شماره ۱۲۰۹ ـ پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸
ادامه چهارشنبه ۲۰ جولای ـ ۱۹۸۸ آیواسیتی
و باز دوباره تکرار کردم: خب که چی؟ نمایش چه می خواهد بگوید؟ مگر آدم می تواند اینقدر بی مسئولانه نمایشی بی چیز به تماشاگران حقنه بکند؟
آیا هنوز او در پشت پنجره شیشه ای ایستاده بود با همان کت چهارخانه قرمز و سرمه ای و از آن بالا همه چیز را ارزیابی می کرد؟ چرا رنگ کتش قرمز و سرمه ای بود؟ این رنگها و طرح چهارخانه سمبل چه چیزی در خواب من بود؟
در تمامی خواب، حس تنهایی و اندوه می کردم. اندوهم مشوش و تار و غلیظ و در محاق فرو رفته نبود. نوعی وقار در خم و پیچ حسی اش جریان داشت که حاکی از دریافت حقایق زندگی و تجربیات انبوه بود. رنج به اندوه وقار داده بود.
به خود گفتم: آیا حالا باید در نوشتن نقد این نمایش، مسائل شخصی ام را هم دخالت بدهم یا نه؟ وقتی که آدم زیر و بم کسی را تماما بشناسد، نوع نگاهش به اثری که خلق شده با بیننده ی عادی متفاوت است. آیا نوشتن درباره یک اثر، نوشتن درباره واقعیتی است که در واقعیت آن لحظه در حال رخ دادن بوده است؟ یا آن چیزی است که از ذهن نویسنده و کارگردان در لحظه ویژه خلق، تراوش کرده است؟ نوشتن درباره یک اثر به هزاران رخداد کوچک و بزرگ ربط دارد. هیچ چیز مطلق نیست!
در این پرسش و پاسخ های فردی از خود بودم که از خواب بیدار شدم. دلم برای تئاتر شهر تنگ شده بود. . . دلم برای شرایط خوبی که در این اواخر برای چاپ نوشته هایم به وجود آمده بود تنگ شده بود. چقدر می توانستم فعال باشم و چقدر می توانستم بنویسم. مگر من همانی نبودم که می خواستم کشور را ترک کنم، چون رویای بزرگم در کشور جدید نوشتن بود؟ حالا چه بر سر رویای بزرگم آمده است؟
در خوابی دیگر، خودم را دیدم که در یک آپارتمان بسیار کوچکی زندگی می کنم که گویی زیر پایمان به جای آجر و سیمان، تخته هایی بود که هر آن ترس آن را داشتم که فرو بریزند. کاوه ۹ سالش بود و تلویزیون تماشا می کرد. یک همخانه داشتیم که گویی یک بازیگر جوان بود و نقص عضو داشت. در اتاق بودم که “آقای بزرگمهر” از تهران آمد و گفت برای سه روز مهمان شما خواهم بود. یک نسخه از مجله فردوسی در دستش بود. دچار آشفتگی شدم چون هیچ مواد غذایی در خانه نداشتم تا از مهمان تازه رسیده پذیرایی کنیم. در خارج از خانه، فضا به طور غریبی قرن بیست و یکمی بود. نوعی قطار معلق از خیابانهایش می گذشت که گویی من در یکی از آنها بودم. ما از پایین به آن آویزان می شدیم و همه چیز را معلق و سرو ته می دیدیم! این قطار یک قطار برقی بود و سیم هایی ضخیم از بالای سرمان می گذشت.
ناگهان در اثر یک حادثه غیرمترقبه یکی از سیمها آتش گرفت و قطار شعله ور در حرکت بود با حریق آتش که هر لحظه دامنه اش وسیع تر می شد و جرقه تولید می کرد. در فضای دوری، محله های فقیرنشین تهران را می دیدم و بچه هایی که با شور و نشاط در حال بازی کردن بودند و بدون آنکه به سیم برقی که به سرعت به آنها نزدیک می شد، توجهی داشته باشند. سیم برق شعله ور چند بار پایین و بالا رفت. مردم با جیغ و فریاد در خیابانها می گریختند و گویی سیم برق مثل یک فنر جهنده تعقیبشان می کرد! مردم به زیر سنگها پناهنده شدند. بعضی ها روی زمین دراز کشیدند. سیم برق وزوزکنان به سرعت به جلو می رفت. دختر کوچکی را برق گرفت و جسد بی حرکتش روی زمین ماند. . . از خواب بیدار شدم. . .
دو نقد از کتاب “ثریا در اغما” را خواندم و خودم در اغما فرو رفتم.
نه . . . من به اینجا آمده ام که زندگی کنم . . . من می خواهم زندگی کنم . . . من باید زندگی کنم . . . من به اینجا نیامده ام که در اغماء فرو بروم.
گوشی را برداشتم و به مارک تلفن کردم. یک صدا، یک صدا، یک صدای مهربان می تواند مرا زنده کند. زنی که انگلیسی بسیار خوب صحبت می کرد گوشی را برداشت و گفت که مارک دو ساعت دیگر برخواهد گشت. بعد از یک ساعت مارک تلفن کرد. شاداب و مهربان بود.
گویا به او نگفتم که مرسی که مرا زنده کردی، درباره کتاب رژی دبره صحبت کردیم. خوشحال شد که کتاب به این سرعت در ایران ترجمه و چاپ شده است.
گفت: امیدوارم که به زودی ببینمت.
و من گویا به او نگفتم که مرسی که مرا زنده کردی . .