شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸
جورج مونبیوت ـ گاردین
چگونه گذاشتند که چنین چیزی رخ دهد؟ چگونه سیاست در آمریکا تحت سلطه کسانی درآمد که از جهالت فضیلتی ساخته اند؟ آیا این جزو امور خیر بود که بگذارند خانواده جرج بوش، به مدت دو دور بر پست ریاست جمهوری تکیه زند؟ چگونه کسانی چون سارا پی لین و دان کویل توانستند در جایگاهی باشند که اکنون در آن قرار گرفته اند؟ چگونه تجمعات جمهوری خواهان در سال ۲۰۰۸ به محل جیغ و داد یک مشت جاهلی تبدیل گردید که باراک اوباما مسلمان و تروریست است؟
من مانند بسیاری از افراد دیگر در این سوی اقیانوس، در مورد سیاست در آمریکا دچار ابهام هستم. آمریکا عالیترین دانشگاه های جهان را دارد و هوشمند ترین مغزهای جهان را به خود جلب می کند. آمریکا بر اکتشافات در علم و پزشکی حکومت می کند و ثروت و قدرت آن بر کاربرد دانش استوار است. با اینهمه، در بین ملت های پیشرفته جهان، به احتمال بجز استرالیا ، تنها کشوری است که آموزش و یادگیری در آن، مشکل سیاسی بزرگی به شمار میرود.
در قرن گذشته در این مورد استثنائاتی وجود داشته است. فرانکلین روزولت، جان. اف. کندی و بیل کلینتون، روشنفکر گرائی خود را با مردم عادی پیوند زدند و از بلا درگذشتند ، لیکن الادی استیونسن، ال گور و جان کری، به عنوان نخبگان مغزی توسط رقبای خود به عقب رانده شدند، گوئی نخبه مغزی بودن، شرط بازدارنده رئیس جمهورشدن بود! شاید لحظه تعیین کننده برای سقوط هوشمندی سیاسی، پاسخ رونالد ریگان به جیمی کارتر در مناظره انتخاباتی در ۱۹۸۰بود که در آن کارتر با تپق زدن و با اطناب کلام ، فواید بیمه بهداشت ملی را توضیح میداد. ریگان تنها با یک تبسم جواب داد “باز هم تکرارکن”! برنامه بهداشت ریگان اگر می خواست به شیوه کارتر به تفصیل آن را بیان کند، بسیاری از آمریکائیان را به وحشت می انداخت، اما او فورمولی برای در رفتن از موضوعات سخت و کرم کتاب جلوه دادن مخالفان خود پیدا کرد.
ولی همیشه چنین نبوده است. پدران بنیانگذار جمهوری، بنجامین فرانکلین، توماس جفرسون، جیمز مادیسون، جان آدامز و آلکساندر هامیلتون، در زمره بزرگترین متفکرین عصر خود بودند. و نیازی برای پنهان کردن این واقعیت نیز نداشتند. چه شد که پروژه ای که آنها در انداخته بودند، به جورج بوش و سارا پی لین منتهی گردید؟
از یک نظر، جواب آن بسیار ساده است: سیاستمدارانی جاهل توسط مردمی نادان انتخاب می گردند. ورشکستگی آموزش در آمریکا همانند سیستم بهداشت در آن کشور شهره عام و خاص است. در قدرتمندترین ملت روی زمین، از هر پنج نفر آدم بالغ یک نفر معتقد است که خورشید به دور زمین می چرخد! تنها ۲۶ درصد از مردم باور دارند که تکامل به واسطه انتخاب طبیعی انجام می گیرد. دو سوم از جوانان بالغ نمی توانند محل عراق را در نقشه جغرافیا پیدا کنند. دو سوم از رأی دهندگان آمریکا نمی توانند سه قوه حکومتی را نام ببرند. ریاضیات افراد ۱۵ ساله در آمریکا، در بین ۲۹ کشور سازمان توسعه و همکاریهای اقتصادی، در ردیف ۲۴ قرار دارد. ولی خود این مسئله بر ابهام بیشتر می افزاید: چگونه اینهمه شهروندان آمریکا این چنین خرفت و اینهمه دچار سوء ظن نسبت به هوشمندی و خرد شده اند؟
کتاب سوزان جکوبی به نام ” عصر خردگریزی آمریکا” تا آنجائی که من خوانده ام، کاملترین توضیح در این زمینه را می دهد. جکوبی نشان می دهد که انحطاط سیاست در آمریکا، محصول یک سلسله تراژدی های بهم مرتبط بوده است.
یکی از این موضوعات، برای ما هم آشنا و هم روشن است: مذهب! بویژه مذهب بنیادگرا، از انسان یک موجود خرفت و ابله می سازد! آمریکا در بین کشورهای ثروتمند جهان، تنها کشوری است که در آن بنیادگرائی مسیحی هم وسیعا اشاعه دارد و هم در حال نضج گرفتن است.
جکوبی نشان می دهد که این ضد عقلانی بودن، زمانی دلیل خاص خود را داشت. مثلا در طول نخستین سال های بعد از انتشار “منشأ انواع”، آمریکائی ها برای خود دلیل خوبی داشتند که تئوری انتخاب طبیعی را رد کرده و با سوء ظن نسبت به روشنفکران غیر مذهبی نگاه کنند. از همان ابتدا ، تئوری داروین در آمریکا با یک فلسفه بیرحمی درهم آمیخته بود که اکنون به ” داروینیسم اجتماعی” نویسنده انگلیسی هربرت اسپنسر، معروف است. نظریه هربرت اسپنسر، از طریق کمک های مالی اندریو کارنگی ، جان. دی. راکفلر و توماس ادیسون در روزنامه های پر خواننده به شدت پر و بال داده می شد و این ایده را تبلیغ می کرد که میلیونرها از طریق انتخاب طبیعی در هرم بالای جامعه قرار گرفته اند! حکومت با مداخله خود، مانع از ریشه کن کردن مردم نامناسب در این انتخاب طبیعی، و باعث تضعیف ملت می گردد! نابرابری های عظیم اقتصادی ، هم قابل توجیه و هم ضروری است!
به عبارتی دیگر، داروینیسم از حیوانی ترین شکل اقتصاد لیبرال غیر قابل تشخیص گردید. بسیاری از مسیحیان به شکل تهوع آوری واکنش نشان دادند. چه نیشخندآمیز است نظریه ای که یک قرن پیش توسط بنیادگرایان سرشناسی مثل ویلیام جنینگ برایان رد شده بود، اکنون به هسته مرکزی اندیشه اقتصادی مسیحیان دست راستی تبدیل شده است. بنیادگرایان عصر جدید، تئوری علمی داروین در مورد تکامل را رد کرده و در مقابل از دانش کاذب داروینیسم اجتماعی طرفداری می کنند. لیکن دلایل بس مهمتر دیگری برای انزوای روشنفکری بنیادگرایان وجود دارد. آمریکا در انتقال کنترل آموزش بر عهده شهرداری های محلی، شاخصتر از دیگران است. آموزش در ایالت های جنوبی، زیر سلطه ی نظریات یک اشرافیت جاهل مزرعه داران قرار گرفت و حفره بزرگ آموزشی گشوده شد. جکوبی می نویسد:” در جنوب می توان گفت فقط یک کوری فکری تحمیل گردید تا مانع از ایده هائی شود که نظم اجتماعی را ممکن است مورد تهدید قرار دهد”.
” کنوانسیون پاپتیست جنوب” که اکنون بزرگترین فرقه مذهبی در آمریکا به شمار میرود، نسبت به بردگی و جدائی نژادها، با همپالکی های خود در “کلیسای اصلاح شده هلندی” در آپارتاید آفریقای جنوبی قابل مقایسه است. کنوانسیون پاپتیست جنوب، بیش از هر نیروی دیگری در احمق نگهداشتن جنوب نقش داشته است. در سال های ۱۹۶۰، این کلیسا تلاش کرد که با به وجود آوردن مدارس و دانشگاه های خصوصی مسیحی، مانع از فرآیند لغو جدائی نژادها شود. اکنون یک محصل می تواند از مهد کودک تا دانشگاه را بدون قرار گرفتن در معرض یک آموزش سکولار طی کند. اعتقادات پاپتیست جنوب، در مدارس عمومی نیز همچنان به قوت خود باقی است. بررسی پژوهشگران در ۱۹۹۸ در دانشگاه تکزاس نشان می دهد که از چهار نفر از معلمان زیست شناسی در مدارس، یک نفر معتقد بوده است که انسان ها و دایناسورها هم زمان باهم در روی زمین زندگی میکردند. این تراژدی با شیفتگی مفرط آمریکائی ها به خودآموزی تقویت شده است. آبراهام لینکلن همیشه از این که نتوانسته بود از یک دوره آموزش رسمی برخوردار شود متاسف بود، با اینهمه ، بارها و بارها عدم تحصیل رسمی او به عنوان شاهدی بر عدم ضرورت آموزش رسمی فراهم شده از طرف دولت نقل میشود: برای موفق شدن، آدم فقط باید عزمی قاطع و فردگرائی خشن و مفرطی داشته باشد. شاید این امر در زمانی که جنبش های واقعی خودآموزی، نظیر آنچه که در اوایل قرن بیستم بر حول” کتاب کوچک آبی” شکل گرفت، و به صورت مد رایجی درآمد، می توانست مثمر ثمر باشد. در عصر اطلاعات، چنین نسخه ای چیزی جز آشفته فکری نیست.
اضافه بر بنیادگرائی مذهبی، شاید دلیل مهم دیگر در مبارزه روشنفکران در هنگام انتخابات این باشد که روشنفکری معادل براندازی شمرده میشود. لاس زدن کوتاه مدت متفکران با کمونیسم در مدت ها قبل، به عنوان حربه ای برای کمونیست جلوه دادن روشنفکران در اذهان عمومی به کار گرفته میشود. تقریبا هر روز، کسانی چون راش لیمباف و بیل اوری، به “نخبگان لیبرال” حمله میکنند که آنها آمریکا را نابود می کنند. لولو خورخوره های کله تیز از کره مریخ آمده ای که میخواهند آمریکا را براندازند، برای انتخاب ریگان و جورج بوش اهمیت حیاتی داشتند. نخبگان واقعا روشنفکری، نظیر نئوکان ها که پاره ای از آنها کمونیست های پیشین بودند و بر دور جورج بوش حلقه زده اند، توانستند ستیز سیاسی را به ستیز بین آمریکائی های عادی و روشنفکران زیاد تحصیل کرده جین پوش تبدیل سازند. هر گونه تلاش برای چالش با نخبگان دست راستی، با مهارت به عنوان نخبه گرائی تکفیر میشود.
اوباما میتواند خیلی از چیزها به آمریکا عرضه کند. ولی آنها در صورت پیروزی وی، بیکار نخواهند نشست. تا زمانی که سیستم آموزشی آمریکا زیر و رو نشده است و یا بنیادگرائی مذهبی رخت برنبسته است، برای آدم هائی مثل جورج بوش و سارا پی لین در سیاست، فرصت و میدان خواهد بود که بر جهالت خود فخر کنند!
۲۸ اکتبر ۲۰۰۸
*George Monbiot