شماره ۳۱۹
دوشنبه نهم جولای سال ۱۹۹۰- ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر – در هواپیما به طرف آیواسیتی
امروز به آیواسیتی برمی گردم. دلم نمی خواهد برگردم. در آغاز سفرم به خود گفتم که حتمن بعد از پانزده روز زندگی در لس آنجلس، از آنجا خسته خواهم شد و دلم برای آیواسیتی تنگ خواهد شد. اما حقیقت این است که نه لس آنجلس می تواند شهر من باشد و نه آیواسیتی. دیروز وقتی که در محیط ایرانیان لس آنجلس حس کردم که مجبورم خودم را مرتبن سانسور کنم، فکر کردم این شهر با روحیه من بسیار فاصله دارد. درمسمومیت خود سانسوری، بی اعتمادی و غیر واقعی بودن فضا و مردمش، حس کردم که دیگر حتا نمی توانم حرفهایم را در دفترم عریان بنویسم. حس وحشتناکی است غریبگی با خود. امروز در ارزیابی هایم می بینم که لحظه های شاد و بی نهایت زیبایی را که در اینجا داشته ام باید در کنار لحظات پر از خشم و اندوه ردیف گونه قرار بدهم. تا تلقی منطقی تری از ارزیابی هایم داشته باشم. حس نا آرامی من فقط از طبیعت، فرهنگ شهر و مردمش نشأت نمی گیرد. بلکه حاصل دو گانه اندیشی و شقه شدگی مهاجر بودن من است. بیگانگی با خود و با دیگران.
گاه، در گذار جذب شدگی ام در فرهنگ اجتماعی دنیای غرب، بشدت از خصلت های واپس گرایانه و خشک اندیش ایرانیان دلزده می شوم. اما در عین حال گرمی، محبت و مهربانی شان برایم بسیار جذاب و آرامش بخش است. این نوسانات را در طول این مدت مرتبن حس کرده ام. اینکه در جامعه ایرانیان لس آنجلس با در نظر گرفتن گوناگونی طیف های فکری و اجتماعی، اما اکثر مردم از نظر خصوصیت به نوعی همرنگ هم اند. وجه غالب این همرنگی در اینست که غالبن مردم از هر قشر و طبقه و گروهی، تاب دیدار و همزیستی با یکدیگر را ندارند. این پروسه گذار، پروسه ویژه و نامأنوسی است در زندگی مهاجران و تبعیدیان.
دیروز که با آقای رحمانی نژاد در یک رستوران کوچک نشسته بودم در هوای آزاد، روی یک صندلی سفید و میز گردی با رومیزی چهارخانه قرمز و سفید، احساس دلچسبی داشتم. این حس دلچسب حاصل چند لحظه به هم پیوسته بود، حاصل هوا، فضا، تجربه، همنشینی، سکوت و کلام… و هم هویتی درونی… هوا و آفتاب و انرژی سیال مردم و حرکت ثانیه ها را می بلعیدم. حسی از فریب و دلفریبی، توأمان در من بود. همین نشستن در هوای آزاد، زیر آفتاب و نسیم ملایم کافی بود… اما امروز دیدم که حالم متفاوت است و به نوعی احساس اسارت می کنم. یادآوری آن همه سیاهی در ایران حس های گذشته را در من تشدید کرد…
چهار دیوار اطرافم را چهار طبقه آپارتمانی تشکیل داده بود. و من حس می کردم توی زندانم. هر چند نشسته بودم کنار استخر و می دانستم که دو سه ساعت دیگر باید سوار هواپیما بشوم و برگردم به آیواسیتی… و می دانستم که “ن” با کمال محبت و دلجویی مرا به فرودگاه می برد… “ن” به غایت مهربان بود با من. دیشب شام خوشمزه و گوارایی درست کرده بود. ماهی سفید و سبزی پلو و امروز خورشت بادمجان با گوشت مرغ و ترشی سیر… چه ام شده بود. با اینهمه توجه، پذیرایی و محبت “ن” به من، چرا من ناگهان اینقدر اندوهگین شده بودم؟
“ن” مرا به گرمی به خانه اش دعوت کرده بود و من از دیشب در خانه او بودم. با خواهرش “م” آشنا شدم. “م” دختر جوان، پر نیرو و با تجربه ای است. با وجود سن کم اش با مسایل بسیار راحت و بی دغدغه روبرو می شود. بدون پرده پوشی و سیاستمداری خوش خط و خالانه. “م” کولی است. به راحتی خودش است. طغیانگر است. رفتارهای ریاکارانه را به سرعت تشخیص می دهد. آنچه را دروغ می پندارد از هم می گسلد. می درد. پاره می کند. و نفرتش را ابراز می دارد. با حقیقت بینی، می دوزد و مهر می ورزد. اندکی از خاطرات زندانش را به طور خلاصه برایم تعریف کرد. از خاطراتش می گریخت. نمی خواست هیچ لحظه ای را به خاطر بیاورد. به طور جدی تصمیم گرفته بود تا زندگی تازه ای را شروع کند و یک دقیقه از زندگیش را بیهوده از دست ندهد. حریصانه در پی زندگی کردن بود. طنز زیبایی داشت و از شرم سنتی بهیچوجه در او نشانی نبود. بدون هراس عریان بود و به خود مطمئن. گفت: “افسرده ام. خودم می دانم که افسرده ام. در زندان، به دلیل شرایط سخت روانی و جسمی، اکثر ما زندانیان به بیماری های مختلفی دچار شده بودیم. از جمله کولیت روده، زخم معده و بیماری های کلیوی…آزارهای روانی بیش از آزارهای جسمی بر ما اثر می گذاشت. مثلن مرتبن به ما گفته می شد که “شما مثل یک دستمال لکه دارچرکین هستید که هر چقدر آن را می شویید لکه اش پاک نمی شود”. تکرار جملاتی شبیه به این از زبان آدمهایی چون لاجوردی این حس را در ما زندانیان بوجود می آورد که ما خود را بشدت حقیر و ناچیز احساس می کردیم. لاجوردی می گفت: توبه شما هرگز مورد قبول خدا واقع نمی شود. حتا اگر آزاد بشوید، از این زندان کوچک وارد زندان بزرگ تری می شوید که مرتبن زیر نظر ما خواهید بود. ما همه چیز شما را زیر نظر خواهیم داشت. همه چیز شما را می دانیم. همه چیز شما را خواهیم دانست. شما هیچگاه و هرگز از دست ما در امان نخواهید بود.”
شاید به همین دلیل، “م” همچون اغلب زندانی های دیگر، بعد از آزاد شدن از زندان تمام پرده ها و حجاب ها را دریده بود و خود را به تمامی عریان کرده بود. عریان کلامی و جسمانی و روانی… چرا که او و تکه های تن او گویی در مقابل چشم همه مردم جهان در بی شرمی کامل عریان شده و مورد تجاوز قرار گرفته شده بود. اینگونه است که پرده پوشی به شدت مسخره آمیز تلقی می شود. و نمی تواند پوششی باشد روی وجودی که عمیقن لوث شده است. مثل آن پارچه لک زده. دستمال چرکین.
حکومت جمهوری اسلامی با زندانیان خودش اینگونه عمل کرده است و کودکان خودش را اینگونه تنبیه کرده است.
شاید یادآوری این خاطره ها از زبان یک زندانی جوان، حس اسارت را در آخرین لحظات ترک لس آنجلس در من زنده کرده بود.
تجربه های پانزده روز زندگی در لس آنجلس و دریافت هایم از زندگی می تواند با شش ماه زندگی در آیواسیتی مطابقت داشته باشد. در آیواسیتی دنیای من دنیایی درونی است. در این پانزده روز دنیای من برونی شده بود. مسخره است که پانزده روز تجربه زندگی در لس آنجلس برابر است با شش ماه زندگی در یک شهر کوچک آمریکایی!
هم اکنون که در هواپیما نشسته ام و یک قوطی آب گوجه فرنگی سفارش دادم، دوباره بازگشتم به دنیای درونی ام. همین آب گوجه فرنگی مرا به سفرهای لحظه ای دور و دراز برد. از یک خاطره به خاطره دیگر سفر کردم به سرعت نور. و از یک تفکر به تفکری دیگر… در بالای ابرها در حرکتم توی این جعبه آهنی، اما نشسته ام در بار دد وود Deadwood. و دارم همین آب گوجه فرنگی را با اندکی ودکا، محلولی دگرگون کننده بنام “بلادی مری” می نوشم . به همرا منصور. چرا به این افشره آرام کننده “مری لعنتی” می گویند؟ چرا “مری خون آلود”؟ آیا این نام ربطی به “مری ماگدالن” دارد یا به مریم باکره؟ مریمی که در باور زمانه اش بی انکه خونی از او ریخته شود، پسری را باردار شد که درد سنگسار شدگی کلامی به او، کودکش را در بطن تاریکش به پرسش وا داشته بود. جنینی که صدای مادرش را می شنید و فکر های درونی او را می خواند. آیا مریم عاشق بود؟ یا در غافلگیری کمند یک رومی بیگانه اسیر شده بود؟ یا حادثه ای رخداده بود خارج از دنیای قابل لمس دنیای روزمره؟
آیا “بلادی مری” ربطی دارد با “مری ماگدالن”؟ زنی که آغوش مهربان و گرمای وجودش مردها را به آرامشی صلحجویانه هدایت کرده بود. زنی که بوسه هایش را بعد از کام گیری با دشنام و سنگسار پاسخ داده بودند!
“بلادی مری”! چه نام پر معنا و متضادی! آیا می تواند ربطی داشته باشد با طعم دلچسب لب های سرخ زنی که خاطره دلدادگی اش مردی را واداشته است که معجونی خلق کند که پیوسته او را به خاطر بیاورد؟ در لحظه های تنهایی اش در یک کافه یا یک بار؟ یک رویای دست نیافتنی اما پر از امنیت و آرامش…
هر چه باشد، باشد. مسئله این است که من با این قوطی آب گوجه فرنگی به باری در آیواسیتی پرتاب شدم و به دنیای خشن و بیرحمی که مریم باکره و مری ماگدالن زندگی کرده بوده اند و به دنیای زنی ناشناس به نام “مری” که وجودش خالق اکسیری می شود به نام او… “بلادی مری”! یک نام متضاد!
یک قوطی آب گوجه فرنگی! من با یک قوطی آب گوجه فرنگی پرتاب شدم به یک لحظه،… یک لحظه عاشقانه و پر از ابهام و پیچیدگی که مردی را به دگردیسی می رساند. یک لحظه رهایی بخش خالص، یک لحظه زندگی بخش که مردی فریاد می کشد: “آه مری لعنتی… مری آغشته در خون و جنون و دیوانگی… مری خفته در خون از جوشش حسادت و تملک و آزادگی… تو با من چه می کنی مری لعنتی!…”
و یک اندیشه خلاق اینگونه متولد می شود.
آیا آن مرد، آفریننده آن افشره دگرگون کننده، گوجه فرنگی را نه فقط بخاطر خون سرخ و تازه اش، بلکه بوی زندگی بخشش، و تخم هایش که زمین مسطح را فرش می کند از برگچه های معطر، دوست دارد؟ بخاطر تن همیشه باردار و پر تپش و آفریننده اش… که گاه می تواند جای سیب و گندم را بگیرد و روان شود در رگ ها مثل خون با ذرات گلبولی قرمز و سفید… و حجم و پلاسما… و گردش آهنگین اش زیر پوست، پشت تخم چشم ها، توی ذرات تنفسی بویایی و گردش بافت های شنوایی… و آن بوی معطر، عطر شفاف برگچه های سبز، جاری می شود زیر پوستی مرمرین و جوان، با نافی فرو رفته و گرد…
آب گوجه فرنگی را سر می کشم در هواپیما تا آخرین قطره. دارم به آیواسیتی برمی گردم. در آیواسیتی است که من دوباره به درون گوجه فرنگی پناه خواهم برد. به درون هندوانه ها و خیارها. با گوجه فرنگی ها حرف خواهم زد. با هندوانه های در بسته و تخم های زندانی سیاهشان.
باید دوباره از تخم های آرام و بی تکبر بپرسم که چگونه می توانم در سکوت و سکون یک زندان به زندگی ام ادامه بدهم و باروری ام را پیوسته شکوفا نگه بدارم؟ تخم های صبور و گوشه گیر، می دانم که اگر از شما خالصانه بپرسم که چگونه می توانم در سکوت و سکون یک زندان به زندگی ام ادامه بدهم و باروری ام را پیوسته شکوفا نگه بدارم، شعار نخواهید داد و برایم درس اخلاق را تکرار نخواهید کرد. اما اگر بین شما یکی دو تا تخم رشد نکرده و کم تجربه هست که دوست دارد شعارهای اخلاقی و رهبرمنشانه بدهد، باید راست و پوست کنده به شما بگویم که آن دو تخم را با سبعیت تمام زیر دندان های آسیایم له می کنم و قورت می دهم.
من هیچ درس اخلاق و شعاری را دیگر نمی پذیرم!