عاشق شدم. نه عاشق دختر همسایهی بزرگتر از خودم در ته کوچهی بنبستی در تهران پر دود که آن زمان تعداد پیکانهای کهنه اش بیشتر از پیادهروهای سالمش بود. که در هوای شرجی مرداد ماه. عاشق دختری کوچکتر از خودم. در اتاق شماره ۱۲ در همسایگی اتاق شمارهی ۱۰ ما، در متل جهانگردی چالوس پای جنگل، روبروی پارک فین.
همیشه فکر می کردم اسم اولین عشق آدم باید لیلا باشد ولی اسمش سارا بود. رویم نشد ازش بپرسم هیچ وقت. خواهر کوچکترش کمک خجالتی بودن من شد. پرسیدم اسمت چیه؟ گفت آمارا یا همچین چیزی. تا حالا نشنیده بودم. آدرسشان را پرسیدم. خانهشان تهران بود. خیابان بهار. نفس راحت کشیدم. فاصله ی ما در تهران هم زیاد نبود. همسایه بودیم. گیرم کمی دورتر.
درست به محض دیدنش عاشق شدم. قرار بود عاشقش بشوم. خوابش را دیده بودم. خواب دیده بودم قرار است عاشقی را تجربه کنم.
از دو لنگهی فلزی نگهبانی که رفتیم توی محوطه، این جا دیگر جاده چالوس نبود. رسیده بودیم. بنز سیاه رنگ قدیمی مسافرکش که مطمئن شد جا گیرمان آمده، زد کنار. وسایلمان را برداشتیم و من واکمنم بسته به شلوارم. ابی توی گوشم. دو کار داشتم، کلاه لبهدار سبز و زردم را از پشت شیشهی ماشین بردارم و دنبال کسی بگردم که بودنش در زندگی هرکس اتفاق مهمیست.
دیدمش. دبیرستانی بودم. وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم. قبلا این جا آمده بودیم. هم ارزان بود و هم بیشتر از ویلاهای داغونی که کنار خیابان اجاره می دهند، خوش می گذشت. خانههای مجزا از هم، جنگل و خاطرهی سفر قبلی خانوادگیمان، باعث می شد که متل جهانگردی، برایم تجسم سفر «خانوادگی» باشد.
اتاق نیم دایرهای که سالها پیش گرفته بودیم گیرمان نیامد. سهم ما شد اتاق مکعبی شکل شماره ی ۱۰.
کوله پشتی که کنار تخت خواب اتاق نمدار جای گرفت، ماموریت من با تپش قلب شروع شد.
شب شد. بیرون زدم، به بهانه ی دستشویی. لابد بهانه بودنش را همه می دانستند جز مهران که سه چهار سالی از من کوچکتر بود. چند باری می بینمش.
بار آخر سری تکان می دهیم. موها و چشمهاش تیرهاند. حجاب ندارد و روسری سرش نمی کند. لبخند می زنیم. موهای فر بلند دارد. قدش از من کوتاه تر و لاغرست مثل خودم و همین قدر خجالتی.
به اتاقشان میرود. تا دستشویی می روم و میآیم. ابی گوش میکنم و کلاهم را برعکس می گذارم. لبخند میزنم و دلهره دارم.
بساط صبحانه جلوی در، داخل محوطه به راهست. پیکان سفید یک خانواده آمده اتاق آن طرف سارا اینا. دختر لوسشان که علاقهای به دانستن اسمش ندارم، با روسری سفید طرحدارش که روی شانهاش انداخته دارد خودشیرینی می کند.
بابا می گوید: نیما بریم شهر. حوله هم بردار، میریم حموم.
چهار کیلومتر راهست تا شهر. میگویم: سرم درد می کنه. میگوید: طبیعیه پسرم. منم جای تو بودم درد می کرد. سرم از درد رو به انفجارست. میرویم شهر. حمام چالوس. حمام نمره. شامپوهای یکبار مصرف. شامپوهای جذاب کودکی.
یادآوری روایت بزرگترها از بالا رفتن پپسی شیشه ای در حمام.
شب، شام خورده برمیگردیم. می زنم بیرون. سرشان شلوغست و دو خانواده با هم گرم گرفتهاند. کاش بابای من هم کمی بذلهگو بود. مثل اصفهانی ها.
دوباره بیرون می زنم. همه رفتن بخوابند. موهایش را شانه می کند پای چراغ روبروی اتاقشان. تقلا می کند و تقلاهای من برای شروع صحبت به نتیجه ای نمی رسد. گُر می گیرم. بالاخره خوابم می برد.
زمین بازی بزرگ با تاب، سرسره و چرخ و فلکهای افقی، پاتوق تنهایی من شده و امیدوارم که به آن جا بیاید. از گشتزنی توی جنگل برگشتم که میبینمش با یک سطل آب در دست. میگوید بابایش خرچنگ گرفته. می پرسد: میای بریم آزادش کنیم؟ می رویم دستشویی مردانه. آب می ریزیم درون سطل و بیرون ساختمان، داخل جنگل رهایش میکنیم. برمیگردیم و سگِ پیر خرفت محوطه به دادمان می رسد. به بهانهی بازی با آن، کمی با هم میمانیم.
گردش خانوادگی و گشتی در جاده و خریدن فلفل سبز بیخاصیت شمالی زمزمهی رفتن به رامسر را پیش میکشد. یعنی سفر کوتاهست و این جا مقصد نیست.
صبح میفهمم تا بعد از ظهر راه می افتیم به سمت چلندر، ۱۰-۱۵ کیلومتر جلوتر که با دیگران برویم رامسر. وقت زیادی ندارم. سارا نیست. مادرش میگوید نیست. با بابایش رفته شهر یا جای دیگری ست. نمیدانم و نمیپرسم.
آمارا ؟ تامارا؟ خواهرش می گوید از قول من خداحافظی میکند. چشم میچرانم و کوله میبندم. کلاه لبهدار هشت خطم را سرم میگذارم. مینشینم به امید دیر رسیدن تاکسی پیکان خطدار و زود آمدن سارا و شمارهای که نمیدانم باید بدهم یا بگیرم.
هنوز لنگههای آهنی در را رد نکردهایم که می بینمش. سارا و دختره دارن بستنی چارلی میهن میخورند و از در میآیند تو. من میمانم و ساکن خیابان بهار که با پرسهزنیهای هر روز عصرم تا پایان تابستان هم پیدایش نمیشود. من میمانم و انتظاری که سرانجامی نداشت. چیزی از نگاهش یادم نمانده. چیزی از چهرهاش به یادم نیست. یادمست یک عالمه گردنبند نخی و چرمی به هم گره خورده بود روی تیشرتش. به اولین سارای بعدی که می رسم.
عاشقش می شوم.
بسیار زیبا