” چرا گوش نمی‌کنی، بیمارم نیست.”

“اگر بیمارت نیست، با تو چه کار دارد؟”

“گفتم که؛ می‌گوید من زندگی او را نوشتم.”

“تو؟ منظورت چیه؟ تو که نویسنده نیستی. تو، مثلاً پزشکی…”

“آره من نویسنده نیستم. مثلاً پزشکم، اما…”

“یعنی با همان یکی دوتا قصه که نوشتی…”

“آره، ظاهراً با همان یکی دوتا قصه نویسنده شدم. خوب اشکالش چیه؟”

“اشکالی ندارد. ولی آن مرد…”

“آن مرد اسم داره. “

طرح از محمود معراجی

“اسمش چی بود؟ یادم رفته.”

“قیصر. آره، قیصر امروز آمده بود مطب و ادعا می‌کرد که من قصه زندگی او را نوشتم.”

“کدام قیصر؟ قیصر قصه یا…”

“قیصر قصه؟ عجب حرفی می‌زنی. نکند دستم انداختی.”

“خودت گفتی، قیصر. من هم فقط یک قیصر می‌شناسم که تو قصه ی تو بود.”

“اما گویا یک قیصر واقعی هم وجود دارد که من خبرنداشتم. وقتی داشتم قصه زندگی قیصر را می‌نوشتم نمی‌دانستم که قصه زندگی قیصر واقعی را می‌نویسم.”

“مگه قبلاً می‌شناختیش؟”

“کجا می‌شناختمش.”

“شاید بیمارت بوده.”

“من هم همین فکر را کردم. اما امروز بعد از ظهر تمام پرونده‌ها را گشتم و نامی به نام قیصر پیدا نکردم.”

“پس چطور ادعا می‌کند که قصه او را نوشتی؟”

“برو از خودش بپرس.”

“خودت چرا نپرسیدی؟”

“چی چی را بپرسم. او دارد مرا به صلابه می‌کشد که چرا قصه او را نوشتم. می‌خواهد علیه من شکایت کند که من رازهای زندگی او را فاش کردم.”

“چه رازی؟”

“ای بابا! چرا خودت را می‌زنی به کوچه علی  چپ. تو که قصه را خواندی. قبل از انتشار و بعد از انتشار.”

“من که به‌ت گفتم. نویسندگی بی دردسرنیست. باید از جان خودت مایه بگذاری. ناسلامتی زندگی روبراهی داشتی. بی دردسر. نسخه می‌دادی و طرف را رد می‌کردی. حالا بفرما. هنوز نه چیزی به داره و نه بار، دارند از دستت شکایت می‌کنند. این همه مدت طبابت کردی و نسخه‌های عوضی دادی، کسی ازت شکایت نکرد و حالا… سرت درد نمی کرد چرا بیخودی دستمال بستی؟”

“ای بابا. به جای دلداری و پشتگرمی و راه حل نشان دادن تو هم داری مرا با چوب تکفیر می‌رانی. حالا گناه کردم چهار تا کلمه پشت هم قطار کردم و یک قصه من درآری نوشتم.”

“این جور که معلومه خیلی هم من درآری نیست. مدعی برایش پیدا شده است.”

“اما حقیقت ندارد.”

“لابد حقیقت دارد که یارو ادعا دارد. والا شاید هم راست می‌گوید. قصه‌ای که راست از آب دربیاید…”

“برای نویسنده‌ش مشکل ایجاد می‌کند. حالا بگو چه کار کنم. طرف می‌خواهد مرا بکشد به دادگاه.”

“مسخره است. تنها به خاطر این که قصه تو راست از آب درآمده. خب. تو هم می‌توانی ادعای غیب گویی کنی و آینده آدم‌ها را پیش بینی کنی.”

“من اگر خیلی زرنگ باشم، نسخه شفا بخش بنویسم.”

“من که گفتم، همان نسخه‌های شفابخشت از سر بیمارانت زیادی است. دیگه قصه را بگذار برای آنها که کار دیگری ندارند.”

“این آرزوی دوران کودکیم بود. می‌دانستی که من همیشه می‌خواستم نویسنده بشوم. زندگی چخوف را که خواندی.”

“پس می‌خواستی جا پای چخوف بگذاری؟  اما انگار داری با قصه‌هات برای خودت دردسر درست می‌کنی.”

“ظاهراً برای کسی که قصه زندگی‌ش را نوشتم بیشتر دردسر درست شده.”

“چطور؟”

“گویا رازهای زندگی‌ش فاش شده.”

“مگر رازی هم داشته؟”

“تو که قصه را خواندی.”

“منظورت همان پسر برادر است.”

“در واقع پسر خودش.”

“حالا کی فهمیده؟”

“توی قصه من، برادره می‌فهمد.”

“و در عالم واقعیت.”

“لابد باز برادره. والا دلیل ندارد که بخواهد علیه من شکایت کند.”

“یعنی اگر تو قصه‌ات را توی آن نشریه پر تیراژ چاپ نمی‌کردی، راز همیشه سربسته باقی می‌ماند؟”

“شاید.”

“پس چطور شد که راز از پرده به درافتاد.”

“خودت که قصه را خواندی. پسر بیمار می‌شود و نیاز به خون پیدا می‌کند…”

“آره یادم آمد و پدر پسر باید خون بدهد.”

“و عین همین قضیه برای قیصر اتفاق می‌افتد.”

“قیصر؟”

“قیصر قصه و قیصر واقعی.”

“تقصیر خودت شد که نام قهرمان قصه‌ت را گذاشتی قیصر. گفتم نام قشنگی نیست. این همه نام‌های زیبای ایرانی و تو رفتی سراغ قیصر.”

“از این اسم خوشم می‌آید. طنین قشنگی دارد.”

“لابد ترا یاد بهروز وثوقی و فیلم قیصر می‌اندازد. و شاید هم آرزو می‌کردی مردی مثل قیصر بوده باشی.”

“مزه نریز. بهروز وثوقی که قیصر را بازی کرد من پوشک می‌پوشیدم.”

“خب، وقتی نام قیصر را برای قهرمان قصه‌ت انتخاب می‌کردی، باید به فکر عواقبش هم بودی.”

“ای بابا. این دیگر چه جور نتیجه گیری است. من که علم غیب نداشتم که آدمی با مشخصات قهرمان قصه من در عالم واقعیت پیدا می‌شود. من که…”

“عزیز من نویسنده بودن دردسردارد. خیال نکن وقتی قلمت را گذاشتی روی صفحه کاغذ و به قول خودت قصه نوشتی، فقط با خودت طرفی. نه عزیزم، نویسنده با همه خلق خدا طرف است. کافی است حرفی بزنی که به تریج قبای کسی بربخورد.”

“اما این قیصر می‌خواهد از دست من شکایت کند. من چه کار باید بکنم؟”

“خب، بگذار شکایت کند. آسمان که به زمین نمی‌آید.”

“چطور ثابت کنم که من از زندگی او چیزی نمی‌دانستم و همه چیز زاده ذهن خلاق خودم است.”

“خیلی ساده. یک قصه دیگر بنویس و نشان بده که نویسنده‌ای که قصه‌اش راست از آب درآمد، در چه مخمصه‌ای گرفتار آمد.”

“فکر می‌کنی، قاضی به نفع من رای خواهد داد؟”

“حتماً. اگر قاضی حرف شاکی را گوش کند، باید حرف متهم را هم گوش کند و بعد داوری کند.”

“فکر بدی هم نیست. در واقع من دنبال موضوعی بودم که قصه قیصر را ادامه دهم. خیلی ممنون که …”

۱۸   جولای ۲۰۰۶