شهروند ۱۱۸۶
دههی چهل، دورهی زرین شکوفایی فرهنگی و رونق روشنفکری و ادب و هنر تاریخ معاصر ایران، نامهایی را بر عرصهی شعر و داستان ما ماندگار کرده است که هر یک به نوعی، هم به سبب تواناییهای هنری و هم به یمن بخت خوش همروزگاری با این دورهی یکتا و تکرار نشدنی، بیبدیل است. پنج تن شعر مدرن ایران ــ نیما، اخوان، شاملو، فروغ، و سپهری ــ در این دهه به اوج رسیدند. در زمینهی داستان نیز به برکت ویژگیهای این دوره ــ از جمله فاصله از بختک کودتا و شکست جنبش ملی و سرخوردگی پیروان حزبی نظم نوین جهانی، توسعهی اقتصادی و رشد طبقهی متوسط، رونق و رواج چشمگیر ترجمه، نشریههای گوناگون، و شکل گیری کانون نویسندگان ــ داستاننویسانی فرصت یافتند که نهایت ذوق و استعداد و همت هنری خویش را به کار گیرند و با خلق آثاری ماندنی نامآور شوند. چرخش از شعر به داستان که برخاسته از راهیابی مدرنیته به ایران بود، سبب شد که شمار داستاننویسان برجسته از شمار شاعران شهیر پیشی گیرد. دههی چهل دههی پر و بال گرفتن نویسندگان بسیاری، از جمله چوبک، آل احمد، گلشیری، گلستان، سیمین دانشور، ساعدی، صادقی، و امیرشاهی بوده است. روشن است که همهی نویسندگانی که در این دوره خوش درخشیدند، یا به دلیل شخصی یا اجتماعی و یا هر دو، آنقدر بختیار نبودهاند که روند طبیعی کار حرفهای خود را پی گیرند. از زمرهی بختیاران اندک شمار یکی مهشید امیرشاهی است که به رغم مرارتهای حضر و سفرش توانسته پی کار خویش را بگیرد و در کنار تولید حجم درخور توجهی از گونههای ادبی و داستانی کیفیتی ویژهی خود را بر گنج فارسی بیفزاید.
دههی چهل برای دیرآمدههایی چون من دورهی کودکی و نوجوانی بود که اگر عشقی به داستان داشتند شاید بیشتر همچون من شیفتهی ادبیات روس و فرانسه و انگلیس و امریکا و ایتالیا میشدند که به برکت وفور ترجمه و مجلههایی چون سخن و کتاب هفته و خوشه و غیره در دسترس بود. در این دوره گویا گروه نویسندههای ایرانی آشنای من از جمالزاده و هدایت و چوبک فراتر نمیرفت و روشن است که در این جمع کوچک هدایت در صدر نشسته بود و چوبک در ردیف دوم و جمالزاده هم به پاس یکی بود یکی نبودش کنج و کناری پیدا و پنهان بود. بعد از چرخش چهل به پنجاه و بیرون رفتن از فضای تنگ خانه و مدرسه شور و شوق خواندن داستان ایرانی و آشنا شدن با کار نویسندگان خودی چنان در من جوشید که بهترین کارهای فارسی تا آن زمان نخوانده را در زمانی کوتاه خواندم. در همین دورهی ولع برای خواندن و یافتن داستان خوب فارسی بود که به سراغ کتاب سوم مهشید امیرشاهی، بعد از روز آخر، رفتم و از دروازهی این کتاب به جهان واقعی و خیالی این نویسنده راه یافتم.
چه بخواهیم چه نخواهیم، نخستین برخورد و برداشت همیشه تاثیری ژرف تر و ماندگارتر از برخورد و برداشتهای بعدی دارد. به گمانم نخستین خوانش هم همینطور است. شاید در خوانشهای بعدی یک اثر چیزهای ارزشمندی بیابیم، اما من از زمرهی آن خوانندههایی هستم که هیچوقت طعم نخستین خوانش را از یاد نمیبرند. همچنین، هر چند خوب میدانم که در بررسی و سنجش یک اثر نیازمند نظریه و روش و ابزاریم، در داوری شخصی پیرامون یک داستان به اصلی ساده، یعنی تاثیر کلی آن بر ذهن و ماندگاری آن در حافظه، تکیه میکنم. به بیان سرراست میزان خوبی داستان در به یاد ماندنی بودن آن است. به این ترتیب این که من خوانندهی حرفهای داستان کوتاه پس از گذشت بیش از سی سال هنوز مزهی خوش خواندن بعد از روز آخر را حس میکنم، محکیست که این کتاب را از نگاه من شایستهی ماندگاری در پهنهی داستان کوتاه فارسی میکند. به همین روال چون در میان داستانهای این مجموعه داستان مه دره و گرد راه را به روشنی به یاد میآورم، به یقین میگویم که این داستان از زاویهی نگاه و پسند من بهترین داستان مجموعه بوده است. در واقع همین یک داستان کافی بود که من نویسندهی آن را داستاننویسی آگاه به کار خود و زمانهی خود بدانم که درونمایهی جدایی و بیگانگی را با زبانی روان در بافت و ساخت خوش پرداخت و مانوس و بی تکلف و تصنع داستانی کوتاه مینشاند.
مه دره و گرد راه مهشید امیرشاهی داستان کوتاه نویس را به من شناساند و مرا پی دیگر کارهای او کشاند. در همان حول و حوش خواندن سووشون سیمین دانشور، خواب زمستانی گلی ترقی، و سگ و زمستان بلند شهرنوش پارسیپور چشماندازی از داستانهای زنان نویسنده را پیش رویم گشود و امکان قیاس را فراهم کرد. هر یک از این چهار نویسنده که در آن هنگام پیشتازان عرصهی داستان نویسی زنان بودند، از منظری ویژهی خود و با سبکی خاص خود و به اندازهی توانایی خود در آزاد کردن ادبیات داستانی ایران از قید سلطهی ذهن و زبان مردانه کوشیدند. به بیان دیگر کاری را که فروغ یک تنه در عرصهی شعر به انجام رساند، این چهار نفر در عرصهی داستان پیش بردند. هر چهار تن از بخت خوش توانستهاند تاکنون که شمار نویسندگان زن حیرتبرانگیزست، به کار نوشتن ادامه دهند؛ در نوشتن انواع گوناگون ادبی طبع آزمایی کنند؛ شهرت کافی بیابند؛ و بیشتر ستایش و گاهی نکوهش شوند. اما به دلایلی که روشن است، به جای نقد و بیشتر از نقد، ما نقد نماهای اغلب گزافهگو و کلیگویی داریم که به نیت خوشخدمتی و یا نان به یکدیگر قرض دادن و یا تسویه حساب نوشته میشوند. از این قرار به گمان من نقد و بررسی جامع داستانهای کوتاه امیرشاهی و پرداختن به جایگاه او در میان داستان کوتاه نویسان هنوز در راهست. از این گذشته، گرچه آشناییام با رمانهایش به خواندن در حضر و شنیدن بخشهایی از رمان چند جلدی مادران و دختران محدود میشود، یقین دارم که کارهایش در این زمینه نیز درخور بررسی جدی و ژرفند.
اما آنچه من در این نوشته پیاش هستم، پرداختنی کوتاه و اشاره وار به زبان و طنز مهشید امیرشاهی است که بیگمان قلهی شایستگیهای ادبی کارهای او و سازندهی سبک و نشان ویژهی اوست. ناگفته پیداست که معنی این حرف کاستن از ارج و ارزش دیگر تواناییهای امیرشاهی داستاننویس نیست. شاید بد نباشد همینجا کوتاه تاکید کنم که من امیرشاهی را داستانگویی مادرزاد میدانم که در روایت و توصیف زبردست و به اصل همخوانی عناصر داستان آگاه است. پس پررنگ کردن زبان و طنز کارهای او در اینجا فقط از قوت این دو ویژگی، و از اهمیت این دو از زاویهی نگاه من، و به نیت درآمد نویسی بر سبک و ویژگی کار او سرچشمه میگیرد.
هستند داستاننویسانی که به عنصر زبان بهایی نمیدهند، اما بیاعتنایی به زبان و ندانستن نقش آن در داستان هم نویسنده را از دستیابی به سبک محروم میکند، هم داستان را از یکی از بنیادیترین عناصرش. سوای این دو، خواننده هم ناچار است نادانیها، شلختگیها، و سرسریگیریهای زبانی کار را یا تاب بیاورد یا از خیر خواندن کار بگذرد. ناگفته پیداست که کار اصلی داستاننویس نوشتن یک داستان خوب است؛ اما داستاننویس حرفهای، یعنی داستاننویس آگاه به چند و چون حرفهاش، هیچیک از عناصر داستان، از جمله زبان، را نادیده نمیگیرد. همچنین از این اصل ساده هم خبر دارد که داستان گستردهترین و بنیادیترین پهنهی نوشتاری زبانیاست که هم همهی گونهگونیهای بسیار وجههای گفتاری و شنیداری زبان و هم همهی کارکردهای آن را در برمیگیرد. به بیان روشنتر داستان فارسی، سوای کیفیت ادبی خود و در کنار آن، گنجینهی زبان فارسی هم هست؛ چون هم عرصهی حرکت و پویایی آن و هم مایهی زایش و بالیدن آن است. چنین داستاننویسی پاسداری از زبان را به فرهنگستان و دیگر نهادهای رسمی و یا حتا ادبشناسان پاس نمیدهد و میداند که نویسنده از هر نوع، به صرف آن که ابزار کار و وسیلهی بیانش قلم است، در برابر زبان تعهدی دارد. این حرف به هیچروی به این معنی نیست که داستاننویس میتواند به داستان خود به چشم صحنهی فضلفروشیها و یا هنرنمایی های زبانی بنگرد. اما به سادگی به این معناست که داستاننویس باید در کنار خوب دیدن خوب شنیدن را هم بداند تا بتواند خوب روایت کند. شاید به جرئت بشود گفت که نخستین برداشت خواننده از نوشتههای امیرشاهی، چه داستان و چه ناداستان، برخاسته از مهارت او در شنیدن است که در زبان و نثر او بازمیتابد.
گسترهی زبانی یک داستان دربردارندهی وجههای بسیاریست. بافت زبان شناسانهی داستان افزون بر معنا شناسی نحو (چگونگی شکلبندی جملهها و نیز اندازه و شیوهی کنارهم نشینی و ترتیب آنها)، واژگان و روال گزینش واژگانی، و آهنگ کلمهها و کلام را در بر میگیرد. این بافت به یاری شگردهایی چون ایجاز و تکرار واژه یا عبارت یا جمله و یا حذف آنها ــ در جایی که انتظار بودنشان میرود ــ و ترفند اساسی تمایز در ردههای گوناگون ــ از تمایز میان گونههای کاربردی گفتار و گفتگو یا گفتار و گفتگو در موقعیتهای مختلف گرفته تا تمایز میان زبان توصیف و روایت و حدیث نفس ــ و همچنین به کمک روش سجاوندی رویهمرفته زبان و نثری را میآفریند که به لحن راوی یا راویها و لحن شخصیتهای داستان شکل میدهد و در نهایت تاثیری ویژه و مشخص بر خواننده میگذارد. روشن است که خواننده برخورد کمی زبانشناسانه با داستان نمیکند و قصدش از خواندن داستان تجزیه و تحلیل فنی آن نیست. با اینهمه خواننده هم ــ دست کم اگر حرفهای باشد و خبرهی داستان ــ راحت و آسان و معمولاً در دم، تاثیر زبانی داستان را درمییابد و خواه ناخواه در دریافت حسی کل داستان متاثر از این تاثیر زبانی است. به جرئت میتوان گفت که دستاورد زبانی امیرشاهی نویسنده در خوشخوانی و دلپذیری نوشتههایش سهمی چشمگیر دارد. درستی و پیراستگی و روانی و شیوایی نثر و زبان او، بهویژه در زمانهی رواج تولید انبوه که سرسرینویسی و پرنویسی و یاوهنویسی سکهی روزست، چنان خوش میدرخشد که به خواننده حظی دوچندان میبخشد.
برخلاف زبان که در شکلگیری سبک، یعنی یکی از پنج عنصراساسی داستان ــ شخصیت، ماجرا یا پیرنگ، زمینه، درونمایه، و سبک ــ نقشی بنیادی دارد و پرداختن به آن از “بایست”هاست، طنز به خودی خود ضرورتی ندارد و داستاننویس به تشخیص و پسند خود آن را به عنوان یک شگرد ادبی برمیگزیند. گفتن ندارد که طنز و برخی از دیگر شگردهای ادبی در صورت غلبهی تام و تمام بر اثر میتوانند به یک گونهی ادبی بدل شوند. همچنین از یاد نبریم که قدمت طنز و شیوههای ادبی دیگری که با آن همانندیهایی دارند ــ مانند هجو و نقیضه و مضحکه سازی ــ و برخاسته از سرشت آدمیاند، میتواند مثل قدمت روایت به دورترین تاریخ ممکن بشری برسد. نیت طنز در اساس نکوهش بلاهت و شرارت و کژی و کاستیهای آدمی و جهان آدمی از راه زخم زبان و کنایه و ریشخند و همراه با شوخ طبعی و مسخرگی است. هجو هم در پی زشتنمایی کسی یا چیزی یا کاری از راه دست انداختن آن کس یا چیز یا کار است. فرق باریک اما مهم میان هجو و طنز را به گمان من بیشتر باید در آن دید که در هجو غرض شخصی نویسنده ملاک است و در طنز نیت غیر شخصی او. به بیان دیگر هجو در محدودهی تنگ دشمنیورزی بهجا یا بیجای نویسنده که میخواهد با زخم زدن به هدف حملهاش دق دلی خود را خالی کند میماند، حال آن که طنز در نهایت نه به قصد دل خنک کردن، که به نیت یا آرزوی درست و راست شدن کژ و کوژی نشان داده شده از سوی نویسنده به کار گرفته میشود. به بیان دیگر طنز شیوهی بیانیست که چنانکه اشاره شد گاه به هدف بدل میشود و در هر حال از محدودهی شخصی نویسنده فراتر میرود. افزون بر این، گرچه طنز از سلاح شوخی و خنده بهره میگیرد، به خنده برانگیزی بسنده نمیکند و با گذر از خنده خواننده را به تامل دربارهی آنچه که بههیچرو خندهناک نیست میکشاند. هجو اما بهندرت از حد خنداندن خواننده پیشتر میرود. با این همه باید پذیرفت که در بسیاری از کارها ــ از نمونههای قدیمی مثل برخی ازکارهای عبید و ایرج گرفته تا نمونههای امروزی مثل برخی از کارهای پزشکزاد و نبوی ــ طنز و هجو درهم به خورد خواننده داده میشوند. پیداست که ارزش هجو و طنز یکی نیست و نویسندهای که در خیال طنز است، ناگزیر باید حواسش را جمع کند که عنان قلم را به دست هجو ندهد و نگذارد که هجوش عرصهی طنزش را تنگ کند. به گمانم میشود گفت که امیرشاهی طنزنویسی است که قدر و قیمت طنزش را خوب میداند و رویهمرفته خیال ندارد پا روی پوست موز هجو بسراند.
روشن است که طنز همیشه و همهجا به کار نمیآید، مگر آن که گونهی ادبی باشد تا شگرد ادبی. در گسترهی داستان بیتردید داستاننویسی که نخواهد در قید بماند، به تناسب داستانی که در سر میپروراند ممکن است طنز را به کار بندد یا نبندد. نگاهی به داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی آشکار میکند که داستانها به یک خط و روال محدود نمیمانند و داستاننویس دست خود را در گزینش فرم و شگردهای مناسب با داستان باز نگهداشته است. با اینهمه در بسیاری از داستانها طنزی گاه نرم و نازک و گاه خودنما حضور دارد؛ چنان که میشود گفت طنز یکی از شگردهای خوشدست شدهی نویسنده است. طنز این داستانها نه فقط در بیان راوی و حرف و کلام و گفتگوی شخصیتها که بیشتر در یافتن و پرداختن و نمایاندن شخصیتهای کژ و کوژ و نیز یافتن و برساختن موقعیتهای مضحکه است. گفتن ندارد که برای نویسندهای چون امیرشاهی که شناگر آبآشنای دریای زبان فارسیاست و گوشرشگ برانگیزی دارد، طنز در کلام از راه به کارگیری درست و بهجای طعنه و متلک و نیش و کنایه و دیگر ترفندهای زبانی چون بذله گویی و مضمون کوک کنی کاری سخت نیست. اما آفریدن شخصیتها و موقعیتهای طنزآمیز کاری کارستان است که هم ذوق میخواهد هم تمرین. شاید ملایمت و روانی طنز او که نشان از طبیعی بودن آن دارد، سبب باورپذیری آسان آن و در نتیجه به دل نشستن آن میشود. به بیان دیگر طنز کار را خواننده بیدردسر و راحت میگیرد و راحت هم باور میکند که نویسنده قصد قالب کردن آن را نداشته است. خوش طنزی مهشید امیرشاهی چنان است که میتوانم با خیال راحت ادعا کنم که آن را از دو استاد طنز قزوین، عبید و دهخدا، به ارث برده است.
گفتن از داستاننویسی زباندان و طنز شناس که دست بر قضا زادهی قزوین هم باشد، مرا وسوسه میکند که این نوشته را با ادای دینی به دهخدا به پایان ببرم؛ بهویژه که مهشید امیرشاهی هوشمندانه و بازیگوشانه پا جای پای دخوی بزرگ ما گذاشته و رشتهی بریدهی چرند پرند او را که تا همیشه در تاریخ ادبیات زبان فارسی تابناک میماند، و به گمان من ــ به رغم ماهیت ژورنالیستیاش ــ راهگشای ادبیات داستانی مدرن است، پی گرفته است. باری، چند باری که به نامههای دخت خلف دخو گوش دادهام، به این فکر افتادهام که زخمی که طنز میزند، برگردان زخمیست که گویا بیجا و بی سبب خوردهایم و بیخود نیست که ما ایرانیان که باری به هر جهت زخمخورمان خوب بوده است، اینهمه طعنهزن و تسخرگو شدهایم و اینهمه ترکیب نیش زبان و نوش خنده را خوش داریم. آخر فکرش را بکنید از دخو تا دخت دخو صد سالی فاصله باشد و همچنان و هنوزآب از آب جوری تکان نخورده باشد که دخت دخو را چاره جز از سرگیری راه دخو و به کارگیری نیش قلم دخو نباشد!
تورنتو، فروردین ۱۳۸۷