شماره ۱۱۹۹ ـ پنجشنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸

۴ جولای ۱۹۸۸ ـ سن فرانسیسکو


ایالات متحده آمریکا سرزمینی بسیار وسیع و بسیار باستانی است. به قول دیوید گاتورد کارگردان انگلیسی تئاتر، آمریکا از زمانی که سرخپوستان در آن زندگی کرده اند، دارای تاریخ و تمدن بوده است. درخت سکویا نشان از تاریخی کهن و زوال ناپذیری زمین دارد. زمین خودش خودش را جوان می کند، حتی وقتی یک نظر با سبعیتی ویژه خونش را از رگ هایش بیرون می کشد و با دست اندازی به تنش می خواهد او را به بیماری، پیری و مرگ نزدیک کند، اما زمین خاصیت ترمیم پذیری اش را به کار می برد و به زندگی اش ادامه می دهد.

لولس آنجلس شهر غریبی است. در نگاه اول فضایی شبیه فیلم های تخیلی ـ ماشینی ـ مکانیکی را برایم تداعی می کرد. شهر از دور در انبوهی از دود مه فرو رفته بود. و صدا، تنها صدای حرکت سریع ماشین ها بود. شهری که آدم هایش می بایست عصبی باشند چرا که روزانه باید با این همه بزرگراه و ماشین و انسان روبرو بشوند. نیره پذیرایی بسیار خوبی از ما کرد. آپارتمانی تمیز و زنده داشت. گلدانهایش شاداب و بشاش بودند. شوهرش کاظم بسیار صمیمی با ما برخورد کرد. ماهی قرمز کوچکی در یک تنگ بلور می چرخید. مارک به شوخی گفت: “این ماهی مثل عزت است در شهر آیواسیتی!” . . . ماهی ناآرام بود و آب تنگ برایش کافی نبود.

نیره شام بسیار مطبوع و خوشمزه ای پخته بود و میز را هم بسیار زیبا چیده بود. از دوستش مهرنوش و دخترش عسل هم دعوت کرده بود. از مهرنوش خوشم آمد. بسیار گرم و پرجنب و جوش بود. راحت و بی تکلف. با مارک به خوبی ارتباط برقرار کرد.

کنجکاوی عجیبی برای شناخت جامعه ایرانیان لوس آنجلس و فرهنگ تازه آنها داشتم. می خواستم رویارویی آنها را با شرایط جدید در مهاجرت و تبعید بشناسم. دلم می خواست تلویزیون ایرانی ها را ببینم و دوستان و آشنایانم را یکی یکی ملاقات کنم. ابتدا به آقای رحمانی نژاد تلفن کردم و او مرا برای ناهار به رستوران شهرزاد در خیابان وست وود دعوت کرد. ایرانیها خیابان وست وود را “تهرانجلس” نامگذاری کرده اند. ابتدا مارک گفت که بهتر است من نیایم، چون می دانست که ما می خواهیم فارسی صحبت کنیم، اما بعد تغییر عقیده داد. گفت می آیم و روزنامه می خوانم. اما به طور کلی عصبی شده بود. آیا من در این سفر نمی بایستی به دیدار دوستانم می رفتم، چون مارک مرا دعوت کرده بود و هیجان من برای دیدار آنها نوعی بی توجهی به ارزش هایی بود که او در این سفر از خود نشان داده بود؟

قدری دلهره داشتم. مطمئن نبودم که چهره ی آقای رحمانی نژاد را می توانم به خاطر بیاورم. علاوه بر این صحبت کردن به زبان فارسی به مدت طولانی در مقابل مارک، مسلما باعث خستگی و ملالت مارک می شد.

آقای رحمانی نژاد را شناختم. بسیار خاکی و صمیمی بود. وقتی که متوجه شد که مارک ایرانی نیست، با طمانینه بیشتری رفتار کرد. چرا که می خواست به مارک احترام بگذارد. و صحبت کردن ما به فارسی چندان مودبانه نبود.

گفت: هنوز انگلیسی ام چندان خوب نیست، اما فرانسه می دانم.

مارک گفت: “من فرانسوی هستم.” و شروع کردند به فرانسه صحبت کردن. اما باز هم محیط چندان برای گفت و گو به زبان فرانسه آماده نبود. می دانستم که فرانسویها روی زبانشان تعصب ویژه ای دارند. متوجه شدم که ما ایرانیها مرتبا در مقابل آمریکایی ها و اروپایی ها عقب نشینی زبانی می کنیم. چرا که ما هم باید در کشور آنها و هم در کشور خودمان به زبان آنها صحبت کنیم. چرا آنها زبان فارسی یاد بگیرند؟ آیا این یک تصور رویایی است؟ شاید در شرایط کنونی در جهان یک رویا باشد. چون کشورهای قدرتمند از لحاظ اقتصادی همیشه کشورهای ضعیف را وامیدارند که فرهنگ کشور قدرتمند را والاتر بدانند. . . مگر حتی در ایران، تهران مرکز فرهنگ و تمدن شناخته نمی شود؟ مگر بعضی از تهرانیها زبان و فرهنگ ملیت ها و شهرهای دیگر ایران را تحقیر نمی کنند؟ ما که همه از یک ملت هستیم!

به هرحال این همنشینی به من آموخت که به فرهنگ و ملیتم ارزش بگذارم. اندیشه انترناسیولیستی را بعضی ها اصلا نمی توانند درک بکنند. آن را “ضعف” تلقی می کنند تا خود را برتر جلوه دهند. . . .

با آقای رحمانی نژاد به طور عام صحبت کردم. خود را با او یکدل و یکرنگ حس می کردم. گفت: گذران زندگی بسیار سخت است. کار تئاتری چندان نمی شود کرد. آدمهای تئاتری با سابقه های مختلفی که دارند به خارج از کشور آمده اند. کنار آمدن با آنها مشکل است. گفت “سیندرلا در سرزمین عجایب” را کار کرده است که خودش هم چندان از اجرا راضی نیست. پرسیدم: چرا با آمریکایی ها و خارجی ها کار نمی کنید؟

گفت: اتفاقا درصدد هستم نمایشنامه “تشنگی و گشنگی” را به زبان فرانسه کار کنم.

در پشت رستوران “بهمن مفید” را دیدم. گفت که در رستوران کار می کند. این جمله را با قدرت گفت. پر از انرژی بود. واقعیت مهاجرت را با تمام مشقت هایش برای یک هنرمند، سعی می کرد با “قدرت” قبول کند. شوخی می کرد و می خندید. فکر کرد که مارک ایرانی است و قدری ریش او را با ریش حزب اللهی ها مقایسه کرد و به مضحکه گرفت. . . وقتی که با آقای رحمانی نژاد خداحافظی می کردم، احساس خوبی داشتم. هم به دلیل گفت و گوی خوبمان و هم اینکه بعد از مدتها بدون تلاش به زبان فارسی صحبت کردم. تلاش برای تفهیم آنچه که در ذهن داری به زبان دیگر گاه توان زیادی از آدم می گیرد.

امروز ۴ جولای روز استقلال آمریکاست. و مردم از دو سه روز پیش خود را آماده جشن و آتش بازی کرده اند. دیشب تا نزدیکی های صبح صداهایی شبیه انفجار یا تیراندازی شنیده می شد. جشن های پر سر و صدا برای آمریکایی ها، تداعی انفجار برای من است. صدا تمام تنم را تکان می دهد و خاطره های جنگ یک لحظه مرا رها نمی کنند . . .

صبح امروز سر میز صبحانه، فرانک پرسید: خبر را شنیده ای؟

پرسیدم: چه خبری؟

گفت: آمریکا دیروز به یک هواپیمای مسافربری ایرانی که از بندرعباس به طرف “دبی” می رفته حمله کرده و ۱۳۰ نفر کشته شده اند. خبرگزاری آمریکا گفته است که این هواپیما راه هوایی را تغییر داده و مسیری غیرقانونی را رفته است. آمریکایی ها چند بار اخطار داده اند و هیچ جوابی نشنیده اند. امروز مقامات دولت آمریکا از این حمله معذرت خواهی کرده اند!”

فرانک پرسید: فکر می کنی مردم بعد از این حادثه محکم تر و قوی تر در مقابل آمریکا خواهند ایستاد؟ آیا این حمله باعث تقویت دولت کنونی ایران خواهد شد یا تضعیف آن؟

گفتم: در کوتاه مدت موجب تقویت حکومت خواهد شد و در درازمدت موجب تضعیف آن! چرا که این حمله، حمله به ملت ایران بوده است!

غمی تلخ بر وجودم سنگینی کرد . . . تنم لرزید . . .نکند “غزال” در این هواپیما بوده باشد؟ چه کسی در آن جمع روی میز صبحانه می توانست عمیقا حس کند که من در موقع شنیدن خبر در چه حالی هستم؟