شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه  ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹

پنجشنبه ۴ آگوست ـ آیواسیتی ۱۹۸۸

 

مکانیزم کامپیوتر یک نوع کپی برداری از مغز انسان است. و ما حالا مغز انسان را به کامپیوتر تشبیه می کنیم! ذهن سرعتی ماوراء تخیل دارد. گویی ذره کوچکی است از حرکت کهکشانها و حرکت میلیونها ذره های کوچک بی نام و حرکت گازها و مواد ناشناخته… و جفت گیری های نامتناهی ذره ها با ذره های دیگر و ماده ها با مفاد دیگر … و حالا من نشسته ام و فکر می کنم چرا مغزم که به انگشتانم فرمان حرکت می دهد، چرا انگشتانم اینقدر کند اندیشه را به کلمه تبدیل می کنند . .. آنقدر کند که موضوع فراموشم می شود. کاش می شد مغزم را به یک جریان الکتریکی وصل می کردم تا این تبدیل سریع تر انجام می پذیرفت. مسئله اینست که دوران غیرمنظم این همه موضوع و کلمه و تصویر در ذهنم، نظم ندادنشان و به دنیا نیاوردنشان روی کاغذ، آشفته ام کرده …. هوای گرم و شرجی و طولانی بودن خوابم به خاطر گریز از انتقال، سستم کرده… در چنین رخوتی، اتوبوسم را در ساعت ۱۰ و ۱۱ صبح از دست دادم. باید مدارکی را که دانشگاه از من می خواست آماده کنم …

وقتی که به دفتر صحت ترجمه اسناد و مدارک رسیدم، زنی که در آنجا مشغول به کار بود، گفت: الان فرصت ندارم که مهر را به پای امضا مدارک تو بزنم. کلافه گفتم:  بسیار خوب، ساعت ۴ بعدازظهر برای گرفتن مدارکم خواهم آمد. به خود گفتم: چرا پافشاری نکردم؟! یک مهر که این همه وقت نمی خواهد!

وقتی که ساعت ۴ بعدازظهر گواهینامه مهر شده را گرفتم، به من گفته شد که یک نفر باید دوباره صحت ترجمه مدارکم را امضا کند و بعد آن را به دفتر بین المللی دانشجویان ببرم تا مهر نهایی به پای آنها ثبت شود.

همینطور که در خیابان راه می رفتم، “منصور” را از دور دیدم. “منصور” سریع راه می رفت و من به او نمی رسیدم. سریع تر رفتم، اما هنوز بین ما فاصله بود. یک خستگی هنگفت ناگهان حس دویدن را از من گرفت. حتی توانایی آن را نداشتم که از فاصله ای که بین ما بود، او را صدا بزنم… فریاد بزنم: منصور… منصور… و بعد آهسته تر بگویم: خواهش می کنم حضور مرا در پشت سرت حس کن… اگر امروز ورقه را امضا بکنی، یک بار بزرگ را از دوش من برداشته ای!…

اما صدایم در گلویم خفه شده بود و من هر کاری می کردم نمی توانستم به او برسم. منصور دور شد دور و دورتر… و من به ایستگاه اتوبوس رفتم. قبل از ورود به خانه صندوق پست را وارسی کردم. نامه ای از دانشگاه تئاتر برایم رسیده بود. با خوشحالی آن را باز کردم، اما با هر کلمه ای که می خواندم قلبم فرو می ریخت. رئیس دانشگاه برایم نوشته بود که قبل از ورود به دانشگاه باید ۷۰ تا کتاب بخوانم. فکر کردم من چطور می توانم روزی ۲ کتاب به زبان انگلیسی بخوانم؟ آن هم با روزی ۹ ساعت کار سنگین؟…

به نامه خیره نگاه کردم و به دیوار تکیه دادم. دیوار تنها تکیه گاهم بود.. دیوار ساکت عزیز…

دوستم اعظم و پسرش بابک هفته آینده از شیکاگو به منزلم می آیند. و باید از آنها به بهترین وجهی پذیرایی کنم. این برایم بسیار مهم است که بعد از کار روزانه تماما در کنار آنها باشم. خوابیدم تا فراموش کنم… فکر کردم فردا صبح چه روز بدی خواهم داشت. اما وقتی که چشمهایم را به روی روز باز کردم، به طور شگفت انگیزی پر از امید و شادابی بودم..  روز خوب … روز عزیز…

سر کار از مایکل خواهش کردم که در خواندن نمایشنامه ها به من کمک کند. اولین نمایشنامه را با “توفان” شکسپیر شروع کردیم. در حقیقت او قطعاتی از آن را در وقت ناهار برایم خواند و در طول نیم ساعت نمایشنامه را برایم تجزیه و تحلیل و بعد هم تفسیر کرد. اگر اینطور پیش برود تا یک ماه آینده، وقتی که دانشگاه باز بشود، من با نیمی از کتابها آشنایی پیدا کرده ام. البته ۳۰ تای آنها را در ایران با ترجمه فارسی خوانده ام، اما مسئولیت دانشجو بودن و منظم بودنم در دانشگاه برایم اهمیت دارد. بعد از کار وقتی که به خانه نزدیک می شدم، وحشت زندگی دایره وار مسدود مرا دلتنگ  کرد. تلویزیون را روشن کردم تا ملالت روزمرگی و سنگینی مسئولیت هایم را فراموش کنم. در کانال مورد علاقه ام، فیلم “یک مرد، یک زن” کار زیبای “کلود للوش” را نشان می دادند. من همیشه موسیقی این فیلم را دوست داشته ام  و لطافت صحنه ها و ظرافت ارتباط بین آنوک امه و ژان لویی… هر چند فیلم بیش از ۲۰ سال پیش ساخته شده بود، و محتوای سالهای آغازین جنبش سالهای ۶۰ را داشت، با این حال پرم کرد از حس های لطیف دوست داشتن… محتوای فیلم بر یک شکل زندگی فردی می چرخید… بر زیبایی لحظات باریک ارتباطی بین یک زن و یک مرد… گفتم بگذار خودم را از هر ایدئولوژی ای رها کنم. احتیاج داشتم در آرامش قرار بگیرم… نه… نمی خواستم به تئاتر حماسی برتولت برشت فکر بکنم. نمی خواستم به مردم محروم فکر بکنم. آخر آنها از فکر کردن من در گوشه اتاق کوچکی در شهر آیواسیتی چه به دست می آورند؟ دلم می خواست خودم را بتکانم از هر مسئولیتی … می خواستم در فیلم فرو بروم… غرق بشوم… حل بشوم در لحظات باریک دوست داشتن… جذب شخصیت ها بشوم… جذب فضا و آتمسفر خیال انگیز تماشا که مرا به یک واقعیت غیرواقعی می برد… چرا باید همه اش به طبقه محروم فکر بکنم؟ زیبایی هنر در این است که وقتی که مرده ای، تو را جان می بخشد… زنده می کند… واژه، تصویر، موسیقی، لحظه، ترا به فضای دیگر می کشانند که غیرواقعی، واقعی می شود… و سلولهای تکیده و ملول ناگهان جان می گیرند… شاداب می شوند… هر چند می دانستم که پایان این رابطه … رابطه بین زن و مرد… در نهایت، روزمرگی خواهد بود، عادت، ملالت، و شاید خستگی از همدیگر…

چرا باید زیبایی لحظه را فراموش کنم و به آینده احتمالی رابطه بین زن و  مرد فکر کنم؟ چرا باید زیبایی همین لحظه را همین لحظه … همین لحظه که الان دارم تماشا می  کنم، از دست بدهم؟ این فیلم به من آرامش می دهد… بگذار با تمام عمق وجودم در لحظه غرق بشوم…

به مارک فکر کردم، سعی کردم تا چهره پنهان درونی اش را که سعی دارد از من مخفی کند، کشف کنم…

مرسی کلود للوش!