شهروند ۱۲۰۳ ـ پنجشنبه ۱۳ نوامبر ۲۰۰۸
فاجعه هولناک تر از آن بود که واکنش بلافاصله بطلبد. درد که بزرگ باشد اشک در دیده می ماند، صدا در گلو خفه می شود، و آدم می ماند چه بکند که با این دریای درد همخوانی داشته باشد. مگر می شود به خویشان این دو گل دو کلمه تسلای خاطر داد و خاطر جمع شد که همین است وظیفه جامعه، وظیفه ی هموطن، وظیفه رسانه، وظیفه همسایه، وظیفه همزبان!
من در این گونه فجایع تنها می توانم به خویش پناه ببرم، تنها می توانم با خود خلوت کنم، تنها می توانم به درد خویش خوی گیرم و بس. نه پای رفتنم می ماند، نه زبان سخن گفتن، نه دل تسلی دادن، و نه توقع می کنم کسی مرا در حادثه ای چنان هولناک و در همان گرماگرم واقعه تسلی گوی شود. آتنا و نیلوفر به دیده به هم زدنی گل وجود نازنین شان پرپر شده است و نیستند تا بدانند چه آتشی در دل شهر ایرانیان این سوی اقیانوسها برپا کرده اند. هر چند یاد جوانی و زیبایی و آرزوهای انسانی شان در دل ما برای همیشه مانده است.
در فجایعی به این وسعت کدام کلمه، کدام کردار، کدام سوگ می تواند قطره ای از دریای اندوه عزیزان مانده را بشوید. چاره اما چیست؟ مرگ ذات ناچاری است. آدم غیر تسلیم و رضا چه کند که اندوه گلهایی چون آتنا و نیلوفر را تاب آورد؟ با این که به خود فرصت داده ام، به خود فرصت داده ایم که در گرماگرم درد دور واقعه نگردیم، اما همچنان مصیبت به همان بزرگی بر دل مان است. از پیکر جامعه جوانان ایرانیان تورنتو دو گل کنده شده است چه می تواند آدم بکند، که اگر نه دل داغدیده ی خویشان و عزیزان آن دو، بل دل ترکیده ی خویش را به خویشتنداری بخواند.
ما که خود این روزها در ماتم عزیز و پاره ی تن جوان رفته ای از خویشیم و چاره ی گرانی درد را نمی دانیم، چه بگوییم که بازماندگان آن دو دختر مانند دسته ی گل را ستم دیگری نشود؟
هزاران فرسنگ راه را طی می کنیم و کودکان مانند دسته ی گلمان را به دندان می کشیم تا شاید به شادی و سلامت و سرفرازی بزیند، غافل از آن که دست غدار روزگار در همه جای جهان داس زندگی درو کن با خود دارد.
اگر کلمه را توان درمان دردهای این چنینی بود آدمی بختیارتر از این ها می بود که امروزه روزگار هست. اما از جایگاه پدری که خود دو دختر دارد با همه ی وجود کوه اندوه پدران و مادران و خویشان دختران گلم آتنا و نیلوفر را می دانم؛ این دو کلمه را هم برای تسلی دل خویش نوشتم نه برای آرامش خاطر خطیر آنان.