حسین منصوری و من در دو چیز مشترکیم: فروغ فرخزاد و فرناندو پسوآ . . . و شاید هم در این اندیشه هم رای باشیم که حس از دست دادگی، خلاقیتی …

شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸


نگاهی به فیلم “ماه، خورشید، گل، بازی” در فستیوال فیلم های ایرانی در شیکاگو



حسین منصوری و من در دو چیز مشترکیم: فروغ فرخزاد و فرناندو پسوآ . . . و شاید هم در این اندیشه هم رای باشیم که حس از دست دادگی، خلاقیتی کمال گرایانه را در انسان شکوفا می کند، اگر انسان جستجوگر، کنجکاو و حساس باشد.

حسین منصوری، کودکی که بعد از مرگ فروغ تنها تصوراتی مبهم از او در ذهن داشته ام، ناگهان در نمایشنامه تک نفره ام “عروس اقاقیا” حضور پیدا کرد؛ ساکت . . . آرام . . . گوشه گیر . . . متفکر . . .

در تصورم وقتی که فروغ برای اولین بار “حسین” را می بیند، شیفته اش می شود و وقتی که تصمیم می گیرد تا او را به فرزندی بپذیرد، لحظه ای است که کودک گمشده اش را پیدا کرده است. و پس از آن قانون عدم حمایت مادری را در جامعه به چالش می کشد و به صدای مردسالارانه دیوی که در سالهای جوانتری به او می گوید: “دیوم، اما تو ز من دیوتری / مادر و دامن ننگ آلوده . . .” هشدار می دهد که برای مادر شدن هیچ حد و مرزی وجود ندارد. و بعد . . . در تصورم فروغ “حسین” را بغل می کند، موهایش را بو می کند. . . پوستش را . . . دستهایش را . . . در یک حس گمگشته جادویی . . .

(“حسین برای اولین بار “فروغ” را چگونه می بیند؟)

و بعد . . . در اکتبر امسال “حسین” را بر پرده سینما می بینم که می گوید: ” . . وقتی که برای اولین بار فروغ را دیدم، نگاهش مرا جادو کرد. نگاهش قدرتمندتر از این بود که بگویم هیپنوتیزم کرد، مسخ ام کرد یا فلجم کرد یا مرا به دنیای خواب برد. . . نگاهش جوری بود که انگار ماری مرا نیش زده است . . . و چیزی که مرا کاملا فلج کرد صدایش بود. آنگونه که وقتی اسمم را پرسید، اسمم را فراموش کردم و نتوانستم جوابش را بدهم!”

و بعد ادامه می دهد: “و بعد ما در قطار بودیم. شب بود. و او مرا در تمام مدت بغل کرده بود.”

پوستر فیلم

در سال ۱۹۹۸ با فرناندو پسوآ در فیلم Requiem به کارگردانی آلن تانر Alain Tanner آشنا شدم. و در همان سال مسحور شعر و شخصیت پیچیده ی او، ویژگی های شاعر نوآور را به همراه ترجمه چند شعر و تکه هایی از “کتاب بیقراری” او در مجله سیمرغ معرفی کردم. در سال ۲۰۰۶ در کمال شگفتی نام حسین منصوری را با ترجمه زیبای او از این کتاب، در فصلنامه باران خواندم.

پیدا کردن حسین منصوری در ترجمه کتابی از فرناندو پسوآ و بعد در فیلم “ماه، خورشید، گل، بازی” به منزله گشایش آغازین یک معمای شگفت انگیز بود. کودکی که خودش یک معما بود و زندگیش با چهار واژه ناگهان دگرگون شد.

آیا کلاس استریگل Claus Strigel کارگردان آلمانی فیلم هم در جستجوی پنهان های وجود آدمهای ویژه بوده که ناگهان منصوری را پیدا کرده است؟ یا او را در لابلای زندگی فروغ یافته است؟ یا فروغ را در لابلای زندگی او؟ شاید هم در پیچیدگی وجود فرناندو پسوآ؟ شاید هم خیلی ساده . .. بالاخره یکجوری با او آشنا شده است!

اگر کارگردان در جستجوی ابهامات باشد، فیلم او، نگاهش و شیوه ساختنش این حس جادویی و این اندیشه ی معماگونه را تصویر نمی کند. او ساده اما پرشتاب، درست مثل حرکت پسر جوان سوار بر روروئک Skating Board به منصوری نگاه می کند و تکه تکه رویه زندگی روزمره او را به ما نشان می دهد. او از تهران دوره انقلاب و تهران امروز شروع می کند و دوربینش را گردشی می دهد در خیابانهای پرتپش . . . در گذر زندگی مردم عادی و معمولی . . . در مراسم سینه زنی ماه محرم . . . در روزمرگی . . . در ترافیک شلوغ . . . کوچه های تنگ . . . خانه های بهم چسبیده . . . تصویر دوری از قلعه باباباغی . . . و یک پرنده مهاجر در آسمان . . . آسمان تهران در آسمان مونیخ که محل زندگی کنونی منصوری ست، دیزالو می شود. خانه های تهران در خانه های شیروانی قرمزرنگ مونیخ دیزالو می شوند. این آغاز تفاوت است.

حسین منصوری را می بینیم که در یک سالن در تدارک اکران فیلم “خانه سیاه است” فروغ است. او می خواهد در همان روز اشعار فروغ را به زبان فارسی و به زبان آلمانی که خودش ترجمه کرده است، بخواند. و پسر جوانی که شاید پسر یا پسر خوانده اش باشد، سوار بر روروئک وسایلی را به همان سالن حمل می کند. عکسهای فروغ، فرش و وسایل لازم دیگر را . . .

کارگردان آنقدر تصاویر را پرشتاب عوض می کند که تماشاگر تداوم مفاهیم را گم می کند. این شیوه چندان شباهتی به شیوه نگاه شکافنده فروغ، پسوآ و منصوری ندارد.

تصاویر آغازین فیلم از ایران، تصاویری هستند که احتمالا برای نشان دادن فضای زندگی پیشین منصوری به هم مونتاژ شده اند. اما این تصاویر بیشتر جنبه اطلاع رسانی به تماشاگر را دارند تا نشان دادن عمق روح شاعر تبعیدی و ارتباطش با مکان، فضا و آدمها . . . این تصاویر برای تماشاگر غربی جذابیت دارند و به نظر می رسد که کارگردان نیز شیفته ی فضای اگزوتیک و فرهنگ مردمی ایران شده باشد.

اگر قصد کارگردان در انتخاب خود از این تصاویر، تکه تکه شدگی و ارتباط در عین بی ارتباطی جریان زندگی امروز باشد، لازم می بود که با مفصل هایی تصاویر را به گونه ای بهم متصل کند، تا در عین ترسیم اغتشاش، نظم تصویری نوینی از زندگی انسان مهاجر امروز خلق کند. قطع های سریع در مونتاژ و پرش های پرشتاب و حرکات نامتعین دوربین، از ویژگی فیلمسازان جوان امروز در دنیاست.

جوان امروزی توانایی و قابلیت این را دارد که در یک زمان به چند موضوع رسیدگی کند، چند تصویر هم زمان را با هم ببیند و چند معما را همزمان حل کند. فرم در این فیلم چنین خصیصه ای را دارد و تولد روح چندگانه جوان امروزی در دیدن و تجربه کردن است. این فرم هر چند هنوز خام است و در سطح حرکت می کند، اما از فرم فیلمسازی گروه Dogme 95 مثل Celebration و یا فیلم “بدو لولا بدو” فراتر رفته است.





 

آیا کارگردان برای نشان دادن پراکندگی و پیچیدگی زندگی شاعر تبعیدی، هدفمندانه چنین فرمی را انتخاب کرده است؟

در محتوا، شاعر در وجوهی با پسوآ اشتراکاتی دارد. پسوآ وقتی که در نوجوانی پدرش را از دست می دهد، به همراه مادر و ناپدری اش از پرتغال به آفریقای جنوبی مهاجرت می کند. مهاجرتش چندان نمی پاید. به پرتغال برمی گردد و از یک خانه به خانه دیگر نقل مکان می کند. از خانه مادربزرگ، به خانه عمه اش می رود و بعد در اتاقی کوچک در لیسبون ساکن می شود. او در هر خانه و در هر مکانی، انسان نوینی در خود کشف می کند، وجهی که در آفرینشی نوین، زندگی و تاریخ نوینی از او خلق می شود.

منصوری قطع ابدی فیزیکی با مادرش را این گونه بیان می کند: “در ماشینی بودم که مرا به تهران می برد. به عقب نگاه کردم به پشت سرم . . . و مادرم را دیدم ایستاده در درگاه . . . ماشین دور شد و تصویر او محو و محوتر . . . هنوز ایستاده در درگاه . . . این آخرین تصویری است که از مادرم به خاطر دارمفروغ و حسین . . پس از آن دیگر هرگز او را ندیدم.”

جدایی از پدر، مادر و خواهر، مرگ فروغ، جدایی از مادر و خانواده فروغ، کامیار، برادری که چندان فرصت برادری با او را پیدا نمی کند . . . و ابراهیم گلستان و احتمالا آدمهای دیگر، حس تعلق را در او پاره پاره می کنند. او ناگزیر است از یک دلبستگی به دلبستگی دیگر . . . از یک از دست دادگی به از دست دادگی دیگر . . . از یک تعلق به تعلق دیگر . . . و در نهایت تقسیم شدن خود به بی نهایت . . . مثل ایستادن در بین دو آیینه روبرو . . .

منصوری از خاطرات کودکی اش در جذامخانه، رابطه اش با فروغ، از خانه فروغ و خانه های دیگر چیزی نمی گوید. شاید آنها را برای کتاب خاطراتش حفظ کرده است. اما درباره گلستان می گوید: “گلستان مثل یک برج بلند بود.” آیا او در کنار آن برج بلند و در خانه های متنوع دیگر، چگونه دوری پدر، مادر، خواهرش را تاب آورده است؟ چگونه محبت های ساده ی مردمی را که سالهای کودکی اش را در کنار آنها گذرانده، به خاطر آورده است؟

فیلم “ماه، خورشید، گل، بازی” مقدمه کوتاهی است بر زندگی حسین منصوری و اثرگذاری ریشه ای فروغ بر او . . . روزنه ی کوچکی است که تماشاگر را به دنیای وسیع و پیچیده شاعری می کشاند که کلامش، شورش، نگاهش، صدایش، وجودش، و چشمهایش حرفهای بسیار مهم نگفته برای گفتن دارد. حرفهایی که در ابهام مانده اند. حرفهایی که تماشاگر می میرد تا راز و رمزهایش را بداند . . . و اگر لحظه ای را از دست بدهد، خواهد گفت: “چرا نگاه نکردم؟”

 

 

چرا کلاس استریگل تصمیم گرفته است فیلمی درباره منصوری بسازد؟

فرزانه میلانی چقدر در شکل دادن به این فیلم، و تشویق منصوری به نوشتن خاطراتش درباره ی فروغ نقش داشته است؟ . . . حسین منصوری در سالهای گمشدگی چگونه زندگی کرده است؟ و حالا در ورای ارتباطات ساده و روزمره ی زندگی، در ارتباطش با سگش، با گیتارش، با اتاقش، با کتابهایش، با شعرهایش، با پسرش، با خاطراتش، با عکسهای کسانی که دوستشان دارد، با خاطره فریدون فرخزاد با دوستانش در تبعید، با کارگران ساده ی محله، با کودکان توی کوچه، با فوتبال بازی کردن، با دوباره کودک شدن، با زن، با زنان زندگیش، با مرد . . . و با تنهایی هایش، حسین منصوری حقیقتاً کیست؟ زندگی او ظاهراً یک زندگی است مثل زندگی های دیگر . . . اما او شخصیتی است که تاریخ ایران نیاز دارد که با احترام در خود جایش بدهد. و “کلاس استریگل” اولین قدم را برداشته است.