انگار این شعاری که توکا نیستانی در طرحش دارد، پتک می شود و می کوبد توی سر آدم، این سه کلمه مرا به یاد سخن زنده یاد پرویز شهریاری می اندازد که می گفت، جمهوری اسلامی حکم مرگ همه ی ما را صادر کرده است، اما تاریخش را نمی گوید!

این “حق مسلم” از همان حرف ریشه می گیرد. حرفی که از کردارِ رژیمی به ذهن و زبان یک انسان فرهیخته رسیده و در جان و جهان ما جوانانِ در آرزوی نیک بختی مردم جولان می داد! انگار رژیم داشت همین حرف توی طرح را می زد؛ چشم در چشم ما مردم می دوخت و می گفت: “حق مسلم ماست” ما می دانستیم حق مسلمش نیست، اما نمی دانستیم چگونه به او نشان دهیم که حق مسلم او نیست که جان ما را بگیرد. اما می گرفت، ده ده و صد صد می گرفت!

هنوز هم می گیرد، در خیابان می گیرد، در زندان می گیرد، در ایران می گیرد، در بیرون ایران می گیرد، اگر در هیچکدام از بهانه کده هایش نتواند جان جوانی برای گرفتن گیر بیاورد، به هزار حیله راهی پیدا می کند برای کشتن. مینی بوس دانش آموزان خبره را واژگون می کند، یا مینی بوس معلمان را، یا به آتش می کشدکلاس درس دختران پیرانشهری را و…

توکا نیستانی ـ شهروند ۱۴۱۶

نه این که می نشیند و طرح قتل را مو به مو می ریزد (که البته آن کار را هم کرده است*) نه! از بی کفایتی خود در مملکت داری سود می برد که راه رسیدن به حق مسلم خود را که نابودی ملت ایران است، هموار کند. در واقع “حق مسلم” اش را به هزینه جان و مال مردمان ایران گره زده است. به بچه های کوچک هم رحم نمی کند هنگام که حرف حق مسلمش در میان باشد. مگر همین دیروز نبود که سیران یگانه ۱۰ ساله را از میان هم کلاسی های جزغاله شده اش راهی گورستان کرد؟

در سرزمینی که مرگ مردم حق مسلم حکومت بشود، و جان کم بهاترین دارایی مردمان از منظر حاکمان، دیگر هیچکس برای قتل حکومتی مردمان مجازات که نمی شود هیچ، بلکه قاتلان تشویق می شوند و ترفیع می گیرند.

در جمهوری اسلامی قاتلان وزیر و وکیل و قاضی القضات می شوند، و اگر کسی از قتل و قاتل دولتی و حکومتی حرف بزند خود به سرنوشتِ بد نوشتی دچار می شود.

به راستی در آستانه روز جهانی حقوق بشر که تحصیل حق هر کودکی ست چه کسی باید تاوان جگر سوخته ی مادران پاره ی جان از  دست داده را بدهد؟ این ها که برای زنده و مرده ی آدم تفسیر مخصوص به خود را دارند و می گویند اگر کسی گناه کار باشد و کشته شود، حق مسلمش بوده است، اگر هم بی گناه کشته شود جای نگرانی نیست در آن جهان به بهشت می رود.

می بینید در هر صورت مرگ می شود حق حکومت، و مرده هم بی گناه و با گناهش فرقی با هم ندارد. اگر درک کسی و یا بدتر حکومتی از کشتن این باشد، کجای کار دست قاتلش می لرزد و یا در دلش به کاری که دارد می کند، شک خواهد کرد؟

مرگ ما مردم حق مسلم این حضرات است، این شعار این قدر احوال مرا دگرگون کرد که مسیر آنچه می خواستم بنویسم را رقم زد. معمولن من به توکا می گویم چه می نویسم و او درک خودش را از موضوع رقم می زند. این بار اما طرح را که دیدم نتوانستم از دستش خلاص شوم. بر من مانند رگبار گلوله باریدن گرفت. همه ی آن سال ها و ماه های ترس و وحشت عینیت یافت، شده بودم دوست زنده یادم فرهاد امیری که یکی از ماشین های همان چهار پاسدار اول انقلاب جلوی پایش ترمز کرده بود و ازش خواسته بودند سوار شود! و تا دانسته بود که برای بردن و کشتنش نبوده هزار بار و بیشتر در همان چند دقیقه مرده بود و زنده شده بود. من هم همان احوالات را پیدا کردم، حق مسلم آن ها را که دیدم گویی حکم مرگ خویش را می دیدم، حکم مرگ همه ی آدم های نازنینی را می دیدم که گناه شان خیرخواهی مردم بود، برای خودشان هیچ نمی خواستند، چنان دل در گرو نیکبختی خلایق داشتند که خود را در آن وادی نمی دیدند، برای همین گذشتن از جان هم بهایی نبود که گران بنماید در سودایشان، اما نمی دانستند، نمی دانستیم، این بلا که نامش حکومت دینی است از کشتن و کشته شدن هر دو لذت بسیار می برد. آن همه جان عزیز اگر می دانستند آدم کشی آدم کشان حتی سی سال و بیشتر هم به درازا بکشد  آنان مشکلی نخواهند داشت، زیرا مرگ معجون زنده ماندنشان است، چه بسا تمهیدات دیگری می دیدند مبارزه را!

در جنگی که به پا کردند برای این که نعمتی فراهم آورند از آنِ خود که همانا ماندگاری در قدرت بود و هست، بچه های مردم را فرستادند دم گلوله، اما بچه های خودشان را به “بلاد کفر” فرستادند تا در دولت های آینده پست های کلیدی را در اختیار بگیرند و با نام بچه های مرده ی مردم از زندگی لذت ببرند! آنان مرگ می خواهند برای بقا، مرگ خودشان اما نه!

کاری که هنوز و همچنان ادامه دارد!

*اشاره به “اتوبوس مرگ” است. این اصطلاح را مسعود بهنود به کار برده است. در تابستان سال ۱۳۷۵، جمعی از نویسندگان، شاعران و روزنامه‌نگاران ایرانی، به دعوت انجمن نویسندگان ارمنستان، با اتوبوس راهی این کشور شدند، و این  در حالی بود که نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی نقشه نابودی و کشتن آنها را داشتند. آنها تصمیم گرفته بودند با سرنگون کردن اتوبوس حامل نویسندگان در دره، خود را یک باره از بخشی از نویسندگان و فرهیختگان جامعه فرهنگی ایران که کارشان تولید فکر و اندیشه و خلاقیت بود و همه این ها را در تضاد با خود و حکومتشان می دانستند خلاص کنند.