شهروند ۱۲۲۶ ـ ۲۳ اپریل ۲۰۰۹

رکسانای عزیز تا این لحظه، نه به هیچ آدمی که نمی شناخته ام، و نه به هیچ متهم به جاسوسی که در زندان بوده باشد، نامه ننوشته ام. حتی مجوزهای بهمن قبادی که نامزدتان است و صادق زیبا کلام که با او چند بار مصاحبه کرده اید را ندارم که این نامه گریزگاهی داشته باشد، اما نمی دانم چرا از روزی که ماجرای شما بر سر زبانها افتاده است، من هی دلم مثل دهل بر خود می کوبد، انگار راهی را که من هر شب رویایش را می بینم شما با پای خود رفتی و حالا داری تاوان هردومان را می دهی؟ هر شب که سر به بالش می نهم می گویم می خواهم به میهنم بازگردم هر چه بادا باد، مگر این حکومت آن مردم و مملکت را خریده است که ما را حتی از دیدن آنان محروم می کند، ما حقمان است که مخالف آنها باشیم، شما را نمی گویم امثال خودم را می گویم، اما آنها حقشان نیست که ما را از شوق و عشق دیداری که به سرزمین مان داریم محروم کنند، و حالا می بینم شما را به هشت سال زندان محکوم کرده اند.

می گویند جاسوسی، می گویند مشروب در ماشین ات داشتی؛  از همان حرفهای نامربوط که تا به امروز برای بسیاری دیگر هم گفته اند و می گویند. از همان حرفها که بعد خودشان خنده شان گرفته و همه چیز را پس گرفته اند.


رکسانای عزیز تراژدی های سرزمین ما حکم کمدی را پیدا کرده اند. رژیم آدمها را اول وادار به اعتراف به جاسوسی می کند و بعد که آنها به همه ی فنون جاسوسی برای دشمن اعتراف کردند، آزادشان می کند. یعنی که شما اعتراف کن تا ما تکذیب کنیم. خلافش نمی شود، نمی شود تکذیب کنید تا آنها باور کنند و رها شوید و بروید به هر جا که میهن تان نباشد! همینطور که ما در همه ی جاهایی که هستیم و شاید میهنمان نیست، چه بسا خیلی هم بهمان خوش می گذرد اما سر که به بالش بنهیم از همان کوچه ها و خیابانها و ترس ها و تردیدها و دیدار دوستان و اقوام و عمه ها و خاله ها و عموها و باقی سر درمی آوریم. حالا دیگر زنده و مرده شان هم برایمان توفیر نمی کند. من هنوز هر شب به دیدار پدرم می روم و به قصه های مادرم گوش می دهم و عمویم را که همین پارسال روبرویم نشسته بود و اصرار می کرد بروم ایران و حالا رفته است پیش پدرم و باور ندارم که نباشد، هم می بینم. دیگر حتی اگر بروم نخواهند بود. تو هم که رفته ای آنجا دارند بلایی به روزت می آورند که من خیال رفتن را از سرم دور کنم. روزگار بدی شده است رکسانای عزیز، جوری بد که اگر همین طور بماند بخت ماندن ندارد و ما اگر صبر ایوب هم داشته باشیم باز همیشه ی خدا دلتنگ خوبیها، زیباییها، موهبت ها و عشق ها و دوستی هایی هستیم که ازمان دریغ شده است، مثل همین ایران خانم که هیچکس نیست بگوید چرا ما باید در آتش دیدار او سالها و ماهها و روزها و دهه ها بسوزیم و هیچ مرجع و محکمه ای هم نباشد که تکلیف مان را روشن کند. خوب است چند هزار تای ما در حسرت دیدن همانجا که تو زندانی اش هستی در جای جای این جهان جان داده باشیم و هنوز شب که بشود بار و بندیل ببندیم و از پاریس و تورنتو و نیویورک و سیدنی و چه می دانم کدام شهر و کشور برویم به خانه مان، به کوچه مان، به میان عزیزانمان، به آغوش مادرها و پدرها و برادرها و دوستان دوران های خوش و ناخوش زندگی خویش.

رکسانای عزیز این کارها را می کنند تا ما را بترسانند از رسیدن به عشقی که در دوری اش داریم قطره قطره آب می شویم و هیچ ثانیه ای از روزگار دراز تبعیدمان نیست که آمیخته ی به او نباشد. می دانی رکسانا خانم، من حالا به دخترم که هر روز بهانه ی دیدن میهنش را می گیرد چه بگویم؟ بگویم می خواهند مانند شما مجبورش کنند اعتراف کند به جاسوسی برای سرزمینی که در آن بزرگ شده است و بعد به سالها زندان ببرندش تا درد تازه ای بر دردهای ما بیفزایند، و یا بگویم او هم بیاید همانجا تا تو تنها نباشی و من شهامت پدر تو را پیدا کنم و بیایم تهران در هتلی سکونت کنم و بگویم بدون دخترم برنمی گردم.

بهانه ی خوبی ست رکسانای عزیز می بینی ما نتوانستیم شما را به آن سرزمین ببریم، حالا شما دارید ما را به میهن مان بازمی گردانید.

بهانه ی خوبی است برای من که میان لابد دو عشق گرفتار خواهم آمد، عشق بودن و ماندن در آن سرزمین و عشق آزادی دخترم، حالا چه توفیر می کند که نامش رکسانا باشد یا سحر، یا سارا یا هر چه که همه عادت داریم نام دخترهایمان باشد. دخترانی که مثل پدران و مادرانشان از ایران تنها خاطره ای دور و دل انگیز دارند و می خواهند به این حضرات بگویند این همه جور ره به جایی نخواهد برد. آن مملکت ملک پدری شما نیست، همه ی ما از عشق ایران خانم سهمی داریم، همانی که در نسبتش به شما شک باید کرد.

نه ستم های تاکنونی و نه این جور جدید نخواهد توانست آتش عشق به ایران را در دلهای ما خاموش کند.

یکی یکی خواهیم آمد و اگر در شهر و خیابان و خانه ی مادری هم نشود، در همان زندان در کنار هم خواهیم بود، تا شرمش شود هر آنکه گمان کند ایران ما را خواهد توانست از ما بگیرد!

رکسانای نازنین می دانم آزاد خواهی شد و به خانه خواهی آمد لابد با بهمن قبادی عزیز که با آثارش برای ایران افتخارها آفریده است، اما گفته باشم تو بیش از ما هوایی آن سرزمین خواهی شد، حتی همین پایان تلخ  هم نخواهد توانست از آرزوی دوباره دیدن ایران تو را باز دارد. اینها هر چه بکنند نخواهند توانست نقش رشک انگیز و عاشقانه ی بر دل ما را از ایران پاک کنند! برای همین است که می خواهم شرمشان بشود از اینکه میدان جک لندن اوکلند و فلکه ی فلک زده ی سالهای جوانی من  در جاسک شبها به هم برسند و ما همچنان دوره کنیم روزگاری را که شیبه رویاهایمان نیست و گرفتار رهبرانی باشیم که ترس دارند شمایل انسانی از خود نشان دهند.

رکسانای عزیز طاقت کن، این در پاشنه های دیگر و بهتر هم دارد. راست می گویم باور کن!