حسام لیوان قهوه را به لب برد که داغ بود. لیوان را روی میز گذاشت و نگاهش از بهرام به پیروز و دوباره به بهرام برگشت حسام چهره‌ی‌ای تکیده و سبیلی کم پشت داشت. در اولین نگاه کمی افسرده به نظر می‌رسید. اما همیشه او بود که پرسشی را مطرح می‌کرد و یا بحثی را شروع می‌کرد. گفت،کسی از بامدادان خبری دارد؟

بهرام دست دور لیوان چای خود داشت که داغ بود. محوطه هنوز چندان شلوغ نشده بود. ساعت ده صبح بود. به وقت ناهار دو ساعتی مانده بود. دکه‌های غذا برای هر سلیقه و اشتهایی دور تا دور محوطه جا خوش کرده بودند و با تصویرهایی روشن از خوراکی‌های خود بر بالای دکه چشم آدم‌های گرسنه را به خود می‌کشیدند. بهرام نگاهش به زنی سرتا پا سیاه  پوشیده افتاد که تنها  دو  چشمش پیدا بود  و کالسکه‌ای را با یک دست می‌راند و دخترکی چهار پنج ساله هم به دنبالش می‌دوید. بهرام بی اختیار دخترک را در سنین نوجوانی در نظر آورد که به  چه شکل و شمایلی لباس خواهد پوشید. فکر را از سر راند و دوباره لیوان چای را به دهان برد و جرعه‌ای نوشید. خسته بود و دل به حرف نمی‌داد. بلند بالا بود و پشت میز هم که نشسته بود، سر و گردنی از حسام و پیروز بلندتر به نظر می‌رسید. چهره‌ای بی تفاوت داشت. انگار که با این  چهره از مادر زاده شده بود. نگاهش گاهی کنجکاوی کمرنگی به خود می‌گرفت و بعد انگار به خود می‌گفت، ولش. بی اعتنا  نگاه از زن و کودکانش گرفت و مثل کسی که فکری آزار دهنده را از خود براند، گفت، چه بگویم. آدمیزاد جماعت قابل پیش بینی نیست. من که از کارش سر درنمی‌آورم.  با خانمش که صحبت کردم گفت، هیچ کس ازش خبر ندارد.

طرح از محمود معراجی

حسام گفت، یعنی ایران هم نرفته است. الان بیش از دو ماهی از رفتنش می‌گذرد. پس کجا می‌تواند رفته باشد؟

بهرام گفت،  چرا. ایران که رفته. خانمش می‌گفت، به خانه خودشان هم در کاشان رفته اما یکی دو روز بعد  خانه را ترک کرده و رفته و دیگر برنگشته.

حسام بی آن که به پیروز فرصت دهد دهان باز کند، گفت، یعنی  چی؟

پیروز جوان تر از دو دوست خود بود. شاید اگر انقلاب او را در به در نکرده بود، زندگی موفقی را در ایران پشت سر گذاشته بود. نسل انقلاب بود. در واقع برای انقلاب تلاش کرده بود و انقلاب او را از خود رانده بود. زندانی کشیده بود و از مرز گریخته بود. تحصیلاتش را در رشته مهندسی نیمه کاره گذاشته بود و اینجا به قول خودش از صفر شروع کرده بود. سال‌ها رویای برگشت به وطنی را داشت که مجبور شده بود، شبانه از کوه و کمر مرزهای آن بگریزد و جان خود را به در ببرد. با آن که از دو دوست خود جوانتر بود، اما با موهای یک دست سفید و سبیلی که موهای سفید زیادی در آن بود و تنها یادگاری‌اش از دوران انقلابی بودنش بود، چندان اختلافی از لحاظ سن با دو دوست خود نشان نمی‌داد.

گفت، به نظر من که آقای بامدادان کار درستی کرد. این هم شد زندگی که ما داریم؟

حسام دوباره لیوان قهوه را به دهان برد و این بار جرعه‌ای نوشید و گفت، تو این طور فکر می‌کنی؟ مگر می‌دانی چرا رفت؟

پیروز گفت، چراش که معلومه.

حسام مثل بچه‌ای که خنگی جز ذات وجودی‌اش باشد، گفت، چرا؟

بهرام گفت، ول کنید بابا. چرا رفتن و یا شاید بهتر است بگویم برگشت بامدادان به ایران یک نوع…

و ماند.

پیروز گفت، یک نوع چی؟ چرا ادامه نمی‌دهی؟

حسام گفت، خودش هم نمی‌داند چه می‌گوید. به نظر من که برگشت بامدادان به ایران یک ژست من درآری است. یک ادا و اطوار فیلسوف مآبانه.

بهرام لیوان چای را به دهان برد و جرعه‌ای نوشید و آن را زمین گذاشت و گفت، بهتر نیست تا چیزی نمی‌دانیم قضاوت نکنیم. آقای بامدادان آدمی معمولی نبود.

حسام گفت، منطورت از معمولی نبود، چیه؟ می‌خواهی بگویی من یا پیروز و تو معمولی هستیم که به این زندگی و این کشور و این وضع خو کرده‌ایم. و اشاره به خودش کرد. انگار که وضع خودش مثل یک نوشته بزرگ روی سینه‌اش نصب شده بود.

پیروز گفت، بابا بس کنید. طرف از زندگی اینجا، از این یک نواختی و کسلی و بی باری خسته شده بود. شاید هم از بی حادثه‌گی خسته شده بود. آنجا بالاخره هیچ  چیز نباشد، هر روز یک چیزی هست که سرت را گرم کند و دلت را بلرزاند. خوب لابد رفته که آب و هوایی عوض کند.

حسام گفت، اما من با بامدادان بیشتر از شما نزدیک بودم.

پیروز گفت، بی خودی پز نده. بامدادان با هیچ کس نزدیک نبود. توی دورهم جمع شدن‌ها یادت رفته. سرش همیشه پایین بود و یا اگر هم به دور و بر خود نگاه می‌کرد، انگار تو عالم دیگری بود و کسی را نمی‌دید.

پیروز وسط حرفش دوید، همیشه قیافه قمر در عقربی داشت. هرکس نمی شناختش خیال می‌کرد، زنش همین الان مرده است.

حسام خنده بلندی کرد و گفت، عجب مثالی. لااقل می‌گفتی، معشوقه‌اش.

پیروز گفت، معشوقه. معشوقه آقای بامدادان باید کسی مثل زنش باشد.

بهرام گفت، شوخی بی شوخی. یادتان باشد این جور متلک‌ها به خودتان برمی‌گردد. بگذار حسام حرفش را بزند. من قبول دارم که بامدادان آدم دیگری بود. مثل من و تو حداقل نبود. بنده زر و زور.

حسام گفت، چه کسی بنده زر و زور نیست. زر و زور بود که ما را از خانه آبا و اجدادیمان بیرون کرد. والا من اینجا  چه کار می‌کردم. من کارگرزاده بچه ته شهر تهران. دری به تخته‌ای خورد و  دانشگاه قبول شدم و یک بورس دولتی گرفتم و درس خواندم و بعد هم وضع مملکت طوری شد که می‌شد پول درآورد و ما سری میان سرها درآوردیم و بعد هم انقلاب شد، فلنگ را بستیم.

بهرام گفت، کسی از تو شجره نامه نخواست. راستش من که از آمدن به اینجا پشیمان نیستم. خودم هیچ چی نشدم، یعنی چطور بگویم، رویاهایم دست از سرم برنمی‌دارند. و همین رویاها نمی‌گذارند به قول اینجایی‌ها خودم را بفروشم و بگذارم سرمایه داری استتثمارم کند. با همین رخشی که دارم، به مردم سواری می‌دهم و روزگار می‌گذرانم و خدا را شکر، بچه‌ها هم درسشان را می‌خوانند. مجبور نیستند صبح که از خانه بیرون می‌روند، خودشان را هفت لا بپوشانند و اگر تارمویشان پیدا شد، برایشان شاخ و شونه بکشند.

حسام گفت، می‌گذارید من حرف بزنم، یا نه. شما چرا باز فیلتان یاد هندوستان کرد و تاریخچه مهاجراتتان به یاد آوردید. بابا همه ما یک قصه داریم. تکرارش هم از حوصله خارج است. قرار بود بفهمیم چرا بامدادان، آن انسان یگانه از زندگی راحت و آرام و بی دردسرش در اینجا دست کشید و دوباره به قول شما به وطنش برگشت. مگر آنجا چه کار می‌تواند بکند که اینجا نمی‌تواند انجام دهد. تازه دیگه چه کاری از دست او برمی‌آید. توی سن و سال ما….

پیروز وسط حرفش دوید، تو هم که وارد معقولات بزرگ شدی. قرار شد از بامدادان بگویی.  همیشه هم ادعا می‌کنی که از همه  چیز خبر داری. اما…

بهرام گفت، بگذار بگوید. بالاخره ما سه تا مرد میان سال باید آنقدر تحمل داشته باشیم.

حسام گفت، نگو میان سال، بگو پیرمرد.

پیروز باز هم جرعه‌ای از قهوه نوشید که داشت به آخر می‌رسید. محوطه آرام آرام از پیر و جوان و زن ومرد و دختر مدرسه و پسر مدرسه شلوغ می‌شد و سر وصدا شکل می‌گرفت و مثل یک موج از زمین بلند می‌شد و به فضا می‌رفت و دوباره برمی‌گشت  و سه مرد در شنیدن حرف‌های هم مشگل داشتند.

حسام گفت، من می‌دانم. اما شما انگار علاقه‌ای به شنیدن ندارید. اینجا نشسته‌اید و مثل خاله‌زنک‌ها پشت سر مرد بیچاره حرف می‌زنید.

پیروز گفت، اگر مهناز خانم اینجا بود و حرفت را می‌شنید.

حسام گفت، کدام حرف؟ مگر دروغ گفتم؟

بهرام گفت، دروغ نگفتی. اما گفتی…

پیروز گفت، خاله زنک‌ها.

حسام گفت، حالا شما رضایت بدهید و مطلب را به گوش خانم نرسانید. آن بیچاره با درد خودش سر و کله می‌زند. دیگر حال و حوصله این جور جنگ و جدل‌ها را ندارد.

بهرام گفت، اما از این حرف‌ها گذشته، من دوست دارم نظرات حسام را بشنوم. گرچه بعید نیست ساخته ذهن خودش باشد. تا آن  جا که من می‌دانم و هایده هم همین را می‌گوید، و پس از مکثی کوتاه و نگاهی معنی دار به حسام و پیروز گفت، می‌دانید که هایده و خانم بامدادان دوست جان جانی‌اند. خانم بامدادان بارها و بارها به هایده گفته که او را از دخترانش بیشتر دوست دارد. دختران بامدادان که می‌دانید اینجا نیستند. یکی شان سوئد است و یکی استرالیا و الان چند سالی است که سری به پدر و مادر نزدند.

حسام گفت، اما پسرهاشان که هردو اینجا هستند و چقدر هم هوای پدر و مادرشان را دارند.

بهرام گفت، آره. اما نه آن طور که تو فکر می‌کنی. آره، گاه گاهی به پدر و مادر سرمی‌زنند اما آن ها هم گرفتاری خود را دارند. کار و زن و خانواده و بچه…

پیروز گفت، بچه که ندارند.

بهرام گفت، چرا دارند. یکیشان دارد. همو که از زنش جدا شده است.

حسام گفت، اصلاً ما چرا همه حرف‌ها را گذاشتیم و چسبیدیم به بامدادان و زن و بچه‌هاش.

پیروز گفت، خودت مسئله را مطرح کردی. حالا هم که ادعا می‌کنی علت فرارش را از این مملکت می‌دانی.

حسام گفت، شما که نمی‌خواهید بشنوید.

پیروز گفت، همه‌اش حدس و گمان است.

بهرام گفت، اینجا دارد شلوغ می‌شود. من هم باید برگردم خانه. هایده گفته برایش یکی دو قلم مواد خوراکی بخرم. اما قبل از رفتن دوست دارم نظر حسام را بشنوم والا شب خوابم نمی برد.

حسام گفت، از کنجکاوی برای دانستن علت غیبت ناگهانی بامدادان و یا ناآرامی وجدان..

پیروز حرفش را قطع کرد و پرسید، ناراحتی وجدان دیگر چرا؟

حسام لبخندی زد و گفت، عدم اعتماد به من.

بهرام گفت، بابا نظرت را بگو. هم خودت را خلاص کن و هم ما را.

حسام گفت، بهتر نیست راه بیافتیم. ظهر نزدیک می‌شود. الان سرکار خانم بنده میز را چیده و منتظر است. دیر کنم، دعوا و مرافعه داریم که دیگر حوصله‌اش را ندارم. صبح به این خوبی که با هم داشتیم خراب می‌شود.

بهرام گفت، خوبیش چی بود؟ غیبت پشت سر دوست فرهیخته‌مان، بامدادان.

بی آن که جواب بهرام را بدهند، پشت سرهم روی پله برقی رفتند و در طبقه بالا در کنار هم راه افتادند. حسام را در وسط قرار دادند که بتوانند حرفش را بشنوند.

حسام لحظه‌ای ایستاد و گفت، یادتان می‌آید بامدادان مفقودالاثر چقدر شیفته تولستوی بود؟ یادتان می‌آید توی قفسه کتابخانه‌اش تمام آثار تولستوی را به فارسی و انگلیسی داشت؟ و همه فیلم‌هایی که از روی کتاب‌هایش درست کرده بودند. یادتان می‌آید چند بار فیلم آنا کارنینا با کارگردان‌های مختلف برایمان نشان داد؟ یادتان می‌آید همیشه می‌گفت، تنها یک نویسنده بزرگ در دنیا و جود دارد، آن هم تولستوی است.

بهرام گفت و لنین هم همیشه تولستوی می‌خوانده. گویا جنگ و صلح را چند بار خوانده.

و برای آن که موضوع صحبت تغییر نکند،  بازوی حسام را فشرد و گفت، کوتاهش کن. این چیزهایی که تو می‌گویی من که نشنیدم. شاید فقط با تو این حرف‌ها را زده است. حال لُب مطلب را بگو.

حسام ایستاد وگفت، لب مطلب این که بامدادان همانند تولستوی ترک خانه و زندگی کرده است و سر به بیابان گذاشته است. زنش می‌گفت، در خانه‌شان در کاشان هم نیست. یعنی فقط وقتی به ایران رفته، سری آنجا زده است و از آن به بعد دیگر نشانی ازش نبوده است.

پیروز گفت، از زنش نپرسیدی، چرا دنبالش نرفت ایران که پیدایش کند. شاید مرد بیچاره دچار آلزایمز شده.

حسام گفت، دل خوشی داری ها. زنش نمی‌تواند به ایران برود. دفعه پیش که رفته بود، پاسپورتش را ازش گرفتند. می‌دانید که او هم استاد دانشگاه بوده. اما از آن استادها که نه حجابش را درست و حسابی رعایت می‌کرده و نه …

و دیگر ادامه نداد. انگار هرچه می‌گفت، تکرار گفته‌های هزار بار گفته شده بود.

به دم در مرکز خرید رسیده بودند. بیرون برف پرزوری می‌بارید و با بادی که می‌وزید، برف‌ را به صورت عابران می‌کوبید و آنان را در خود مچاله می‌کرد. در را باز کردن و قدم به بیرون گذاشتن جرئت می‌خواست.

بهرام گفت، اتومبیلت را کجا پارک کردی؟

حسام لختی به بهرام و بعد به  پیروز نگاه کرد و مثل کسی که بخواهد چیزی را به یاد بیاورد، گفت، راستش را بخواهید نمی‌دانم. صبح هوا خوب بود. اگر می‌دانستم چنین هوایی خواهد شد، از خانه بیرون نمی‌آمدم. باز یادم رفت هوا شناسی را نگاه کنم.

پیروز گفت، من که به‌ت گفتم.

بهرام گفت، آره، گفتی. وقتی اینجا پشت میز نشسته بودیم، گفتی.

حسام گفت، بهتره کمی صبر کنیم شاید هوا باز شود.

پیروز گفت، باز نمی‌شود. قرار است تا شب همین جور باشد. برف و باد و یخبندان.

حسام گفت، یک دلیل روشن برای فرار آقای بامدادان از این خراب شده. هنوز پانزده، بیست روزی به زمستان مانده و هوا نحسی‌اش را شروع کرده است. و در را باز کرد و بیرون رفت.  پیروز و بهرام هم او را دنبال کردند.

***

قهوه خانه روی بلندی قرار داشت. ساختمانی یک طبقه که سالن غذاخوری نسبتاً کوچکی داشت و چند اتاق در پشت سالن و دستشویی و نمازخانه. جلوی قهوه خانه یک درخت تنومند با شاخ و برگ گسترده و چند درخت نونهال بود. زیر درخت تنومند یکی دو میز و چند صندلی بود. اواخر پاییز بود، اما آفتاب درخشانی که از لابلای برگ‌های نیمه زرد و نیمه سبز درخت می‌تابید گرمای مطبوعی داشت. آسمان رنگ آبی یک دستی داشت و چند تکه ابر مثل کشتی‌هایی با بادبان‌های سفید در دریای آسمان آبی شناور بودند.

بامدادان از خم تپه خود را بالا کشید و یک راست زیر درخت رفت و پشت میزی نشست. بالا آمدن از تپه او را به نفس نفس انداخته بود. مرد قهوه چی تا او را دید، آبتین را  که داخل قهوه خانه بود، صدا زد و گفت، نگاه کن. همان مرد یکی دو ماه پیش است. این بار سومش است. انگار پیاده اینجاها را گز می‌کند.

آبتین،  صورتی اصلاح کرده و موهای کوتاه شانه کرده داشت. با پیراهن و شلوار جین بیشتر به دانشجوی دانشگاه شباهت داشت تا شاگرد قهوه چی. نگاهی به مرد کرد و گفت، حق با شماست و بی آن که منتظر سخنی از جانب قهوه چی بماند، به طرف مرد رفت و پرسید، فرمایش.

بامدادان لبخندی زد، از همان لبخندها که به شاگردان برجسته خود می‌زد و گفت، یک چای پسرم. فعلاً فقط یک چای تا بعد.

آفتاب بالای تپه بود و انوار طلایی‌ا‌ش شاخه‌ها و تپه‌های دور آن سوی جاده را روشن می‌کرد. آسمان رنگ آبی روشنی داشت. سکوت مثل حسی مریی و قوی بر تپه‌های دور و نزدیک و زمین‌های مزروعی و تک و توک درخت‌هایی که جابجا در میان مزارع و زمین‌های بایر سر در آورده بودند و جاده و محوطه قهوه‌خانه نشسته بود. گهگاهی پرندگانی در هوا موج می‌زدند و صدای بال‌زدنشان مثل موج‌های یک برکه در فضا می‌نشست و ناپدید می‌شد. آسمان گسترده و پهناور و آبی زمین زیر پای خود و همه آنچه در او بود، در پناه خود داشت. سکوت دلنشین بود، مثل گرمای یک روز بهاری و این سکوت بیش از هر چیز بر دل و جان بامدادان می‌نشست.

آبتین چند بار به سراغ بامدادان آمده بود، برایش تخم مرغ نیمرو و نان و ماست آورده بود، و بعد چایی و چایی و هر بار بیش از یکی دوکلمه از او نشنیده بود.

آفتاب که از تپه لغزید و پایین رفت، سکوت انگار سنگین تر شد و در فضا چیزی ناگفته سرگردان ماند. نور خورشید هنوز شاخه‌های بالای درختان و تپه‌های دوردست را روشن می‌کرد. آسمان رنگ آبی تری به خود گرفت. و  شب پشت آستانه غروب در انتطار بود.  آبتین چای دیگری برای پیرمرد آورد و حیران بود که از او بپرسد شب را می‌خواهد در همان جا اتراق کند و یا از همان راهی که آمده بود، برمی‌گردد.

قهوه چی که برای آبتین می‌توانست جای پدر باشد، درون قهوه خانه نشسته بود، حساب‌های روز را بررسی می‌کرد. نسیم عصر را تحمل نمی‌کرد. برای او این هوا سرد بود اما آبتین ترجیح می‌داد بیرون باشد و در نخ مرد مسن برود که او را یاد یکی از استادانش می‌انداخت.  مرد از  بعدازظهر که به قهوه خانه آمده بود، روی همان صندلی نشسته بود و گاه گاه چیزهایی در دفتری یادداشت می‌کرد. گاه بلند می‌شد دوری در محوطه می‌زد. انگار می‌خواست خستگی نشستن را از تن دور کند، و دوباره به پشت میز خود برمی‌گشت. مسافران چندی در این فاصله به قهوه خانه آمده، غذا یا چایی خورده و رفته بودند. کامیوندارانی که قهوه خانه پاتوق همیشگی‌شان بود و گاه با کنجکاوی و گاه به بی اعتنا به بامدادان نگاه کرده بودند و هیچ کدام سر سخن را با او باز نکرده بودند.

پیرمرد اما کنجکاوی آبتین را برانگیخته بود. او که تحصیلات دانشگاهی داشت، و نتوانسته در زمینه تحصیلی خود که ادبیات بود، کاری پیدا کند، صلاح را در آن دانسته بود که هم به عموی خود در اداره این قهوه خانه کمک کند که پسر جوانش را به تازگی در تصادف اتومبیل از دست داده بود و هم درآمدی داشته باشد. و نیز فرصتی داشته باشد که بتواند روی اولین رمان خود کار کند. و حال فکر می‌کرد، اولین پی رنگ قصه خود را پیدا کرده است. مردی که در فاصله یکی دو ماه سه بار به این قهوه خانه پرت و دور افتاده آمده بود و هر بار شب را تا دیر وقت مانده بود و بعد هم پیاده از تپه سرازیر شده بود، لابد به امید پیدا کردن یک وسیله نقلیه که او را به ناکجاآبادی دیگر برساند. در اینجا بود که ذهن آبتین به بن بست می‌رسید. حال جرقه نوشتن رمان و یافتن پیرنگ در ذهنش نهال امیدی در او کاشته بود، می‌خواست که از چند و چون زندگی مرد سرگردان سردربیاورد.

تمام زمستان را آبتین در انتظار پیرمرد گذراند و از او نشانی ندید. پیرمرد انگار تمام خلاقیت‌های ذهن آبتین را با خود برده بود. عمو که خیال داشت، قهوه‌خانه را ببندد و نزد پسربزرگش به شهرکی در همان نزدیکی‌ها برود، آبتین را تشویق می‌کرد که به دنبال کاری برود که برایش نان و آب و آینده‌ای داشته باشد. اما آبتین که خیال می‌کرد، زاییده شده تا زندگی خود را وقف ادبیات و نوشتن کند، نه به پند و اندرز عمو گوش می‌کرد، نه  پدر و مادر که نه فقط خجالت می‌کشیدند از کار پسر بگویند، نگران آینده‌اش هم بودند. مادر گهگاه پندش می‌داد که پسرجان با کاری که پیش گرفتی، هیچ دختری حاضر نمی‌شود زنت شود. اما پسر در بند زن گرفتن نبود. می‌خواست بیافریند و بنویسد. هرشب صفحات زیادی را سیاه می‌کرد. اما یقین داشت، اولین رمانش را باید درباره پیرمرد سرگردان بنویسد.

***

دوباره بهار آمد و دوباره درختان شکوفه کردند و دوباره پرندگان عاشق بر شاخه‌ها نشستند و آواز خود را سردادند. در چند کیلومتری قهوه‌خانه جاده سازی بود و همان جا رستورانی باز شده بود که مسافران سر راه را هم به خود می‌کشید. آبتین هم یقین کرد که پیرمرد در همان جا اتراق می‌کند و زحمت بالارفتن از این تپه نه چندان بلند را هم  به خود راه نمی‌دهد. در یکی از همین دیدارها در رستوران پائین جاده بود که با مهندس کارگاه آشنا شد و وقتی مهندس شنید، آبتین با داشتن کارشناسی ارشد ادبیات به عنوان شاگرد قهوه‌چی کار می‌کند، دلش بر او سوخت و کاری به او پیشنهاد کرد. آبتین مردد بود بپذیرد یا رد کند. مهندس که می‌توانست جای پدر آبتین باشد، گفت، پسرجان چرا مرددی؟ اگر خوب کار کنی، در عرض یک سال حقوقت دو برابر می‌شود. می‌دانم با این حقوق پیشنهادی زندگیت تامین نمی‌شود. اما…

آبیتن گفت، مسئله حقوق نیست

مهندس گفت، پس چی است؟

آبتین من و منی کرد و هیچ  نگفت. می‌دانست اگر واقعیت را بگوید، مهندس نه فقط او را مسخره خواهد کرد، در عقل و شعور او نیز شک خواهد کرد. کار او را وسوسه کرد. بالاخره هر چه بود کار بود. به قول مادرش مایه شرمساری نبود. گرچه آبتین کار قهوه خانه را دوست داشت. می‌توانست مصالح کار برای نوشتن پیدا کند. اما…

به مهندس گفت، تا یکی دو روز دیگر به او جواب خواهد داد. و به قهوه خانه برگشت و وقتی پیرمرد را نشسته پشت همان میز دید، انگار دری از خوشبختی به رویش باز شد. به سمت او رفت و سلام کرد. عمو برای پیرمرد چای و نان و پنیر آورده بود. آبتین چنان ذوق زده شده بود که هر آنچه بر او در این مدت گذشته بود؛ انتظارش برای دیدار او و این که می‌خواهد براساس زندگی او یک رمان بنویسد و رویاها و تخیلاتی که در مدت غیبت او در سر داشت و نیز از پیشنهاد کار مهندس کارگاه شرکت راه سازی گفت. پیرمرد با حوصله گوش کرد و نه تعجبی نشان داد، نه خشمی، نه خوشحالی. وقتی حرف آبتین به پایان رسید، پیرمرد گفت، نام من جمال‌الدین بامدادان است. همین. اگر می‌توانی بر اساس همین نام رمانی بنویسی. بنویس وگرنه بهتر است کاری را که به تو پیشنهاد کردند، قبول کنی.

پیرمرد آن روز تمام بعداز ظهر و عصر را پشت میز نشست. به عادت  پیش چند بار بلند شد و در محوطه قدم زد و دوباره نشست. شام خورد و دیر وقت شب آنجا را ترک کرد. لابد به امید آن که وسیله‌ای پیدا کند و به ناکجاآبادی دیگر برود.

***

یک سال از مرگ بامدادان گذشت. دو دختر بامدادان که نتوانسته بودند در مراسم دفن و یادبود پدر شرکت کنند به دیدن مادر آمده بودند. خانم بامدادان درصدد شد که  سالگرد درگذشت او را در خانه و در جمع دوستان نزدیک برگزار کند. از حسام که دوست نزدیک بامدادان بود، خواست که مطلبی به یاد او بنویسد و در جمع بخواند. حسام در جستجوی اینترنتی‌اش برای جمع‌آوری مطلب درباره بامدادان، به کتابی برخورد که عنوان “جمال‌الدین بامدادان” را داشت. و چون روی آن کلیک کرد، سایتی به نام آبتین باز شد که گویا نویسنده بود و کتاب “جمال‌الدین بامدادان” را هم او نوشته بود. کتاب حجمی حدود دویست صفحه داشت. حسام از همه صفحات کتاب چاپ گرفت و مشتاقانه خواند. اما هرچه بیشتر خواند، کمتر چیزی از زندگی بامدادانی که او می‌شناخت در آن  پیدا کرد.  فقط گاه بی گاه پیرمردی را توصیف می‌کرد که در قهوه‌ خانه‌ای که نام و نشانی هم نداشت، پیدا می‌شد، روزی یا نیم روزی را در آنجا می‌گذراند و شب که می‌شد، آن جا را ترک می‌کرد. بقیه قصه  پراکنده گویی خود آبتین بود و ناامیدی‌اش برای آینده و دختری که دوست داشت و دختر توجهی به او نداشت چرا که با داشتن کارشناسی ارشد ادبیات معاصر در قهوه خانه عموی خود کار می‌کرد. ناامیدی از بازار نشر، که هیچ ناشری کار او را قبول نکرده بود و گذاشتن کتابش در اینترنت به امید  پیداکردن خواننده‌‌ای.

وقتی حسام نوشته خود را به یاد دوست خود خواند و نشست، بهرام که کنار او بود، به آهستگی از او پرسید، چرا به تولستوی اشاره نکردی. یادم می‌آید، وقتی بامدادان تازه گم شده بود، او را به تولستوی هم‌مانند می‌کردی.

حسام بیخ گوشش بیتی از حافظ خواند:

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند/تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم.

۳ جولای ۲۰۱۱