یوسِف المُحَیمید

 یوسف المُحیمید در سال ۱۹۶۴ در عربستان سَعودی، در شهر ریاض، متولد شده و ادبیات خوانده است. او تاکنون داستان‌های بلند و کوتاه چندی نوشته و چاپ کرده است. رمان‌هایش عبارت اند از ُبطری (القاروره)، گشت و گذار دلفین (نزهه الدلفین) و گرگ‌های هلال ماه (فخاخ الرائحه) و بسیاری آثار دیگر. گرگ‌های هلال ماه در آمریکا توسط انتشارات پنگوئن به انگلیسی و نیز توسط انتشارات “آکتس سود” (Actes Sud) به فرانسه و هر دو ترجمه در سال ۲۰۰۷ چاپ و منتشر شده‌اند. داستان‌های او همه به زبان عربی وسیعاً چاپ و منتشر شده، اما همۀ آن‌ها در عربستان ممنوع‌الانتشار هستند.

یوسف المحیمید

داستان زیر را “انتونی کالدربنک” (Anthony Calderbank) به انگلیسی ترجمه و در مجموعه‌ای با عنوان مدینه توسط انتشارات “کوما” (Comma) منتشر کرده است. ترجمۀ فارسی زیر، اگرچه از روی ترجمۀ انگلیسی صورت گرفته، ولی با متن اصلی عربی مقایسه شده و گاه متن و حتی کلمات عربی ملاک ترجمه و مرجح واقع شده‌اند. چند واژه نیز در پانوشت توضیح داده شده که با ستاره مشخص اند و به راحتی می‌توان توضیح مربوط به هریک را پیدا کرد.

اما در مورد عربستان، در روزهایی که ترجمه را روی میز داشتم، مقاله‌ای در گاردین دیدم که برایم بسیار جالب بود. فشرده‌ای از آن را، که دربارۀ نمایش سرّی فیلم سینمایی است، این جا نقل می‌کنم: در عربستان سینما وجود ندارد! نخستین فیلمی که در عربستان برای عموم به نمایش گذاشته شد چهار سال پیش یعنی در سال ۲۰۰۸ بود. زنان به طور کلی از تماشای فیلم محروم‌اند. آن دسته از اعرابی که امکانات مالی دارند و می‌توانند، برای دیدن فیلم به بحرین و یا جاهای دیگر مسافرت می‌کنند! گروهی از فیلمسازان عرب در یک اقدام شجاعانه فیلمی را در مورد حقوق سیاسی و اجتماعی زنان و اقلیت‌های مهاجر عربستان به طور پنهانی نمایش داده‌اند- اقدامی که می‌توانست و هنوز هم می‌تواند دردسر فراوانی برای سازندگان و نمایشگرانش ایجاد کند. گروهی می‌گویند، “افراطیون” گفته‌اند دیدن فیلم حرام است، زیرا محتوایشان خوب نیست و باعث می‌شود مردم در کنار هم بنشینند! اما “دیگران” پاسخ می‌دهند که حرام نیست، چون در قرآن چیزی راجع به حرام بودن فیلم گفته نشده است.

ترجمۀ داستان کوتاه زیر از این جهت صورت گرفته که خوانندۀ ایرانی با تحولات جدید در حوزۀ ادبیات نوین عربستان سعودی و مبارزه برای ایجاد فضای باز در “کشوری”(؟) آشنا شود که یکی از مطلق‌ترین ظلمت‌سراهای تاریخ بشری است. شاید داستان برای خوانندۀ فارسی زبان با آن تکاپویی که مورد انتظار اوست مناسب ننماید، اما توجه عمیق به ضرباهنگ زندگی در آن برهوت آزادی و ظلمت ظلام، توجیه‌کنندۀ فرم و مونولوگ داستان خواهد بود، چرا که حتی نشستن روی نیمکتی در کنار زنی در ریاض می‌تواند به سادگی منجر به زندان و شلاق شود! نویسنده ناچار است در خیال خود و با تصویر رؤیایی معشوق سخن گوید.

***

خوب می‌دانم که وضع پست در شهر ما شباهتی به دیوار خرابۀ گلی خانۀ پدربزرگم دارد، ولی انتظار نداشتم طوری باشد که نامه‌ای را یک سال و چهار ماه بعد از ارسالش تحویل دهند. ای خدا! نامه در تمام این مدت داخل کدام کشوی میزی گم شده بوده؟ دست شیطانی چه کسی در این مدت طولانی دهان این عشق و احساس را بسته و آن را خفه کرده بوده؟ چه کسی نامه‌ام را از من پنهان کرده بود؟

*

توی ماشین “جی ام سی”‌شان دیدمشان که خیابان “لیلی الاخیلیه” را حسابی جارو کرده بودند و تازه از توی خیابان “عروبه” پیچیده بودند و داشتند انتهای فروشگاه ویدیوی “الماسه الزرقاء” را می‌گشتند، مبادا که زنی متمرد، سرخود و پنهانی، وارد آن فروشگاه شده باشد و دنبال فیلمی باشد. ماشین را نگه داشتند ـ روی درش آرم مخصوص که ترس و لرز را بر دل مردم می‌انداخت بر چشم بیننده نشانه می‌رفت. دو مرد شکم‌دار در حالی که دندان‌هایشان را خلال می‌کردند، از آن پیاده شدند و آهسته مثل آدم آهنی راه افتادند. “ثوب*” (دشداشۀ) کوتاه به تن داشتند و کفش سیاه نیمدار پوشیده بودند. “شماغ*” (چفیۀ)‌ یکی از آن‌ها از سرش به عقب سُر خورده بود و در وسط بالای سرش قرار گرفته بود. با چهره‌ای عبوس وارد یک گلفروشی شدند که، علاوه بر گل، لوازم عروسی هم می‌فروخت. جلو رفتند و سردخانۀ گل‌ها را که پر از گل‌های رنگارنگ رُز بود گشتند. یکی از آن‌ها به شاگرد سوری گلفروش دستور داد که همۀ رزهای قرمز را توی یک قوطی بگذارد و دیگری هم بلافاصله قوطی را در عقب ماشین گذاشت.

طرح محمود معراجی

و باز ادامه دادند. از این فروشگاه به آن فروشگاه؛ یکی یکی داخل می‌شدند و بیرون می‌آمدند، مثل سوزن و نخ که پارچه‌ای را سوراخ سوراخ و ضایع کند. چقدر این شهر جنون زده درهم‌ریخته و آشوب است. دمی نیست که له‌له نزند برای یافتن عشق تا دمی بعد به دامش اندازد و سرکوبش کند؛ و یا گل‌های رز را برای جشن عشاق ممنوع کند و بر سر منابر آقای “ولنتاین” را لعن و نفرین نکند و اجتناب از فسق و فجور را هشدار ندهد.

می‌توانم حتی خشم و جنونشان را حس کنم زمانی که به فروشندگان بنگلادشی و مغازه‌های آنتن‌فروشی‌شان هجوم می‌برند و در داخل کشوهای مغازه وحشیانه به دنبال  کارت‌های مخصوص فیلم‌های سکسی می‌گردند و رسیور‌هایشان را مصادره می‌کنند.

ماشین منحوس و ترسناکشان قبل از این که در خیابان “ابلیس” بایستد به بازار بزرگ “الجزیره” و به چراغ راهنما رسید و پیچید ـ به آن خیابان، خیابان ابلیس می‌گویند تا مِن غیر مستقیم اشاره کرده باشند به معاصی و کفر آن محله. وقتی که نزدیک می‌شدند، یکی از مغازه‌داران بنگلادشی‌ اشاره‌ای کرد و بلافاصله تمام فروشندگان هندی‌، بنگالی‌ و پاکستانی‌ اجناس مخفی‌‌شان را جمع کردند.

این طرز کارشان است؛ مصادرۀ‌ رز و وسایل و رسیور آنتن ماهواره‌ای؛ گرفتن تلفن موبایل عابرانی که به نظرشان مشکوک می‌آیند؛ تا به این شکل ردی از خلاف و این جور مسائل پیدا کنند. ولی نامه؟ یعنی این‌ها واقعاً تا این حد پیش می‌روند که نامه‌های معمولی پستی را هم باز کنند و از مسایل خصوصی سر در بیاورند؟ یعنی در تمام این مدت نامۀ او پیش آن‌ها بوده؟ بعید می‌دانستم. اگر این طور بود، نامه اصلاً به دستم نمی‌رسید. یا اگر نه، یه علامتی، چیزی، رویش دیده می‌شد و من می‌فهمیدم که بازش کرده‌اند؛ اگر این طور بود، دست کم صاف و ساده می‌انداختندش توی صندوق پستی‌ام، و بعد هم با کلک یک دام برایم می‌گذاشتند و توی بازار حمله می‌کردند و می‌گرفتندم و می‌بردندم به “مرکز”، به نظمیه، یا توی بازار در ملاء عام شلاقم می‌زدند.

برای بار بیستم پاکت نامۀ صورتی‌رنگ را باز کردم و به شکل کلمات نامه که شبیه به یک گردنبند نقره‌ای کوچک و مزین، مینیاتورمانند، ولی کمی نامنظم، نوشته و درست شده بود، فکر کردم. جملۀ آخر را خواندم: “فراموش نکن عزیزم؛ خواهش می‌کنم.” با خودم گفتم “چی رو فراموش نکنم؟ لعنت! بعد از این همه مدت که گذشته، الآن بیام تو رو در میعادگاه  قدیم ببینم؟ حتم دارم که بعد از این همه وقت دیگه نمی‌‌ری اونجا منتظر من بشی؛ مگر این که حقیقتاً مجنون باشی!”

پشت میزم، که به دیوار چسبیده بود، نشستم و به تکه‌کاغذهای متعدد روی دیوار و کلمات عاشقانۀ رویشان نگاه کردم. در اولین نامه نوشته بود: “به مردی با سه سیب: دوستت دارم. همین!” در آن موقع من داشتم بعد از خرید هفتگی‌ام به خانه‌، و یا در واقع به تنها اتاق محقرم، برمی‌گشتم. همراهم یک کیسۀ پلاستیک بود که تویش هم سه تا سیب سبز بود. من را از یک لحظه از پنجرۀ خانۀ روبرو دیده بود. اما چیزی که من دیدم چیزی نبود جز یک سایۀ تیره‌ در پس پنجره‌ای مشبک که در پس آن هم یک آباژور زرد بود. بعد تکه کاغذ را پیدا کردم. برای من که یک جوان روستایی بودم و تازه وارد این شهر گستاخ و بزرگ و دیوانه شده بودم، دیدن سایۀ زنی که در پس پنجره‌ای کدر و در نور ضعیف زردرنگ اتاقی می‌رقصد، خیلی شگفت‌آور بود.

از لحظه‌ای که پایم را به این شهر گذاشته بودم تا تحصیلم را پی بگیرم، گویی هیچ وقت آدرس مشخصی نداشتم. یکی دو ماهی اتاقی اجاره می‌کردم ولی زنگ تلفن نازنینی که سکوت مرگبارش را بشکند به ندرت به صدا در می‌آمد. و اگر بختم گل می‌کرد و جایی پیدا می‌کردم که تلفنی داشته باشد، و دنیای من را به عالم خارج، به آدمیان و نفس‌های محزون و طولانی‌شان  وصل کند، صاحب‌خانه آناً سر می‌رسید و به هزار و یک دلیل جل و پلاسم را بیرون می‌ریخت ـ بدترین دلیش تأخیر در پرداخت اجارۀ ماهانه بود، و ساده‌ترینش این بود که دهاتی مشکوک مجردی هستم و در نماز جمعه  و جماعت مسجد هم شرکت نمی‌کنم. در واقع من هم اولین کسی بودم که پایم را توی مسجد می‌گذاشتم و هم آخرین کسی که پس از خواندن دعا و ادای استغفار از  آن بیرون می‌آمد. اما صاحب‌خانه این را به من بسته بود چون یک روز که سه دخترش را از مدرسه به منزل می‌آورد من را توی خیابان دیده بود که ایستاده‌ام. آن روز او در مقابل در خانه نایستاد؛ تا ته کوچه رفت و منتظر شد تا من داخل خانه شدم، فقط به خاطر این که نمی‌خواست دخترانش را، که سر تا پا در عبای سیاه پوشیده بودند، ببینم.

وقتی که بالاخره توانستم با پرداخت سیصد ریال یک صندوق پستی شخصی برای خودم دست و پا کنم، آنقدر خوشحال شده بودم که نزدیک بود محکم با یک تریلی بزرگ تصادف کنم و «کورولای» هشتاد و هشت کهنه‌ام زیر چرخ‌های تریلی، که با سرعت نزدیک می‌شد، نقش زمین و خودم هم احمقانه مثل یک حشرۀ ظریف شکستنی با چهار دست و پای باز پشت شبکۀ رادیاتور نقش شوم.

یک روز، وقتی که در دانشگاه بودم و دوستانم می‌خواستند با من تماس بگیرند، و یکی‌شان پرسید کجا زندگی می‌کنی و کجا می‌شود تو را دید، دیگری با تمسخر جوابش داد که: “این بابا واسه خودش جای ثابت نداره.” صبح روزی که صندوق پستی را تحویل گرفتم، آن سه نفر را کنار آبخوری دانشکدۀ هنر دیدم و با صدایی بلند و از سر انتقام‌جویی، گفتم: “نامردها، حالا توی این شهر مرده‌شوربردۀ دیوونه‌تون یه آدرس ثابت دارم.” دانشجویانی که از کنارمان می‌گذشتند بر‌گشتند و ساکت مرا و رفتار مهارگسیخته‌ و مستهجنم را در محیط موقر دانشگاه، با عدم تأیید نگاه ‌کردند.

بله اکنون می‌توانم به یُمن صندوق پست جادویی‌ام با دنیا تماس بگیرم و کسی هم در این دنیا نمی‌تواند آن را از من بگیرد. درست است؛ ممکن است نامه‌ها راهشان را گم کنند، یا دست نخورده و بی‌توجه چند ماهی در جایی بمانند. شاید گاهی بازشان کنند و بعد ناشیانه درشان را ببندند و ولشان کنند. اما در هر حال زمانی به مقصد می‌رسند، کثیف و چروکیده و به هم ریخته.

نامۀ قدیمی را دوباره باز کردم و به آن سه سطر، به امضایش و قلب شکسته‌اش در کنار نامه و روز و تاریخ هجری‌اش خوب فکر و نگاه کردم. سطرها را تند خواندم: “جمعۀ آینده ساعت شش عصر در بازار اندلس منتظرت هستم. می‌دونی که کجاست؟ روی نیمکت سنگی جلوی عود و عطرفروشی عربی نشسته‌ام. اگه نتونستی بیای، و یا اگه این نامه به موقع به دستت نرسید، هفتۀ بعدش بیا، بعد از دیدن نامه. باشه؟ باید ببینمت. سرنوشتم نامعلومه!”

خدای من! از آن وقت تا حالا چند جمعه گذشته است؟ خواستم بشمرمشان، ولی دست برداشتم: جمعه‌ها انگار فوج کبوترانی باشند که از بالای سرم، دسته دسته، پیش از بیداری و طلوع خورشید، می‌گذرند و برای من چیزی نمی‌ماند جز صدای پر و بال زدنشان که می‌گذرند و محو می‌شوند، بدون ردی و اثری. آن روز چهارشنبه بود. به دیوار اتاق کوچکم، که در “حی‌المصیف” بود، خیره شدم. تقویم نگاه تمسخر‌آمیزی به من کرد؛ انگار که بگوید: “حالا به خودت بگو عاشق! نگاه کن چند جمعه را به هدر داده‌ای!”

چندین بار سعی کرده بودم از تلفن عمومی خیابان “علیشه” و “الفاخریه” تماس بگیرم. اوائل که اصلا جوابی داده نمی‌شد. بعد یک روز پیام آمد که: “مشترک گرامی شمارۀ شما در سیستم موجود نمی‌باشد، لطفاً از درستی شمارۀ خود اطمینان حاصل کنید.” در اتاق محقرم تلفنی نداشتم که مرا با صدایی، هر صدایی که باشد، مرتبط کند، شب را و سوسک‌های اتاق را، که دیگر شریک اتاقم شده بودند و همیشه معلق در داخل کفش‌هایم فرود می‌آمدند، بتاراند. وقتی که دیدم ارتباطمان به طور کامل قطع شده است، غم سراپایم را گرفت.

تصمیم گرفتم سری به بازار اندلس بزنم و قبل از این که جمعۀ بعد از راه برسد آن جا را بررسی کنم. سر راه از دوستم در “حی‌المصیف” دیداری کردم و بعد راه افتادم و از خیابان “علیا” به طرف جنوب رفتم و از تقاطع “ملک عبدالله” گذشتم. هتل شرایتون در کنار راه و در پس دیوارهای امن بتنی، نگران، خفته بود. درست قبل از بازار، سر چهار راه و پشت چراغ که ایستاده بودم، برج شصت طبقۀ “المملکه” (برج سلطنت) را می‌دیدم که مثل هیولایی زشت ایستاده بود و نگاه تحقیرآمیزش را با نخوتی ناشی از قدرت بر من ناچیز تحمیل می‌کرد. در مقابل بازار اندلس کنار کشیدم، از ماشین بیرون رفتم و با احتیاط چند قدمی اطراف را دید زدم. قبل از نشستن روی نیمکت سنگی سیاه شده، محل را از هر زاویه‌ای بررسی کردم. بعد برگشتم و سوار ماشینم شدم؛ سر تقاطع خیابان “عروبه” دور زدم و در میان خریدارانی که از حراجی‌بازار “سماء” بیرون می‌آمدند و چیزهای ارزانی خریده بودند، گیر کردم.

غروب جمعه، درست یک ساعت قبل از شش، ثوب (دشداشه) و شماغم (چفیه‌ام) را پوشیدم. یک مقدار عطر ارزان هم به خودم زدم که باعث شد تمام راه تا محل ملاقات سرفه کنم. خب معلوم بود که شانزده ماه، یعنی حدود شصت هفته و جمعه یا چهارصد و بیست روز، از تاریخ ملاقات گذشته بود. چه جنونی! زیر لب از خود پرسیدم که آقای دونژوئن، فکر می‌کنی که او در همۀ این مدت و همۀ جمعه‌ها منتظر تو بوده؟ آیا من واقعاً عقل از کله‌ام پریده؟ به پشت گردنم، آنجا را که با میل گداخته مدت‌ها پیش، زمانی که بچه‌ای هفت‌ساله بودم، سوزانده بودند، دست زدم و سنگ‌هایی را که در آن دوره جمع می‌کردم به یاد آوردم. سنگ‌ها را در کمدی در زیر راه پله‌ها جمع و پنهان می‌کردم. هیچ کس هم خبر نداشت که چه می‌کنم. ظرف یک سال یک عالم سنگ‌های جوراجور جمع کرده بودم. گاهی شب‌های خوبی را با آن‌ها می‌گذراندم. عاشق‌شان بودم. باهاشان کیف می‌کردم. حرف می‌زدم باهاشان، قسم می‌خورم که زمزمه‌ها و صداهای نرمشان را می‌شنیدم. ماچشان می‌کردم و باهاشان می‌خوابیدم. ردیف ردیف، پشت سر هم می‌گذاشتمشان و برای هر ردیف یک جای مخصوص درست می‌کردم که بخوابند. روابطم باهاشان خیلی خوب بود و از رنگ‌هاشان، شکل‌هاشان و روحیاتشان حظ می‌کردم. حتی به‌شان اسم و سن و خصوصیاتی هم داده بودم. سنگ‌هایم هرکدام برای خودشان قبیله و عائله داشتند. نمی‌دانم شاید اصلا قبیله‌ها و خانواده‌ها خودشان سنگ‌اند. ولی سنگ‌های من هم روح داشتند و هم نفس می‌کشیدند. گاهی هم یواشکی سروصداهایی در می‌آوردند که فقط من می‌شنیدم. خل نبودم. فقط انگار مثل حیوانات وحشی می‌توانستم صداها و بوهایی را که دیگران حس نمی‌کنند، بشنوم.

یک سنگ مخصوص کوچولو بود که اسمش را گذاشته بودم “خُله”. رنگش سیاه بود، کله‌اش گنده بود و تنه‌اش کوچک. هر وقت هرجا می‌گذاشتمش، شب بعد می‌دیدم رفته یک جای دیگر و یا در رفته و خزیده توی یک شکاف دور زیر پله‌ها، جایی که دستم به‌اش نمی‌رسید. بعد مجبور می‌شدم مثل یک افعی ناقلا روی شکم لاغرم بخزم و بروم بکشمش بیرون و بگیرمش به باد که: “چرا این قدر خل بازی در می‌آری و این ور اون ور می‌ری؟ از دست من در می‌ری؟ داری کارهای بد می‌کنی و اون یکی‌ها رو پی می‌کنی فرار کنند.”

یک روز مادرم، که داشت خانه را تمیز می‌کرد، از محل مخفی زیر پله‌ها سر درآورد. هیچ چیز نگفت، نه زیر حرفم گرفت و نه سرم داد زد. راستش اصلاً نفهمیده بودم که سر از کارم و سنگ‌های نازنینم در آورده تا این که بعد از ظهر از مدرسه آمدم خانه. از توی دشداشه‌ام پریدم بیرون و خزیدم زیر پله‌ها، توی صحرای دور از دسترس خودم و آن جا را خالی یافتم. پدرم سنگ‌ها را برده بود و ریخته بودشان دور. مثل دیوانه‌ها فریاد کشیدم و بر در و دیوار مشت کوبیدم: “چرا؟ خله؟ واسه چی در رفتی؟ خائن! چرا این کار رو کردی؟” فکر می‌کردم کار “خله” بوده که همه را توی صحرا فراری داده. مادرم، بسم‌الله گویان، به طرفم دوید و بغلم گرفت. پدرم وقتی که داد می‌کشیدم صدایم را شنیده بود و به محض این که علت داد زدنم را فهمیده بود، خیال کرده بود که به او گفته‌ام “خله!” و “خائن”! نمی‌دانست که سر سنگ سیاه قشنگم داد زده‌ام. آن وقت نشسته بود کنارم و حسابی مشت و مالم داده بود. مادرم من را با مکافات از دستش بیرون کشیده بود، بغلم گرفته بود و به پشت بام فرار کرده بود. چند روز مریض افتادم و رفته رفته قدرت دیدم کم می‌شد تا این که دیگر به سختی چیزی می‌دیدم. به دیوار تکیه می‌زدم و کورمال به طرف در یا کمد حرکت می‌کردم. هرچه هم که در اطرافم می‌دیدم غبارگرفته و محو بود. مدرسه هم نمی‌توانستم بروم.

بعد، از بدبختی، یک روز غروب عموی بزرگم به خانۀ ما آمد و به پدرم گفت: “پسرت جنی شده!” و پدرم را قانع کرد که باید مدتی به مسجد محل بروم و پیش امام قرآن بخوانم. بعد از این که امام مسجد از ماجرا باخبر شد به پدرم گفت که شک ندارد یک جن کافر بت‌پرست در وجودم رخنه کرده و باعث شده که عاشق آن سنگ‌ها بشوم و در هوای آن‌ها باشم. بعد از آن، امام شروع کرد به آمدن به خانۀ ما. وقتی می‌آمد، من را می‌گرفت و صورتش را می‌کرد توی صورتم و همان طور که آیاتی از قرآن می‌خواند، نفس گندش را، همراه با مشتی شتک‌ و آب دهان، توی صورتم می‌پاشاند. من سرم را بر می‌گرداندم تا بوی نفرت‌انگیز دهانش توی دماغم نخورد، اما او به زور سرم را به طرف خودش می‌پیچاند و در همان حال به پدرم می‌گفت که این همان جن داخل من است که سرم را بر می‌گرداند، چون از آیات الهی می‌ترسد. و بعد از این که چندین و چند  بار آمد، و خواندن آیات و دمیدنشان توی سر و صورت و سینۀ من اثری نکرد، گفت باید پدرم من را ببرد پیش حکیم‌‌باشی محلۀ “منفوحه”* که بیماران را آهن‌داغ و درمان می‌کند.

بین راه که می‌رفتیم من نشسته بودم بین پدرم که پشت فرمان وانت بارش بود و عمویم که روی صندلی بغل‌دست نشسته بود. دست‌هایم مثل دست‌ میت یخ کرده بود. حرف‌هایشان را می‌شنیدم، ولی اصلا سر در نمی‌آوردم که چه می‌گویند. تنها چیزی که یادم می‌آید همان خیابان منفوحه است، مغازه‌هایش و دستفروش‌های دوره‌گردش، هندی‌ها و پیرزنانی که در پیاده‌رو ادویه‌جات می‌فروختند، و اتوبوس‌های محلی که در میدان کوچکی نزدیک چاه قدیمی “الأعشی” پارک کرده بودند. در دل خیابان منفوحه وارد کوچۀ باریکی شدیم، جایی که بچه‌های کوچک نیمه‌لخت فوتبال بازی می‌کردند. پدرم ماشین را نگه داشت و عمویم دست یخ‌زده‌ام را گرفت و از ماشین بلندم کرد و بیرون برد. من را بردند داخل دالان باریک یک خانۀ قدیمی سنتی. درش سبز و آهنی بود. پله‌هایش در اثر جای پای افراد به هنگام عبور و پایین‌تنۀ زنان که روی آن‌ در انتظار نوبت و دیدن شیخ نشسته بودند سیاه شده بود. اتاق انتظار مردها کوچک و پر بود از مریض. وقتی که وارد شدیم، شیخ چهارزانو روی زمین در کنار منقل آتش و یک قوری قهوۀ عربی نشسته بود. پسرکی در میان جمع مشتریان می‌گشت و از داخل کتری کهنه‌ای توی فنجان‌های چینی کوچک گلدار، آبی می‌ریخت که رنگش از بقایای قهوه سبز شده بود. موقع ریختن هم کتری را، قبل از دادن فنجان به مشتری همراه بیمار، در هوا بالا می‌برد. شیخ همان طور که داشت میلۀ آهنی را داغ می‌کرد، از عمویم احوال‌پرسی کرد. بعد من را پیش خود نشاند و چندین بار گفت “ماشالله، ماشالله، برای خودش مردی شده!” با دست پشت گردن کوچکم را لمس کرد و پوستم را بین انگشت شست و سبابه طوری فشار داد که از درد فریاد کشیدم: “آخ”. وقتی که داشت موهایم را بالا می‌کشید، گریه کردم و کوشیدم از دستش فرار کنم، ولی پدرم کمرم را بین ران‌های گنده و نیرومندش گرفت و عمویم سرم را جلوی شیخ نگه داشت. شیخ میلۀ آهنی را که از حرارت سفید شده بود آرام بر پشت گردنم گذاشت؛ حتی اتاق هم با فریاد من و بلند شدن بوی سوختگی و دود سفیدرنگ بر خود لرزید. بعد آن را تکرار کرد، اما این بار زیر گوش چپم را.

همچنان که ماشین کوچکم را در خیابان “عُلیا”، مقابل دستگاه عابربانک، دقیق‌تر بگویم، مقابل بازار اندلس، پارک می‌کردم، پشت گوشم و گردنم را لمس کردم. ساعت ده دقیقه به شش بود. توی بازار زیاد کسی نبود. چند تا زن دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و پشتشان می‌کشیدند و با زنبیل‌های خریدشان عبور می‌کردند؛ بعضی از بچه‌ها عبای مادرشان را گرفته بودند و گریه می‌کردند. چند تا بنگلادشی میان خریداران کاغذ تبلیغات پخش می‌کردند؛ تعدادی جوان با ته‌ریش کم پشتی که بر چانه داشتند، انگار که خشکسال بر علف زده باشد، مشغول جمع‌آوری صدقه و اعانات بودند و فریاد می‌زدند: “بخشش کنید، به برادران چچن کمک کنید. صدقه پول رو کم نمی‌کنه، زیاد می‌کنه.” فروشندگان سوری و لبنانی که لباس‌های خوبی پوشیده بودند، کنار درهای مغازه‌هاشان ایستاده بودند و در انتظار مشتری بودند. بعضی‌هاشان به محض این که مرد مأمور را با آن ریش انبوه و ردای تیره ‌می‌دیدند، نگران توی مغازه جیم می‌شدند. به دنبال مأمور دو پلیس هم مثل سایه روان بودند و ورد کلامش رو به زنان و دختران این بود: “حجاب، حجاب، زن‌ها خودتون را بپوشونید، دخترم خودت را بپوشون، چشم‌هاتون را پایین بیاندازید و بپوشونید.” من خودم وقتی او را دیدم سرم گیج رفت و تصمیم گرفتم مثل موش در قسمت لباس‌های مردانه پناه بگیرم. از توی فروشگاه با یک کیسۀ پلاستیکی بیرون آمدم و امیدم این بود که ترددم را در اطراف بازار به آن شکل موجه کنم. مجبور شده بودم یک عرقچین و دو جفت جوراب بخرم، اگرچه احتیاجی نداشتم؛ فقط به خاطر این که چیزی در دست داشته باشم و این طور دیده شود که خریداری واقعی هستم، نه آدمی سرگردان و معطل در خیابان.

از گوشۀ چشم نگاهی به نیمکت‌های سنگی انداختم. زنی روی یکی از آن‌ها نشسته بود و بچۀ شیرخواره‌ای به بغل داشت. به ساعت نگاه کردم. درست شش بود. سرم دوار رفت و بُهت برم داشت؛ قلبم چنان تند می‌زد که عن قریب از سینه بیرون می‌جست و روی کاشی‌ها می‌افتاد. نزدیکش شدم و آهسته از کنار نیمکت گذشتم. چشم‌هایش را که سرمه کشیده بود و از پشت نقابش به من زل زده بود، دیدم. از کنارش که رد شدم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. نگاهش به نگاه من بود. خدایا! خودش است؟ با عقل جور در می‌آید؟ نه! بعد از گذشت شصت جمعه، همیشه ساعت شش در این جا در انتظار من؟ تصمیم گرفتم یک بار دیگر برگردم؛ ولی آیا باید از کنارش باز رد می‌شدم، و یا باید با شجاعت، و حتی با گستاخی، در کنارش می‌نشستم؟ مگر نیمکت برای سه نفر به قدر کافی جا نداشت؟ هیچ کس دیگری آن جا نبود و او تنها در انتهای نیمکت نشسته بود. با خودم گفتم، بله، درسته، ولی در این شهر که برای عاشق‌ها جایی نیست!

نزدیکش می‌شدم، ناگهان پاکت صورتی کوچک او را به خاطر آوردم. آن را بیرون آوردم و توی دست چپم نگه داشتم، طوری که درست در مقابل او قرار بگیرد تا شاید به یاد بیاورد. شصت هفته آن قدر هم زیاد نیست تا کسی آن موضوع را به یاد نیاورد، مخصوصا اگر آن طور که او در نامه‌اش گفته بود، آینده‌اش را تعیین می‌کرد. اما آن بچۀ توی بغلش کی بود؟ یعنی ازدواج کرده بود و در این مدت شانزده‌ماهه بچه‌دار هم شده بود؟ شاید واقعاً قرار ما برایش مسألۀ سرنوشت‌سازی بوده؟ همان طور که با پاکت صورتی توی دستم از جلویش رد می‌شدم، دیدم که چشم‌هایش یکسره متوجه پاکت شده است. ناگهان از جایش بلند شد، طوری که انگار بخواهد من را تعقیب کند. آخر این همان زنی بود که من عاشقش شده بودم؟ شاید هم فقط به این دلیل نامه توجه‌اش را جلب کرده بود که فکر می‌کرد من هم جوانی هستم که می‌خواهم برای خودم کیفی بکنم و پیش از این که ناپدید شوم و روزها پای تلفن بنشینم،  شمارۀ تلفنی به او داده باشم. به سرعتم افزودم. صدای قدم‌هایش پشت سرم می‌آمد. ناگهان برگشتم. داشت دنبالم می‌آمد. از پارکینگ رد شدم و رفتم به طرف ماشینم در خیابان “عُلیا”. او هم به دنبال من پیچید، ولی بعد ایستاد. کمی که نگاهش کردم دیدم که سوار یک ماشین نو عالی شد. من کنار ماشینم بی‌حرکت ایستاده بودم. ماشینش که از جلوی من رد شد دیدم نگاهم می‌کند. حتی وقتی که دور می‌شد یک بار برگشت و به من نگاه کرد. دستم را بلند کردم و برایش تکان دادم. بعد ناگهان مأمور نظمیه را همراه با دو پلیس توی ماشین “جی ام سی”‌شان دیدم که در حال مأموریت بودند با آن آرم امر به معروف و نهی از منکر که روی در ماشین‌شان نقش شده بود.

برگشتم و رفتم به سوی نیمکت سنگی؛ فکر کردم که شاید آن جا چیزی برایم گذاشته باشد. درست همان جایی نشستم که او نشسته بود. دور و بر نیمکت و زیرش را خوب نگاه کردم. یک روبان مو پیدا کردم که صورتی بود. برش داشتم و بویش کردم. بعد به طرف راست و به تنۀ درخت گلمُهر* بزرگی که در کنار نیمکت بود نگاه کردم و یادم آمد از حکایت عجیبی که مادربزرگم سابقا قبل از این که بخوابم برایم تعریف می‌کرد. حکایت مردی که در حال سفر بود و از میان صحرا می‌گذشت. مرد در میان صحرا صدای نالۀ محزونی شنیده بود و بعد اطراف را جستجو کرده بود تا منبع صدا را پیدا کند و دیده بود که صدا از درون درخت “عَوسَج”* بزرگی در می‌آید. به طرفش می‌رود و می‌بیند که صدا می‌گوید: “خلاصم کن! خلاصم کن!” مرد می‌پرسد: “چطور؟” اما درخت فقط همان کلمات را تکرار می‌کند: “خلاصم کن! خلاصم کن!” مرد کاردش را در می‌آورد و روی تنۀ درخت علامتی می‌گذارد. ناگهان درخت به زنی بسیار زیبا تبدیل می‌شود و می‌گوید: “دیگر من مال توام. یک جن حسود بدترکیب منو به درخت تبدیل کرد و گفت فقط یه نقاش یا شاعر می‌تونه تو رو نجات بده.”

دسته کلیدم را از توی جیبم در آوردم و روی تنۀ درخت شکل یک قلب و دو چشم کشیدم. هنوز از جایم بلند نشده بودم که صدای آهسته‌ای را در پشت سرم شنیدم؛ زن بسیار زیبایی بود که نجوای لطیفش در گوشم وزیدن گرفت و گفت: “با تو زندگی می‌کنم، حتی داخل کمد زیر راه‌پله‌ها.” به خدا آن کلمه‌ها را شنیدم و حتی با او حرف زدم؛ ولی آن‌ها که در اطراف ما بودند، او را با من نمی‌دیدند. انگشتان ظریف و زیبایش مثل شاخ و برگ درخت لابه لای انگشت‌های لرزان من درپیچید و با هم از آن جا دور شدیم.

روزهای بعد را با ماشین در خیابان‌های ریاض شگفت‌زده می‌گشتم. توی خیابان‌ها چندان آدمی نبود. همان طور که آرام رانندگی می‌کردم از پنجرۀ ماشین به تک و توک درخت‌هایی که در کنار راه بودند خندان نظر می‌انداختم، چون تنها من می‌دانستم که چطور می‌توانم آن‌ها را به دنبال خودم، به هر جایی، ببرم؛ جایی که در تنهایی یکدیگر را بغل کنیم و بی‌محابا بخوابیم و لذتی جانانه ببریم.

پانویس ها:

* ” ثوب” همان لباس مخصوص مردان عرب که بالاتنه و پایین‌تنه‌اش به هم متصل و یکپارچه است و آستین بلند دارد. گاه تا روی قوزک پا آویخته است و گاه کوتاه‌تر است. به آن دشداشه هم می‌گویند؛ و “شماغ” همان چفیه است که معمولا طرح شطرنجی قرمز و سفید دارد.

*”منفوحه” در عربی به معنی دارای بوی خوش و درمانگر است.

* درخت گلمُهر یا (Poinciana) درختی است که گل‌های سرخ و نارنجی و آتشی دارد. خیلی دلم می‌خواست آن را درخت آتشی ترجمه کنم شبیه به مرغ آتشی، اما ظاهرا در هندوستان آن را “گـُلمُهر” می‌گویند چون پر از گل‌های شبیه به مُهر است.

* درخت عـَوسَج یا درخت خاربن، که گاه به آن عَرقد هم می‌گویند. درختی است دارای خارهای بزرگ و حبه‌های کوچک سرخ، به نام عوسجه. ارتفاع آن ممکن است به سه متر برسد. پرندگان در میان آن لانه می‌کنند و پناه می‌گیرند تا قوش و باز شکارشان نکنند. بدویان صحرا به حبه‌های آن درخت “خون گرگ” هم می‌گویند و بر این باورند که جن در درون آن درخت لانه کرده و به همین دلیل چوبش را هیزم نمی‌کنند و نمی‌سوزانند. تنها هنگام عبور به طرفش سنگ پرتاب می‌کنند و “بسم‌الله” می‌گویند!