وقتی بعد از مهاجرتم برای اولین بار در تورنتو با ماشین پلیس مواجه شدم عرق سردی بر پشتم جاری شد و ناخودآگاه به دنبال روسری ام گشتم. یکی از اقوام که من را همراهی می کرد با تعجب از من پرسید:”خوبی دنبال چی می گردی؟” من سکوت کردم و نفسی از سر آزادی و اختیار کشیدم. این اولین بار در تمام عمر بزرگسالی ام بود که با اختیارِ خودم آنچه بودم که عمری می خواستم و چه عجیب و دردناک که به “اختیار” عادت نداشتم!

این اولین بار نبود که با خودم دچار تناقض می شدم. من آمده بودم که نترسم و آنطور که می خواهم زندگی کنم، اما انگار ترس آن اجباری که سال های زیادی بر سر کرده بودم قرار بود با من تا ته دنیا بیاید.

مدت های زیادی گذشت تا یاد بگیرم بدون ترس و با شهامت اجبارم را تبدیل به اختیار کنم، اما امان از تمام روزهایی که علی رغم تمام این تلاش ها و خنده های الکی، تمام دلم فروریخت که نکند تابوی زنی را می شکنم که به آن، تمام عمرم به اجبار، تن داده بودم و نکند اگر در آن فضا تعریف نشوم جایی دیگر و به شکلی دیگر تعریفی برای من یافت نشود!

خیلی از آدم ها همیشه در ایران از من می پرسیدند به چه دلیلی مهاجرت می کنم و من هر بار همه دلایل غیرواقعی را با شهامت ابراز کرده بودم جز آنچه که نبودنش قسمتی از منِ واقعی را می توانست بازسازی کند و آن همانا حجابی بود که سالها بر سر کرده بودم و هر روزِ آن سالها با نگاه در آینه با خودم گفته بودم یادت باشد که تو این نیستی، سریع تر به خانه ات و به امنیت خودت برگرد و از این دروغ همیشگی خلاص شو.

دلیلم را نگفتم چون در جامعه ی پدرسالاری که من درش زندگی می کردم، حتی از نظر بسیاری به اصطلاح روشنفکرانش، تنفر از حجاب دلیل مناسب و درخوری برای مهاجرت نبود و تنها بهانه ای بود برای فرار از زیر بار مسئولیت، مسئولیتی که من هیچ وقت معنی اش را نفهمیدم.

هدفم از تمام این مقدمه این است که بگویم چقدر می فهمم دختری که بر روی سکویی در تهران می ایستد و روسری اش را برمی دارد تنها از پلیس نیست که می ترسد و شاید پلیس آخرین نگرانی اش باشد. دختری که موهای قشنگش برای اولین بار در باد تهران به هر سو می رود و آفتاب تهران بر آن می نشیند، بیش از پلیس نگران تابویی است که می شکند و نگران ذهنیت پدرسالار و مریض زنان و مردانی از هر دست است که او را به قضاوت می نشینند و یا شاید به دلیل بی اهمیتی خواسته اش نخواهند از او پشتیبانی کنند.

اینها باور کنید ترسناک تر از پلیس و هر نهاد دولتی دیگر هستند. ترسیدن از اینکه کسی از دیدن آزادیِ من خوشحال نشود، ترس اینکه کسی آزادی من را به شکلی که من می خواهم نخواهد، ترسِ آنکه آزادی با تعریف زنانه ی من بی اهمیت و گم و کم باشد، شاید مانعی بر سر راه دخترانی است که فردا می خواهند سکویی بیایند و به بالای آن رفته و خودشان را بی صدا فریاد کنند، خود واقعی شان را.

باور کنیم آن لحظه که به هر دلیلی حجاب ناخواسته را بر سر دختران، خواهران، همسران، مادران و دوستان دخترمان می بینیم و هیچ واکنشی مبنی بر اعتراض نشان نمی دهیم، آن هنگام دیگر آن زن روبروی ما نه خواهر، نه مادر،  نه دختر، نه زن و نه دوست دختر ماست، بلکه تنها جسمی خالی و بی هویت است که هر روز می میرد.

دختری را که بالای سکو می رود و پسری را که معنای آزادی را می داند و بالای سکو می ایستد و با این کار می گوید دیدنِ اختیارت ارزشمند است، نباید دست کم گرفت.

رسیدن به بستری که در آن با حجابِ با اختیار و بی حجاب با اختیار در کنار یکدیگر بایستند، تنها در صورتی میسر است که بدانیم و بفهمیم که اگر امروز از خواسته ی به حق زنان و دختران شهرمان دفاع کردیم، فردا روزی اگر به اجبار حجاب از سر ما کشیده شد، بازوهای پسران ما را کسی تیغ انداخت، اگر حقوق معوقه ما را ندادند و هزاران مطالبه و اگر دیگر، هستند زنانی که با شهامت برای ما می ایستند و بالای تمام سکوهای شهر برای بازگرداندن اختیارمان صدا و تصویر ما می شوند. شاید برای این است که این روزهای تهران پر برف و خوشحال است، شاید تهران هم می داند آزادی حال خوبی است و می خواهد دین خودش را به تلاشگران این راه ادا کند…