پردۀ نخست: دیشب دادگاهش بود
مکان: دیواره های فیس بوکی. میدانچۀ ازدحام.
صحنه: تمثالها و نقوشی بر دیواره ها می درخشند. سطرهائی از نوشتارهائی در حاشیه دیده می شوند. عکسی از فردی در مرکز میدانچه بر دیواره ای قرار دارد. در پای عکس، کُپِه ای از خاکستر برجاست. فضا دود آلود است.
زمان: عصری تابستانی
نقشها: تیم قاضیان یا خردِ جمعی (قاضی القضات، قاضیِ غزلسرا، قاضیِ پزشک، قاضیِ درویش، قاضیِ حشره شناس، قاضیِ دیرینه شناس، قاضیِ انسان شناس، قاضیِ زبان شناس، قاضیِ باستان شناس، قاضیِ قوم شناس، قاضیِ تاریخ نگار، قاضیِ هنرمنویتیک، قاضیِ نخودی) هر یک نام خود بر سینه دارند. میهمان ناخوانده، فرشتگان آسمانی، رفتگر.
راوی:
دیشب دادگاهش بود. دیشب بود یا دیروز؟ پس پریروز نبود؟ یا سالیانی پیش؟ چرا، هر روز بود. حال او بود یا نبود. خبر بود که بر تنِ دیواره های شرم می بارید. فرشتگان آسمانی از خجالت آب شدند، به جهان زیرین فرو رفتند تا کمی بی سرِ خر غیبت کنند. آنگاه مغز زمین کمی تکان خورد و خِرَدِ جمعی به خروش آمد. همگی رو به دیوار شدند و شکایت نوشتند. هُرم داغی چشم را می سوخت. باید منتظر می ماندند تا قضات همه جمع شان جور شود. برگ به برگ می سائید و تن به تن. خوش و بشی در جریان بود. امواج بوسه و لایک به ساحل می خورد. و قرص ماه در آسمان پر پر می زد. تمثال ها یک به یک سر رسیدند و به چشم خود دیدند. چپ و راست خواندند و لب گزیدند. قاضی القضات نوشت: افسوسا! نُچ نُچ!
از کلّۀ سحر تا پاسی از نیمه شب. دم ِ ژاندارمری ازدحامی بود. عکسش را همان لبِ مرز دست بند زدند. کت بسته آوردندش. گفتند پدر سگ مُقِر نیامد. چند فقره کلمات انفجاری در پرونده داشت. خائنِ بی وطن اورادش را دمِ گوشِ یک پاسگاه مرزی در فراسوی وطن منتشر کرده بود. اعصاب جمعی در خرد جمعی بر خود لرزید.
خردِ جمعی یکصدا:
چه فضاحتی! چه شناعتی!
راوی:
(با هیجان. به سبک گزارشگران مسابقۀ فوتبال)
اینک دادگاه صحرائی! آنک توفان خشم و خند! چه دادگاهی! چه صحرائی! چه درسِ اخلاقی! اینک قضات! همه گل کاشتند: گل! گل! گل!
فرشتگان آسمانی:
(از جهان زیرین می خوانند)
خودت گل
پیرهنت گل
سخنت گل
لبت گل
دهنت گل
بدنت گل
خدا هر چه قشنگیه به تو داده، به تو داده
خدا هر چه دو رنگیه به تو داده، به تو داده
راوی:
سوت داور. دقیقۀ صفر. از جناح چپ. از جناح راست. می کوبیدند. بومب. بومب. بومب. تک تک. دورهمی. زنجیره ای. توپی را که نبود، به هم پاس می دادند. دروازه؟ همیشه باز. حکم؟ محکوم. محکوم. محکوم. مجرمی که نبود، وکیلی نداشت. وصیتی که نبود، بایگانی شد. کسی آبی هم به گلوئی که نبود، نریخت. فرشته ها از جهان مردگان سرک می کشیدند و به چت و پچ و پچ، خبر تا قعر زمین می بردند. دادگاهها در خفا جریان گرفت. همین دیشب بود یا دیروز؟ پس پریروز نبود؟ یا سالیانی پیش؟ چرا، هر روز بود. حال او بود یا نبود. در میدانچۀ ازدحام، جادوگری سوختند که نبود. آنگاه بر خاکسترش چیزی دیدند شبیه آروارۀ نیمه باز. پس اعصاب جمعی بر خرد جمعی آرشه کشید و قطعه ای سنگین از سونات باخ را اجرا کرد.
(موسیقی باخ. قضات در حالت نشئه)
راوی:
قضات غرقِ حسّ ِ لذتی گنگ بودند که ناگاه…
(صدای فشفشه ای در فضا می چرخد. دودی غلیظ برمی خیزد.)
راوی:
آرواره ای که نبود، غیب شد.
قضات یکصدا: (پریشان)
آرواره بود. آرواره نیست.
قاضی درویش: (با حزم و ترس)
زنهار! جادوئی بر جاروئی…
مابقی یکصدا:
فِلِنگش را بست و رفت؟
راوی:
آنگاه اعصاب جمعی در خرد جمعی بانگ برآورد:
خرد جمعی:
یا ابوالفضل!
Unblieveable!
فرشتگان آسمانی: (پچ و پچ می کنند.)
قاضی القضات:
ساکت! پس این پزشکی قانونی کدام گوری است؟ گواهی مرگ این مفلوک صادر شد یا نه؟
راوی:
هوا سخت دم کرده بود. باد که هیچ، حتّی نسیمی بی صدا هم از جائی برنمی خاست. غزلسرایِ قاضیان را دیگر اعصابی نماند. بانگ برآورد:
غزلسرا:
شرمتان باد! از پس مگسی دهان گشاد هم بر نیائید؟ پس این چه بود که سوختید؟
مابقی:
سکوت مطلق.
غزلسرا:
(زل زده به عکس جادوگر در پشت قاضی القضات. آرام خود را به عکس نزدیک می کند.)
راوی:
غزلسرا در نظرش آمد که آروارۀ جادو از عکس جادوگر بیرون جسته، در حال عروج است.
غزلسرا: (ناگاه جستی می زند و چیزی را به دندان می قاپد.)
غزلسرا: (خرناسه می کشد و رها نمی کند.)
راوی:
آرواره ای که نبود، مقاومت می کرد. باز و بسته می شد. غزلسرا دهانش باز کرد. فریاد زد:
غزلسرا:
دهانت ببند!
راوی:
در همین لحظه آرواره ای که نبود، به پائین دیواره نزول کرد. غزلسرا امان نداد.
غزلسرا: (به چیزی پای دیواره حمله می برد. گرفتش. به دندان می کشدش تا میانۀ گود. لت و کوبش می کند.)
قاضیِ نخودی:
ای مرغ خوشخوان، چرا به جان لنگه کفش افتاده ای؟
قاضی القضات:
ای جانِ شاعر واکسن هاری بزن!
همه یکصدا:
چِخِه! غزلی تازه بگو!
راوی:
غزلسرا را خشم بر تارِ عصب همچنان کمانه می کشید. بار دیگرخروشید:
غزلسرا:
مگسی روانی بود. ندیدید؟ آرواره اش بود که خرد و خاکشیر کردم.
همه یکصدا:
واحیرتا! شربتِ خاکشیر بخور!
قاضی پزشک:
ای جانِ غزل، دستت را به من بده!
( پزشک فشار خونش را می گیرد. با ناباوری اعلام می کند.)
صد و هشتاد روی صد و هشتاد.
همه (بجز غزلسرا) یکصدا:
واویلا!
پزشک:
(یک عدد آمپول غول آسا از کیفش در می آورد و به آن جای غزلسرا تزریق می کند.)
غزلسرا:
اوخ!
(لَخت و بیحال می شود و لبخندی ملیح بر لبش می نشیند.)
قاضیِ درویش: (به ترس و حزم و اندیشه)
جادو نامیرا باشد. جادو در لحظه ای رخ دگرگون کند و پیامش متکثر شود. گاه از دهان مگسی بیرون آید، گاه از حنجرۀ چکاوکی، یا از شیپوری بر بام. گاه به خطی بر دیواره و سقفی نزول کند. او هست. ما بگریزیم. گریزپایانِ ابدی را نه قراری است و نه صلحی. جادو را پروائی نیست. جاروئی است که خانه روبد و به آسمانها در آید.
غزلسرا: (با حال نزار)
کدام جادو؟ خاموش باش ای درویشک ابله! گفتم مگسکی بیش نبود.
قاضیِ حشره شناس:
جیرجیرک نبود؟ از نوع آرواره ای؟
قاضیِ زبان شناس:
به چه آوائی زنجموره می کرد؟
قاضیِ دیرینه شناس:
از اعقاب آرکئوپ تِریکس نبود؟ این پرندگان دایناسوری در حدود صد و پنجاه میلیون سال پیش می زیستند.
قاضیِ انسان شناس:
در عکس او منقاری دیده نمی شود. امّا تردیدی نیست که آرواره اش بزرگتر از دهانش بود.
قاضی درویش: ( با حزم و ترس)
جارو هم داشت؟
مابقی یکصدا:
آشغالی نبود؟
قاضیِ قوم شناس:
چه بسا از اعقاب قوم یأجوج و مأجوج بود.
قاضیِ تاریخ نگار:
از قضا مرا پژوهشی است به تفصیل دربارۀ قوم یأجوج و مأجوج. این مردمان وحشی بیابانگرد در ده هزار سال پیش بر سرزمین ما تاختند و نیاکان فرهیخته مان قتل عام کردند.
قاضی باستان شناس:
کاوشهای باستان شناختی در تپۀ غولبچه حاکی از آنست که نیاکان ما مردمانی نیک نهاد بودند.
تاریخ نگار:
و تاریخ شرمسار سفاکیها و ویرانگریهای قوم یأجوج و مأجوج است.
قوم میهمان ناخوانده: (می خندد.)
کتابخانه چه استاد؟ کتابخانه ها ویران نکردند؟
قضات همه با هم: (میهمان را هو می کنند.)
منفی و دیسلایک می زنند.
فرشتگان آسمانی: (از جهان زیرین. پچ پچ. ریسه. خنده.)
مابقی یکصدا: (رو به غزلسرا)
ای حافظ زمانه! راست گوی! با دو چشم خود چه دیدی؟
غزلسرا: (به سختی)
ای دیوانگان! چند گویمتان؟ سُفله مگسکی خونخوار بود. نیشش فرو کرد. خون مرا خورد.
مابقی یکصدا:
کجا؟
غزلسرا: (با ناله آن جایش را که آمپول تزریق شده، نشان می دهد)
اینجا.
مابقی یکصدا:
واویلا!
قاضی پزشک:
(به سوی غزلسرا می رود. یک عدد آمپول غول آسای دیگر از کیفش در می آورد.)
غزلسرا: (با حال نزار و با کمی تقلا)
نه! نه!
قاضی پزشک: ( آمپول غول آسا را به آن جای غزلسرا تزریق می کند.)
غزلسرا:
اوخ! بروتوس! تو هم؟
پزشک:
ای جان گهر بار دمی آسوده بخواب!
مابقی یکصدا:
زیرا که ما بیداریم.
غزلسرا: (به سختی، با آخرین کلمات اعتراض می کند.)
ای سفلگانِ مگس نهاد…خائنان…
(آرام به خواب می رود.)
مابقی یکصدا: (با صدای بلند نفسی بیرون می دهند.)
هاااا!
فرشتگان آسمانی: (از جهان زیرین. سرک می کشند. خنده. غش و ریسه)
قاضی هرمنویتیک: (وارد می شود.)
درود!
قاضی القضات:
هنرمنویتیک؟ حال چه وقت آمدن است؟ پرونده بسته شد.
قاضی هرمنویتیک:
بزرگوارا، از گنه ام در گذر! دست به آب بودم.
قاضی تاریخ نگار: (رو به قاضی هرمنویتیک)
دست به آب بودی؟ گو جا زدم. هرمنویتیک بخورد بر سرت، مردکِ دغل!
قاضی هرمنویتیک:
دیدی که پوزه ات بر خاک مالیدم. خشتکِ تاریخت شستم و آویختم بر بند تا خشک شود.
فرشتگان: (پچ و پچ. غش و ریسه)
قاضی القضات:
ساکت. حال چه وقت مزاح است؟ اساتید محترم، ما را چه مصیبتی است؟ وینهمه تفرقه و حالات غریب از چه روست؟ تاریخ بی هرمنویتیک نشود و هرمنویتیک بی تاریخ.
قاضیان باستان شناس و زبان شناس: (یکصدا)
و هر دوشان عددی نباشند بی وجود من.
قاضی القضات:
شمایان نیز جایتان محفوظ است.
قاضی قوم شناس:
پس من چه؟
قاضی القضات: (رو به قوم شناس با تشر)
این غائله بس کنید! کس جای شما تنگ نکرد.
اساتید و سروران گرامی، کدروتها از خاطر زدائید. امروز روز همبستگی است. دشمن هر کوفتی که بود، بود. حال سپوری، پشه ای یا مگسی. هر چه بود بسوخت و تمام شد.
قاضی ِدرویش:
از ما گفتن بود. امروز مگسی بسوختید. زنهار از خاکسترش ققنوسی…
مابقی یکصدا:
قُق نوس؟ عُق نوس! هه هه هه!
فرشتگان آسمانی: (از جهان زیرین)
هه هه هه!
راوی:
باری، نقشهائی که دیدید، یکایک ریسیدند و بر این سرگذشت تلخ بسی فسوسیدند. تا بوق سگ بر دیواره ها از مِهر و هور و خورِ وطن نوشتند و گذاشتند و گذشتند. تا وقتی دیگر و دادگاهی دیگر.
(صحنه نیمه تاریک است. زباله های دورهمی باقیست. موسیقی باخ. رفتگر با جارویش می آید و صحنه را می روبد.)
پایان پردۀ نخست
* تمام حقوق برای نویسنده محفوظ است. هر گونه اجرا یا خوانش نمایشی از متن بدون اجازۀ مؤلف ممنوع است.