این هفته چه فیلمی ببینیم؟
نمی دونم شما که اینجا را می خوانید، چند ساله هستید. بیست و شش یا سی و نه ساله؟ پنجاه و چهار یا شصت و دو ساله؟ آدم واقع گرایی هستید یا روحی رمانتیک دارید، ولی دلم می خواهد بدونم که وقتی خیلی جوان ترها را می بینید، آیا جوانی شان را با جوانی تان مقایسه می کنید؟ آیا با خودتان فکر می کنید که شما چطور جوانی کردید و چقدر همه چیز این روزها فرق دارد؟ آیا ته دلتان کمی حس حسادت یا حسرت یا شاید کنجکاوی می کنید که اگر شما هم در بیست سالگی آنقدر آزادی و امکانات داشتید، شاید زندگی تان الان فرق می کرد؟ شاید خیلی تصمیم هایی که آن زمان گرفتید و مسیری که رفتید را جوری دیگر انتخاب می کردید؟ فکر می کنید می توانستید بیشتر لذت ببرید، بیشتر جوانی کنید و عمیق تر عاشق شوید؟ یا حتی برعکس، سخت تر تلاش می کردید و نمی گذاشتید احساسات در تصمیماتی که گرفتید اثر بگذارد؟
به این چیزها فکر بکنید یا نه، اهل احساسات باشید یا نباشید، امکان ندارد فیلم “Like Crazy ” را ببینید و سر پر شور داشتن و جوانی را به یاد نیاورید.
آنا دانشجویی است که برای مدتی محدود با ویزای دانشجویی از لندن به دانشگاهی در لس آنجلس آمده. آن جا با جیکوب آشنا می شود و در مدتی کوتاه هر دو عاشق می شوند و بهترین تابستان زندگی شان را با هم می گذرانند. ولی با به پایان رسیدن کلاس ها، به زودی مهلت ویزای آنا هم تمام می شود. شب آخری را که با هم می گذرانند، صحبت از این می کنند که چطور رابطه شان را از راه دور نگه دارند و بعد جیکوب دستبندی به آنا می دهد که روی آن کلمه “صبر” را برایش حک کرده. صبح که بیدار می شوند و جیکوب باید آنا را به فرودگاه ببرد، آنا می گوید که نمی خواهد برگردد. می خواهد بماند و تا جایی که می تواند تمام لحظات را با هم باشند. درکش آسان است. اولین بار است که عاشق شده اند. همه چیز برایشان تازه است. می توانند ساعت ها بنشینند، به موزیک گوش کنند و فقط همدیگر را نگاه کنند. می توانند از صبح تا شب در خیابان راه بروند، از ته دل بخندند و دائم همدیگر را ببوسند. ولی بالاخره وقتش می رسد که آنا به لندن برگردد. بعد از مدتی، آنا دوباره به لس آنجلس برمی گردد ـ این بار به عنوان یک توریست. ولی پلیسی که پاسپورتش را چک می کند می گوید به دلیل این که دفعه قبل مقررات را زیر پا گذاشته و بدون اجازه بعد از اتمام مهلت ویزایش در امریکا مانده، اجازه ورود ندارد و باید یک راست با پرواز بعدی از خاک امریکا خارج شود. جیکوب با دسته گل در فرودگاه منتظر است که آنا مضطرب و گریان با او تماس می گیرد ولی جیکوب هرچه می دود، کاری از دستش برنمی آید. در صحنه های بعدی می بینیم که آنا در لندن مستقر شده، سر کار می رود و وقت آزادش را با دوستانش می گذراند. جیکوب هم مشغول کار است ولی مشخص است که هیچ کدام خوشحال نیستند. جیکوب تصمیم می گیرد به دیدن آنا برود و برای مدتی دوباره روابطشان را از سر می گیرند ولی با وجود احساس عمیقی که به یکدیگر دارند، واقعا نگه داشتن رابطه شان با وجود آن همه فاصله، اختلاف ساعت و زندگی شلوغ شان امکان پذیر نیست. هر دو آدم های جدیدی وارد زندگی شان می شوند که واقعا دوستشان دارند، با این حال هیچکس آن حسی را که به یکدیگر داشتند برایشان تداعی نمی کند. تا این که آنا به جیکوب زنگ می زند و می گوید که فایده ندارد. هرچه سعی می کند هیچ کس نمی تواند جای جیکوب را بگیرد و می گوید که از وکیلش شنیده که اگر ازدواج کنند آنا می تواند دوباره اجازه ورود به امریکا بیابد و با جیکوب باشد. چیزی که هیچکدام ولی انتظارش را ندارند این است که شکستن قانون ویزا و مهاجرت جرمش بسیار سنگین تر از این هاست و حتی ازدواج هم نمی تواند مشکل ممنوعیت ورود آنا را حل کند …
فیلم را خیلی دوست داشتم. به زیبایی عمق و شکنندگی اولین عشق را به تصویر می کشد و همینطور احساسات و اشتباهاتشان را. نشان می دهد که چطور گاهی شاید خاطره یک عشق می تواند واقعیت زمان حال را بی معنی کند. وادارمان می کند فکر کنیم به تصمیماتی که در زندگی گرفتیم، به مسیری که رفتیم، راهی که می توانستیم انتخاب کنیم ولی نکردیم و بیشتر از همه نقش احساسات در تصمیماتی که در جوانی می گیریم را به یادمان می آورد. شاید بعد از این که فیلم تمام شود، مدتی همانطور بنشینیم و به گذشته فکر کنیم و به این که هیچ نوجوان و جوانی هرگز نخواهد فهمید که هیچ جمله ای راست تر از این نیست که: قدر جوانی ات را بدان که برنمی گردد .
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.