال ها را برداشتم و به عادت همیشه اول نگاهی به سئوال ها انداختم که ناگهان برق از سرم پرید. به حضرت عباس حتا حدس هم نمی زدم که سئوال ها همان هائی باشد که مهدی ازم پرسیده بود، درست به همان ترتیب.
شروع کردم به نوشتن جواب ها. خیلی زود تمام شد که تازه به این فکر افتادم نکند یکوقت گندش دربیاید؟ نکند کلکی در کار باشد؟ وای خدای من! تجدیدی، از آن بدتر ممکن است رفوزهم کنند یا حتا اخراج و…
یواشکی نگاهی به مهدی انداختم، دیدم دارد می نویسد. عجب! اگر اولین نفری باشم که بین پانصد نفر ورقه اش را می دهد حسابی تابلو می شوم، و اگر توطئهای در کار باشد، انگار که با پای خودم به مسلخ رفته باشم و آبروم پیش همه می رود. نه. بهتر است صبر کنم. اصلاً بهتر است صد نفر بعد از مهدی ورقه ام را بدهم، ولی نه، حتماً باید این نامرد را ببینم.
ولی چرا نامرد؟ بد کرده یک حال اسیدی بهت داده؟ یک بیست زدی تو رگ حالا دو قورت و نیمت هم باقی ست؟
یکهو به این فکر افتادم که اگر مهدی بیست بشود چی؟ همه شک می کنند. اصلاً بهتر است من هم از قصد، یکی از آن سئوال های سخت را اشتباهی حل کنم تا بیست نگیرم. چرا اینکار را بکنم؟ همه می دانند که من درسم خوب است. من که گناهی نکرده ام. تازه، همه را خودم حل کرده ام. تقلب که نکرده ام. اگر کسی مقصر باشد مهدی است نه من!
ولی با این وجود روش حل مسئلهها رو کمی تغییر دادم. بعدش هم خودم را یک جوری مشغول نشان دادم. مگر این وقت لعنتی می گذشت؟ هر ثانیه برام شده بود یک ساعت. بالاخره طاقت نیاوردم و بعد از هفت هشت نفر بلند شدم که ورقه ام را بدهم. قلبم داشت از قفسه سینهم کنده می شد. ورقه را دادم، داشتم سالن امتحان را ترک می کردم که یک نفر صدام کرد. مثل برق گرفته ها خشک شدم. کسی با لحن مهربان گفت: «پسرم یادت رفته سربرگ رو بچسبونی!»
دهنم خشک شده بود. با هزار بدبختی سربرگ را چسباندم و از سالن زدم بیرون. رفتم پشت توری زمین تنیس ایستادم و چشمم به در سالن بود تا ببینم مهدی کی می آید بیرون.
بالاخره همراه آخرین نفرها آمد. عجب خنگی! من که همه را براش حل کرده بودم! مانده بودم چی بهش بگویم؛ ناراحت باشم و شاکی، یا خوشحال و شاکر!
از کنارم گذشت و یواشی بهم گفت: «پَدا، بیرون مدرسه تو مغازه رحیم آقا می بینمت.» بعدش هم راهش را کج کرد و رفت.
کمی با دوستام حرف زدم تا کسی شک نکند. بعدش یکراست رفتم سر قرار. منتظرم بود. لبخندزنان گفت: «حال کردی؟ نگفتم جبران می کنم!؟»
آرامشش آرامم کرده بود. پرسیدم: «آخه چه جوری؟»
گفت: «فکر کنم امسال معلما خودشون با همدیگه سئوالا رو طرح می کنن و میدن ناظم هر دوره، اونم روز امتحان ترتیب تایپ و تکثیر رو میده. دیروز صبح آقای لطیفی و آقای عباسی اومدن خونه مون، با بابام رفتن تو اتاق و درو بستن. من با جیمزباندبازی فهمیدم دارن واسه فردا سئوال طرح میکنن. بعد که اونا رفتن، تو فرصت مناسب رفتم سر اثاث بابام و لای یه پوشه یه برگه دستنویس پیدا کردم، جنگی از روش نوشتم. بعد گفتم بهتره از تو کمک بگیرم، چون مطمئن بودم دهنت قرصه.»
من تو البرز هیچوقت شاگرد اول نبودم، یعنی حقیقتش شاگرد دوم یا سوم هم نبودم، بهترین رکوردم یه عنوان شاگرد چهارمی بود آن هم فقط یکبار. یادم هست یک ثلث محمدعلی معدلش بیست شد. آن هم سال سوم ریاضی! در مدرسهای که به قول مرحوم بوذری، استاد پیر ادبیات: بیست مال خداست، نوزده مال پیغمبر، هیجده مال ائمه، هیفده مال شاه، شونزده مال دکتر مجتهدی، پونزده مال معلم، چهارده به پایین مال شاگرد. من هیچوقت واسه نمره خودم را جر نمی دادم، درسم خوب بود ولی کلا بچهی بیعنوانی بودم. بودن توی تیم های ورزشی برام کمی محبوبیت آورده بود و خیلی از بچهها ترجیح میدادن اشکالات شان را از من بپرسند تا از دیگران، من هم تا جایی که می توانستم کمک شان می کردم. سر امتحاناتی که شماره صندلی نداشت، صندلی های اطرافم سرقفلی داشت، چون هم مثلاً با معرفت بودم و دست و دلبازی می کردم، و هم شاگرد تابلویی نبودم.
بهش گفتم: «کس دیگهای که در جریان نیست؟»
«نه بابا، مگه بچهام.»
«دیوونه! اگه بیست بشی گندش در میاد!»
«پسر کجای کاری؟ حداقل تو این زمینه همه باید پیش من لنگ بندازن. مگه مغز خر خوردم بیام خودمو انگشتنما کنم؟ من فقط به اندازه سیزده چارده نوشتم، همینکه تجدید نشم بسه. خیالت جمع باشه. ولی پَدا تو هم باید حواست باشه یه وقت چیزی از دهنت در نره. اصلاً شتر دیدی ندیدی. همه چیزو همین الان فراموش میکنیم و تموم. قبول؟»
«قبول.»
«پس یه یا علی بگو و بزن قدش.»
خیالم کمی راحت شد. خداحافظی کردم و رفتم خونه تا خودم را برای امتحان بعدی آماده کنم. قضیه دوباره و سه باره و چندباره تکرار شد، آن هم درست یک روز قبل از هر امتحان. دیگر بیرون از خانه قرار می گذاشتیم تا کسی شک نکند. به هم قول داده بودیم که اگر هر اتفاقی افتاد همدیگر را لو ندهیم که البته این پیشنهاد از من بود و بیشتر هم به نفع خودم.
مثل همیشه روزهای امتحان زودتر می رفتم تا با بقیه تبادل اطلاعات کنم، می خواستم همه چیز عادی باشد، ولی یکی دو بار یکی سئوال پیچیدهای کرد که بلد نبودم یا حالش را نداشتم جواب بدهم، گفتم: «فکر نمی کنم این تو امتحان بیاد.»
هر بار که ورقه سئوال ها را بر می داشتم و مطمئن می شدم که خودش است، نفس عمیقی می کشیدم و ورود یک بیست دیگر را در کارنامه ام جشن می گرفتم.
تا شروع سال تحصیلی بعد، هنوز گهگاهی ترس برم می داشت که نکند قضیه رو شود. آن سال دیگر از مهدی و باباش خبری نشد، وقتی پرسوجو کردم فهمیدم باباش خودش را منتقل کرده به شهرستان شان و کوچ کرده اند. دیگر خیالم راحتِ راحت شد.
آن سال مهدی با یک ضرب قبول شدنش باباش را روسفید کرد. هیچ نمی دانستم روز گرفتن کارنامه، آخرین باری ست که او را می بینم، ولی هنوز بعد از گذشتن بیست سال و اندی، آخرین حرفاش در گوشم می رقصد:
«پَدا، همه چیز فراموش تا بیست سال، قبول؟»
«قبول.»
و سر قولم ماندم.