اورهان پاموک
همه کارها را به قاعده و بیشتاب انجام دادیم.
سمیحه: خونه مولود یه تک اتاق شب ساخت* بود. مولود تو این مدت یعنی از زمانی که با پدرش از بچگی توی این خونه زندگی کرده بود هیچ تغییری درش نداده بود. بار دوم که همدیگرو در کافه قنادی کوناک دیدیم مفصلا راجع به این خونه حرف زد. هروقت از این «خونه» که قرار بود یه روز به من نشون بده، حرف میزد با همون لحن محبت آمیز پدرش از اون اسم میبرد.
بار دوم که توی کافه قنادی همدیگرو دیدیم قرار گذاشتیم ازدواج کنیم و با هم به این خونه در کول تپه اسباب کشی کنیم. چون من به این آسونی نمیتونستم مستاجر خونه چوکور جمعه را بیرون کنم و از این گذشته به پولی که از اجاره آنجا میگرفتم برای امرار معاش نیاز داشتیم. به همین دلیل همه راهها به این خونه منتهی شد. مولود هرازگاهی حرفی عاشقانه میزد، ولی خب لازم نیست من همه اونا رو براتون بگم. هردوی ما رایحه رو دوست داشتیم. همه کارها را به قاعده و بیشتاب انجام دادیم.
اگه قرار بود ماه به ماه از جیبمون اجاره ندیم پولی که از محل اجاره دو خونه چوکور جمعه که از فرهاد ارث رسیده بود دستم میرسید خیلی بیشتر از نیاز دوتایی مون بود. از این گذشته مولود درآمدی داشت. راجع به این موضوع هم صحبت کردیم. پلو مرغ سفارش داده بودیم. مولود خیلی رک صحبت کرد. گرچه کمی خجالتی به نظر میاومد، البته ایرادی هم نداشت. من از این رک صحبت کردن خوشم میاومد.
فوزیه اولین کسی بود که فهمید ما دوتا با هم صحبت کردیم. شوهر فوزیه و سعدالله بیگ هم خیلی زودتر از بقیه آکتاشها فهمیده بودند. سعدالله بیگ یه روز ما رو با فوزیه در حالی که ابراهیمو بغل کرده بود با ماشین برد بغاز برای گردش. موقع برگشتن هم خیلیها دست بلند میکردند که تاکسی رو بگیرن. هربار مولود با شوخی سرشو از ماشین بیرون میآورد و میگفت مگه نمیبینین تاکسی پره!
مولود عجله داشت به سلیمان خبر بده که مستاجر کول تپه رو هرچه زودتر بیرون کنه، ولی من دلم میخواست خودم خبرو به توت تپه ببرم. به همین دلیل ازش خواستم که صبر کنه. ودیهه خبرو شنید و عکس العمل بدی نشون نداد. خواهرجونم منو محکم بغل کرد و گونه هامو بوسید، ولی وقتی گفت چقدر همه دلشون میخواست که شما دوتا با هم ازدواج کنین از دستش عصبانی شدم. دلیل اینکه میخواستم با مولود ازدواج کنم این بود که فکر میکردم همه با این کار مخالفن نه موافق.
مولود میخواست بره خونه آکتاشها و خودش خبرو به سلیمان و قورقوت بده. بهش گفتم مواظب باشه طوری رفتار نکنه که انگار برای ازدواج با من داره رسما از اونا اجازه میگیره، چون من از این کار خیلی عصبانی میشم.
مولود گفت:
ـ خب که چی؟ بذار هرچی دوست دارن فکر کنن. ما بهتره به فکر خودمون باشیم.
مولود به سلیمان تلفن کرد که خبر را به او بدهد، البته ودیهه قبلا به او گفته بود. مستاجر سالمند اهل ریزه که خانه مولود را اجاره کرده بود گفته بود نمیتواند به سرعت خانه را تخلیه کند و وقت میخواست. سلیمان با یک وکیل صحبت کرد و وکیل توصیه کرد که فکر طرح قانونی شکایت از طریق دادگاه نباشند چون صدور حکم تخلیه به مستاجری که بدون امضای قراردادی ساکن خانه بدون سند است سالها طول میکشد. از همین رو پسر بزرگ وورال یکی از آدم های یکه بزن خودش را فرستاد با مستاجر اهل ریزه صحبت کرد و توانست موافقت ضمنی او را برای تخلیه خانه در عرض سه ماه جلب کند. سندی کتبی هم فراهم شد و او آن را امضا کرد. مولود وقتی فهمید عروسی او با سمیحه سه ماه دیرتر از تاریخی که انتظار داشت خواهد بود، ناشکیبا شد و هم از سویی بر جای خود قرار گرفت. سرعت رویدادها بسیار تند بود. مولود نگران این بود که برنامهها بر وفق مراد نباشد و آبروی او برود. گاهی پیش خود تصور میکرد کسانی که خبر ازدواج او را با سمیحه بشنوند لابد مولود را تحقیر خواهند کرد و پیش خودشان خواهند گفت بیچاره رایحه. آنها بیگمان به تحقیر مولود بسنده نخواهند کرد و آن داستان هزاربار گفته شده را که با مرگ رایحه کمابیش به فراموشی سپرده شده بود از نو زنده خواهند کرد که بله یارو نامههای عاشقانه به خواهر کوچکه مینویسه و با خواهر بزرگه ازدواج میکنه.
وقتی سمیحه ازدواج بدون هیچ معطلی را مطرح کرده بود و با دلیل و منطق حرف زده بود مولود دریافته بود که دیگر دوران کافه رفتن سپری شده است و آنها نخواهند توانست تا زمانی که با هم ازدواج نکرده اند با هم به کافه قنادی، یا سینما و حتی یک رستوران معمولی بروند. مولود احساس سرخوردگی کرد و تازه فهمید در ژرفای ذهنش چنین رویاهایی را در سر میپرواند. از این گذشته گفتگوهایشان درباره ازدواج، احتیاط هایی که لازم بود رعایت کنند تا مبادا باز سبب شایعه سازیهای دیگری شوند و انتظارهایی که از او میرفت و اینکه چقدر پول برای مخارج عروسی نیاز دارد و چه دروغ هایی باید میگفت، همه اینها چنان رمق او را گرفته بود که مولود احساس میکرد ازدواجهای سنتی به مراتب مزیت دارند.
هر دو هفته یک بار که سمیحه بعدازظهر به خانه سعدالله بیگ میآمد میتوانست او را ببیند. خیلی با هم صحبت نمیکردند. فوزیه تلاش میکرد پدر و خالهاش را به هم نزدیک کند. با اینهمه مولود میدید تا زمانی که با سمیحه ازدواج نکند نمیتواند به او نزدیک شود و با او دوستی کند.
سپتامبر ۲۰۰۲ مستاجر کول تپه خانه را تخلیه کرد و مولود از اینکه گام نخست برای نزدیک شدن به سمیحه برداشته شده بود شادمان شد. سمیحه از کوچه پسکوچههای توت تپه خودش را رساند به کول تپه تا با مولود برود و خانه دوران کودکی او را ببیند.
خانه تک اتاقه گئجه گوندو که مولود در دیدار نخست شان در کافه قنادی کوناک چنان عاشقانه از آن سخن گفته بود خرابه ای به تمام معنا بود. کف خانه هنوز خاکی بود. همانطور که سی سال پیش ساخته شده بود. توالت کنار اتاق هنوز چیزی بیش از یک سوراخ در کف زمین نبود. شبها از توی پنجره کوچک توالت میشد صدای کامیونها را از جاده کمربندی شنید. یک اجاق برقی کنار بخاری هیزمی قدیمی به چشم میخورد. مولود نمیتوانست سیمکشی قاچاقی را شناسایی کند. ولی خوب میدانست که در محلهای از قماش کول تپه کسی نمیرفت بخاری برقی بخرد مگر آنکه راه دزدیدن برق را بلد باشد. میز لق لقو با یک پایه کوتاه تر، همان میزی که در کودکی، در حالی که ترس دیو و لولو قرارش را بریده بود، پشتش مینشست و مشق مینوشت و نیز تختخواب چوبی هنوز در میان اتاق به چشم میخوردند. یکی دو قلم مانند دیگی که سی سال پیش در آن آش عدس میپختند و قهوه جوشی که در آن قهوه درست میکردند، در گوشه و کنار به چشم میخورد. مستاجر اهل ریزه هم مانند او و پدرش طی این همه سال هیچ چیز نخریده بود.
جهان اطراف خانه با اینهمه بس دگرگون شده بود. دور و بر تپه ای که روزگاری برهوتی بود، اکنون ساختمانهای چهار طبقه سیمانی ساخته شده بود. راههای خاکی که بیشترشان در سال ۱۹۶۹ ساخته شده بودند اکنون همه آسفالت شده بودند. برخی گئجه گوندوها تبدیل شده بودند به ساختمانهای چند طبقه اداری که وکلا و حسابدارها و دفترهای معماری آنها را اشغال کرده بودند. بر دیوارهای ساختمانها بشقابهای ماهواره و تابلوهای تبلیغاتی به چشم میخورد، و آن منظره مالوف را به چیز دیگری تبدیل میکرد. به جز درختهای سپیدار و منارههای مسجد حاجی حمید، که مولود عادت به دیدنش داشت هنگامی که سر از دفتر مشق برمیداشت و از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
مولود ته مانده حساب پس اندازش را صرف عوض کردن کف گئجه قوندو، (حالا دیگر خودش هم «خانه» را با همین عنوان مینامید) تعمیر سقف و توالت و رنگ کردن در و دیوار کرد. سلیمان یکی دو بار یک وانت برای کمک به مولود فرستاد. البته مولود این را به سمیحه نگفت. تلاش داشت با همه رفتاری دوستانه داشته باشد. نمیخواست در آستانه عروسیاش دشمن تراشی کند.
مولود نسبت به رفتار دخترش در ازمیر که تمام تابستان سکوت کرده بود و سری به استانبول نزده بود احساس سوء ظن کرد، اما کوشید این بدگمانی را از ذهنش بیرون کند. وقتی سر صحبت درباره قرارمدارهای عروسی به طور جدی شروع شد فوزیه نتوانست حقیقت را از پدرش پنهان کند. به او گفت که فاطمه با ازدواج پدر و خالهاش پس از مرگ مادرش موافق نبود و نمیخواست برای مراسم ازدواج آن دو به استانبول بیاید. حتی حاضر نبود با پدر و خاله سمیحهاش تلفنی صحبت کند.
با رسیدن اوج گرمای تابستان عبدالرحمن افندی کج گردن به استانبول آمد و مولود به دیدن او در توت تپه رفت. کج گردن در طبقه سوم خانه که پس از زمین لرزه آن هم کج شده بود ساکن شد. مولود میخواست برود دست بوس او و سمیحه را از او خواستگاری کند. همانطور که بیست سال پیش هم رفته بود روستا و رایحه را خواستگاری کرده بود. شاید هم بد نبود عبدالرحمن کج گردن و فوزیه بروند ازمیر و فاطمه را راضی کنند که برای عروسی بیاید استانبول، ولی فاطمه پایش را کرده بود توی یک کفش و حاضر نبود چیزی در این باره بشنود. این بود که مولود تصمیم گرفت او را فراموش کند زیرا دخترش به او پشت کرده بود.
از این گذشته خود مولود هم نمیتوانست گناهی در رفتار دخترش بیابد، زیرا ته دل با دخترش تا حدودی هم عقیده بود. حس میکرد سمیحه هم احساس گناه میکند. با کمکهایی که سمیحه به فاطمه کرده بود برای اینکه بتواند وارد کالج شود و هنگامی که مادرش در گذشته بود همچو مادری از او نگهداری کرده بود اکنون سمیحه به اندازه مولود از فاطمه رنجیده خاطر بود. با اینهمه وقتی مولود پیشنهاد کرد که «اصلا بیا عروسی را دور از خانواده بگیریم» سمیحه مخالفت کرد و گفت:
ـ نه. عروسی رو توی توت تپه میگیریم. بذار همه شون بیان. بذار هرچه دلشون میخواد غیبت کنن. اینطوری دیگه از غیبت خسته میشن و راحتمون میذارن.
مولود از منطق سمیحه و تصمیم شجاعانهاش برای پوشیدن لباس عروسی سفید در سی و شش سالگی خوشش آمد. تصمیم گرفتند عروسی را در باشگاه بگیرند. چون هم نزدیک توت تپه بود و هم هزینهای برایشان نداشت. اتاق های باشگاه خیلی بزرگ نبود و به همین دلیل مهمانها سررسیدند و گیلاسی لیموناد (مولود ترتیبی داده بود راکی را پنهانی سرو کنند) بالا انداختند، هدیه شان را دادند بدون اینکه خیلی در هوای گرم و مرطوب باشگاه معطل شوند.
سیمحه خودش پول کرایه لباس سفید عروسی را پرداخت کرده بود. این لباس را با ودیهه در پاساژی در شیشلی پیدا کرده بودند. زیبایی خیره کننده سمیحه مولود را هیجان زده کرده بود. شکی نیست هر مردی چنین زن زیبایی میدید سه سال تمام برایش نامه عاشقانه مینوشت.
سلیمان میدید که حضورش سمیحه را آزار میدهد. او و دیگر اعضای خانواده آکتاش کوشیدند حضورشان را در جشن عروسی هرچه کمرنگ تر کنند. وقتی هم داشت آماده میشد جشن عروسی را ترک کند حسابی مست بود. مولود را کناری کشید و گفت:
ـ یادت نره دوست من! هر دو ازدواجتو من راست و ریس کردم، ولی نمیدونم آیا کار دستی کردم یا نه.
مولود گفت:
ـ کار درستی کردی!
بعد از جشن، عروس و داماد، فوزیه و شوهرش و عبدالرحمن کج گردن چپیدند توی ماشین دوج سعدالله بیگ و به رستورانی در بیوک دره رفتند که مشروب سرو میکرد. نه مولود و نه سمیحه که لباس عروسیاش را دوست داشت مشروب نخوردند. وقتی به خانه رسیدند رفتند توی تخت و در تاریکی با هم عشقبازی کردند. مولود همیشه حس میکرد که عشقبازی با سمیحه سخت یا ناراحت کننده نخواهد بود. هردویشان سرخوش تر از آن بودند که گمان میکردند.
در طی ماههای بعد مولود از پنجره «گئجه گوندو» بیرون را تماشا میکرد و کنار زنش که خفته بود آرام و اندیشمندانه مسجد حاج حمید و تپههای پر از آپارتمان های سیمانی را از زیر نظر میگذراند و میکوشید به رایحه نیاندیشد. در آن نخستین ماههای ازدواج شان لحظاتی بود که احساس میکرد آن لحظهها را پیش از آن هم زیسته است. نمیدانست آیا این حس توهم ناشی از ازدواج دوبارهاش بود پس از آن همه سال، یا حضورش در خانه دوران کودکیاش آن احساس را در او تشدید میکرد.
* نخستین جمله این بخش دقیقا تکرار جمله آغازین بخش دوم از فصل ۳ رمان است. در آنجا این جمله دقیقا به همین شکل از زبان مولود بیان میشود و در این بخش همین جمله بی هیچ دگرگونی از زبان سمیحه بیان میشود. زیرنویس آن بخش را در همین جا نقل میکنیم برای کسانی که آن بخش را ندیده اند یا فراموش کرده اند.
gecekondu
«شب ساخت» برابر پیشنهادی مترجمان فارسی برای عبارت «گئجه گوندو» است. مترجم انگلیسی به جای ترجمه این عبارت ترکی، اصل آن را آورده است. این واژه از دو بخش «گئجه» و«کوندو» ساخته شده. بخش نخست یعنی «گئجه» برابر شب در ترکی است. بخش دوم «کوندو» دو معنا دارد. معنای نخست آن ساختن است یعنی چیزی که شب ساخته شده و معنای دوم آن آشیان کردن یا فرود آمدن است. در این معنا می شود گفت فرود شبانه بر آشیان. پاموک در رمان خود بیگمان به هر دو مفهوم آن چشم دارد: یعنی «برآمدن ناگهانی یک اتاق حصیرآبادی شبانه و دور از چشم ماموران شهرداری و ساکن شدن یا آشیان گزیدن سریع و شبانه در آن».
این خانهها توسط حاشیه نشینان مهاجر روستاها و گهگاه دهک های پایین جامعه شهری در زمینهای بایر اطراف استانبول ساخته میشد و کم کم در اثر گسترش شهر و گاه با رشوه دادن به ماموران شهرداری ثبت و دارای سند رسمی میشد.
بخش پیش را اینجا بخوانید