شماره ۱۱۹۷ ـ ۲ اکتبر ۲۰۰۸
۲۸ جون ۱۹۸۸ ـ لوس آنجلس
دو روز پیش ساعت ۵/۹ صبح از منزل فرانک و نیونگ به قصد لوس آنجلس حرکت کردیم. مارک ماشینی را کرایه کرده بود و رانندگی می کرد. هوا بسیار عالی و مطبوع بود. احساس دلپذیری داشتم. اقیانوس وسیع و گسترده در برابرم بود . . . صحنه ای آزاد برای پرواز مرغان دریایی و غوغای قایق های بادی کوچک . . .
کایت رانان جوان و پر انرژی، با بازوان و ساقهای قوی و تندرست، روی آب در حرکت بودند. اقیانوس رنگارنگ بود. موسیقی کلاسیک از رادیوی ماشین پخش می شد. “زیبای خفته” اثر چایکوفسکی مرا سرشار از انرژی کرد، اما در قصه مدرن ما در ماشین، من “پرنس بیدار” بودم و مارک “زیبای خفته”! او در سکوت رانندگی می کرد و سکوتش مثل یک خواب ابدی بود. مثل دو غریبه در ماشین نشسته بودیم، اما او به هیچوجه احساس غریبگی نمی کرد. من نمی دانستم چگونه این سکوت سنگین را بشکنم! به خود گفتم: آیا سکوت هم یک نوع ارتباط است؟ آیا به یک ارتباط پنهان شکل می دهد؟ . . . بله سکوت هم بسیار زیبا و دلپذیر است. اما اگر پیوسته و دائمی باشد، برای “من” وحشتناک است. خصوصا اینکه من بعد از ماه ها کسی را می دیدم که می خواستم عواطف و احساساتم را با او قسمت کنم. . . وقتی که افکارم را در مورد سکوت ممتد او بیان کردم، عصبانی شد! عصبانیت نباید پاسخ یک پرسش یا یک تبادل نظر باشد! در عکس العمل به عصبانیتش سکوت کردم. بعد از مدتی که سکوت سنگین در ماشین حاکم شده بود، مارک گفت: می دانی . . . من همیشه به تنهایی عادت داشته ام و به این دلیل خیلی کارها را نمی توانم انجام بدهم. همین که تو در کنار من هستی، همین که به خاطر تو داریم به لوس آنجلس می رویم، همین که در این جاده زیبا با موسیقی دلنشین داریم حرکت می کنیم، کافی نیست؟
این توضیح به شناخت من از او کمک کرد. آدم در شرایط و مکان های مختلفی ابعادی را از خود نشان می دهد که در مکان و شرایط دیگر در وجود آدم پنهان بوده و امکان بروز نداشته اند. من در این سفر با “مارک” دیگری روبرو شده بودم. “مارک”ی بسیار متضاد با نویسنده حساسی که در آیواسیتی ملاقات کرده بودم؟ آیا با رد کردن درخواست ازدواج اش با من، غرورش را شکسته ام؟ آیا او را رنج داده ام؟ من نمی دانم چقدر می توانم ظرائف روح او را به عنوان یک مرد تنها درک کنم؟ و او چقدر می تواند شرایط مرا به عنوان یک زن و مادر تنها در کشوری که کشور اصلی من نیست بفهمد؟
در دهکده کوچکی به نام Freizer Park فریزر پارک، در اطرف لیک نزدیک لوس آنجلس به یک متل رفتیم. اطراف ما را تماما کوه و جنگل پوشانده بود. ظهر ناهار را در یک رستوران زیبا روبروی اقیانوس خوردیم. بعد از ماه ها، شاید سال ها احساس کردم یک پناه کوچک دارم. همیشه آرزو داشته ام که یک همراه واقعی در زندگی ام داشته باشم. سوار ماشین بشوم، در جاده های پر درخت رانندگی کنم. دریا در کنارم باشد و موسیقی دلپذیر و عشق . . . و ما درباره همه چیز از ادبیات گرفته تا فلسفه تا سیاست تا هر چیز دیگری صحبت کنیم. اما در آن متل بود که با دلخوری به دزفولی به او گفتم: “شیشه بتک” برایش توضیح دادم به آدمهایی که نمی شود گفت بالای چشمتان ابروست، به زبان دزفولی می گویند “شیشه بتک” که اگر بهشان دست بزنی می ریزند.” سکوت کرد و چیزی نگفت . . . در سن فرانسیسکو به موزه هنرهای مدرن رفتیم که از قسمت عکاسی اش بسیار خوشم آمد و بعد به موزه ی دیگری رفتیم شامل نقاشی ها، مجسمه ها و اشیاء عتیق فرانسه . . . بعد هم از قصری دیدن کردیم که متعلق به یکی از ثروتمندان آمریکایی بوده است و بعد به Fisherman’s Wharf رفتیم که یک منطقه توریستی بود. در این محل دو مرد سیاهپوست را دیدم که برای کسب درآمد از توریست ها، دقیقه های طولانی به نقطه ای خیره نگاه می کردند و پس از آن خود را به شکل آدمهای ماشینی حرکت می دادند که موجب خنده توریست ها می شد. چرا دیدن این دو مرد سیاهپوست برایم دردناک بود؟ چرا تبدیل انسانی به مجسمه ای از گوشت و پوست و استخوان و خون، موجب خنده آدم می شود؟ داستانهای زیادی از تبدیل انسان به سنگ، و از سکون به حرکت شنیده بودم و حالا می خواستم ورای این مجسمه های انسانی را بشناسم. آیا آن دو مرد سیاهپوست هم مثل من از دنیای ناعادلانه رنج می بردند؟ آیا آنها هم به تقسیم غیرعادلانه ثروت در جهان فکر می کردند؟ به تفاوت ها و تضادها؟ . . . به دنیای مصرف زدگی؟ . . . به بی معنایی، بی مفهومی و غرابت این زندگی های لعابی؟
الان در منزل نیره هستیم. مارک دارد با نیره صحبت می کند و ما به تار لطفی و شعری که خانمی به نام “زویا” از حافظ می خواند گوش می دهیم. مغزم پر از افکار متناقض است. فکر می کردم در این سفر در نوعی بی خبری رها خواهم شد و این بی خبری از فشارهای درونم می کاهد. آرامم می کند. سلامتم می کند، اما چنین نیست. چیزی سنگین تر از تنهایی بر وجودم فشار می آورد.
دیروز بعد از رانندگی در یک جاده پیچ در پیچ کوهستانی، ناهار را در Ventura خوردیم. رستورانی کوچک و چوبی روبروی اقیانوس، بوی ماهی احاطه مان کرده بود. . . مارک به نیره تلفن کرد تا مسیر راه رسیدن به منزلش را از او بپرسد. وقتی که به طرف منزل نیره حرکت می کردیم، قدری به پیچیدگی برخوردیم. مارک با خنده گفت: “این حرف درست است که نباید راه را از یک “زن” پرسید!”
این جمله مارک تکانم داد. به یاد مردانی در ایران افتادم که زبان تحقیر زبان روزمره ی آنان بود. حالا آن را از زبان یک مرد نویسنده فرانسوی می شنیدم! آیا مارک خواسته بود یک شوخی بی مزه بکند؟ آیا اگر در گوشه کوچکی از ذهنش چنین فکری بود، باید با لحن شوخی زبان تحقیر را به زبان ارزش تبدیل می کردم؟ می دانستم که چنین بازی و جایگزینی زبانی تکنیک ویژه ای می خواهد و من هنوز آن را کاملا نیاموخته بودم. . . بعد از قدری سکوت گفتم: باید کتاب “عنصر مطلوب” اثر “رژی دبره” را بخوانی!
نتوانستم عنوان کتاب را به انگلیسی ترجمه کنم. گفتم: “رژی دبره” آن را حدود سال ۱۹۷۶ منتشر کرده!
گفت: حالا من به تو بگویم که باید آخرین کتابش به نام “ماسک” را بخوانی. این کتاب به نوعی خاطرات یک دوره از زندگیش در آمریکای لاتین بوده است. او عاشق یک زن در آمریکای لاتین بوده است و آن زن در سرتاسر زندگی اش به “رژی دبره” دروغ گفته است!
این جمله را با لحن ویژه ای گفت که یک باره تکان خوردم. مسایل زیادی از ذهنم گذشت. به یاد حالات بی اعتمادی افتادم که هر از گاه از پشت چهره آرام، ساکت و خونسردش نشو و نما می کرد. حالا در طول راه به حرف هایش فکر می کردم. خوشحال بودم که به گوشه ای از افکارش پی برده ام. این درک و معرفت به من کمک می کرد که بهتر بشناسمش. . . جراحات و حساسیت ها و رنج هایش را . . . و نوع رابطه ای را که با هم داریم بهتر رشد بدهم.
گفتم: همه زن ها یک جور نیستند، همانطوری که همه مردها مثل هم نیستند!
گیج شده بودم. نوع رابطه اش را از زمان ورود به فرودگاه سن فرانسیسکو تا به امروز مرور می کردم. این همه تغییر در عرض یک هفته برایم ناآشنا بود. در سکوت، در عین فکر کردن به آن همه “چرا” در ذهنم، روی شگفتی های انسان تمرکز کردم. نمی توانستم حساسیت ام را مثل برگ های گل حساس مخفی کنم. با هر کلمه ای، هر عکس العملی، هر نگاهی، هر حرکت دستی، . . . یا سکوت های متداوم که اندک اندک داشت مزمن می شد، برگ های درونی وجودم در خود جمع می شدند. کاش می توانستم دنیای درونی درخت گل حساس را بهتر درک کنم. چقدر با آن درخت احساس یگانگی می کردم!
ادامه دارد