شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه  ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹

نوشته ای که پیش رو دارید حداقل دو روزی طول کشیده تا چگونگی آغاز شدنش را از سر بگذراند! البته چم و خم های طریقه پرداخت اش هم جای خود داشته است، از قبیل؛ با چه لحنی و زبانی نوشته شود؛ کتابی یا خودمانی؟ یا چه قالبی را برگزیند؛ جدی یا شوخی؟ برای رسیدن به “لب” مطلب از جزء به کل برسد یا از کل به جزء. یا اصلا به هیچ نتیجه گیری نرسد و بگذارد خواننده خودش هر طور خواست نتیجه گیری کند؟ کوتاه باشد یا بلند؟ اگر کوتاه؛ چند ستون و اگر بلند؛ آنقدر که در یک شماره شهروند بگنجد یا در دو سه شماره ادامه داشته باشد؟ خلاصه، نتیجه این از آب درآمد که می بینید. حالا اگر بخواهید بدانید که چه شد که به این قد و قواره درآمد، باید بگویم؛ از آنجا که “اظهارنظر”ی است که مرتکب شده ام، برای اینکه بگویم نه خیال نظریه پردازی داشته ام و نه سواد و تجربه اش را (تازه اگر داشتم هم کو جرات سراندن پا در کفشِ بزرگترها!) بعد از کلی دورخیز و برآورد توانِ “ناداشته” ام در ایستادن در محضر ـ بخوانید دادگاه ـ محاکمه توسط آن قماش از خوانندگان که ممکن است “مجوز رسمی” طلب کنند، بنا را بر گم کردن خودم در کوچه پس کوچه های “علی چپ” نهادم تا شاید دست شان به من نرسد! روش تقریر و لحن نوشته را هم همینطور که می بینید برای سبکتر شدن گناه بی ربطی احتمالی عرایضم، پنهان شدن پشت سنگر شوخی و مزاح انتخاب کردم، باشد که گروه مزبور در صورت پیدا کردنم هم، دلشان بسوزد و راحت تر از سر تقصیرم بگذرند. می رسد به حجم نوشته. آن را هم ـ به قول کسی که اسمش یادم نیست ـ کوتاه انتخاب کردم تا احتمال دراز شدنش کمتر باشد. دروغ چرا، هنگام دوباره و سه باره خوانی، هر بار ـ برای جمع شدن از زیر دست و پا ـ دم اش را هم چیده و کوتاهترش کرده ام. حالا بعد از این همه صغرا و کبرا چیدن، حرف حسابم چیست! جانم برایتان بگوید که از وقتی (بیست و اندی سال پیش) به این اقلیم ـ آمریکا ـ کوچ کردم تا همین اواخر، همیشه دنبال جواب این سئوال گشته بودم که چرا ما هموطنان در کوچه و بازار که همدیگر را می بینیم، از هم فرار می کنیم؟! خاطرم هست هادی جان خرسندی در یکی از خرسندآپ کمدی هایش تعریف می کرد، با خانمم توی صف یکی از این “تور”ها و گردش های دسته جمعی داشتیم بلند بلند فارسی صحبت می کردیم که شنیدیم خانم و آقایی (دو سه نفر جلوتر از ما) به همدیگر گفتند: “… اه، اینجام دو تا ایرونی!” رفتم جلو دم گوششان گفتم: “.. چهار تا! دو تا ما، دو تام شما…”.

در کنار جستجو برای جواب این سئوال، به تدریج که با حال و هوا و چند و چون روابط هموطنان در محافل و گردهمایی ها و کارهای تیمی و از این قبیل آشنا شدم دیدم که در اینجور جاها هم که نه تنها “همه ایرانی هستیم” بلکه درد مشترکی ـ اوضاع ایران ـ باید ما را به یکدیگر نزدیکتر و مهربانتر هم کرده باشد، “فرار” ـ گیرم از نوع دیگری ـ به شکل برنتابیدن و دافعه نسبت به اندیشه ها و عملکردهای یکدیگر، در جریان است و در واقع در به روی همان پاشنه کوچه و بازار می چرخد، منتها از نوع پیچیده تر، و البته ریشه دارترش! این بود که به صرافت افتادم و در به در به دنبال “ریشه”، از خودم گرفته تا بقیه دوستان و آشنایان دور و نزدیک را زیر نظر گرفتم و گاها در گردهمایی ها نیز آنتن های گیرنده ام را بالا کشیدم تا دریابم موضوع از چه قرار است. نتیجه اش یک “کشف” و یک “نتیجه گیری” بود که دارم به عنوان یک اظهارنظر مرتکب می شوم! اول نتیجه گیری؛ که هر دوی این پدیده ها، یکی در کوچه و بازار و دیگری در خلوت خودمان، از یک ریشه آب می خورد! می رسیم به ریشه؛ اجازه بدهید قبلا “طنز گونه ای” برایتان تعریف کنم. باشد که بعدا در ـ به قول معروف ـ “شفاف” تر کردن استدلال هایم به دردم بخورد. می گویند خانمی از دکتر خانوادگی شان شکایت کرده بود که هر وقت همسرش را معاینه می کند، همسرش تا مدتها بهانه گیر شده و در خانه و خانه داری ایشان ایرادهایی پیدا میکند! دکتر مربوطه در دفاع از خود گفته بود، کاری که من هر بار می کنم تصحیح کردن شماره عینک ایشان است تا بهتر ببیند! این را داشته باشید تا بعدا به آن بازگردم. جانم برایتان بگوید که ما ایرانی ها هم مثل بقیه مهاجران کشورهای دیگر با پرتاب شدن به درون جامعه ای با فرهنگ و آداب متفاوت، چه به زبان خوش و چه به قول اینجایی ها in the hard way یاد گرفته ایم و یا داریم یاد می گیریم که همراه با جریان آب شنا کنیم! اجازه بدهید باز هم، قبل از لو دادن “کشف ام” کمی بیشتر به این فرایند یعنی همرنگ شدن با جماعت و یاد گرفتن قوانین بازی دقیق شویم. نه تنها ما بلکه بین سایر مهاجران کشورهای دیگر هم، درجه و میزان این همرنگ شدن و یادگیری ـ که با “بقا”ی ما در جامعه میزبان ارتباط مستقیم دارد ـ بسته به توان و امکانات و استعداد شخصی مهاجر، متفاوت است. پارامترهایی که می تواند در آن موثر باشد و به فکر من رسیده است، اینهاست؛ هوش، سواد، انعطاف پذیری (۲)، سابقه اقامت، شدت نیاز به اقامت، میزان تماس و درگیر بودن با جامعه میزبان (۳)، اجتماعی بودن و حتی مقداری هم شم هنری (۴) در شخص مهاجر. حالا دیگر وقتش رسیده که کشف کذا را با شما در میان بگذارم؛ اول به صورت فرمول و بعد با مقداری توضیح بیشتر. وقوف شخص مهاجر به لزوم این یادگیری از طرفی و رعایت شرط احتیاط و نگرانی از اینکه هموطن دیگر ـ طرف مقابل ـ تا چه حد به این الزام واقف و تا چه حد از  پس یکرنگ کردن خود با وضع موجود برآمده است، ریشه (یا لااقل انگیزه یکی از دلایل) فرار او از مواجهه با هموطن خود ـ و یا در موارد حاد، مواجهه با هر “مهاجر” دیگری ـ است! اجازه بدهید توضیح بدهم. سناریو؛ شمای مهاجر، مدتی است که بعد از درک لزوم یادگیری شرایط بازی در این جامعه زحمت خودتان را کشیده اید و کم یا قسمتی موفق شده اید تا در ملاءعام کمتر انگشت نما باشید. حق هم داشته اید، چرا که دیده اید و به تجربه بهتان ثابت شده است که حتی اگر اطرافیانتان ـ جامعه میزبان ـ کوچکترین رگه ای هم از تبعیض ـ از هر نوع ـ در پندار و کردارشان نباشد، باز بنابه طبع و طینت بشر “میخی که سرش از چوب بیرون است، چکش می خورد!” طبیعی هم هست. کاریش هم نمی شود کرد. دیده اید که حتی در یک جلسه یا میهمانی که تازه همه هم خویشاوند و عزیزانتان هستند، اگر مثلا یکی از یقه هایتان از زیر کت تان درآمده یا گوشه ی مویتان راست ایستاده باشد و یا موقع اصلاح صورت گوشه ای از صورتتان را بریده باشید؛ طرف مقابل بالاخره کم تا قسمتی هم شده حواس اش به جای شما، به آن نقیصه (یا هر چه اسمش را بگذارید) جلب می شود و تازه این اگر یکبار و دوبار نباشد و “همیشه” قرار باشد این نوع جلب توجه وبال گردنتان باشد اصلاً احساس خوبی نیست (من به شخصه خوشم نمی آید که ندانم فلان شخص که دارد به من ـ در یک میهمانی ـ توجه می کند یا لبخندی می زند یا اخمی می کند، چقدرش تقصیر خودم است و چقدرش به خاطر گوشه پیراهنی که از بالای شلوارم بیرون زده است!) برگردم به مطلب ام، داشتم می گفتم که کلی زحمت کشیده اید که توانسته اید خود را تا حد امکان همرنگ کنید و یقه ی پیراهنی، چیزی تان از جایی تان بیرون نزده باشد! و حالا ـ در یک مکان عمومی ـ هموطنی (یا حتی مهاجر دیگری از کشور دیگر) دارد بهتان نزدیک می شود، نکند “او” متوجه سر و وضعش نبوده باشد؟! نکند یقه ی “او” از زیر کتش پیدا باشد؟ آن وقت  است که رشته ی شما پنبه شده و آش همان آش و کاسه همان کاسه!


 

 

این است که از همان اول، سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند و می بینید که به “ریسک” اش نمی ارزد و سرتان را می اندازید پایین و هموطن دیدی، ندیدی!

یک جایی آن بالا اشاره کرده بودم که این فرایند “فرار” در “جمع های ما ایرانی ها” هم وجود دارد منتها نوعش فرق می کند و جدی تر و ریشه دار تر است (ریشه را هم که قبلا خدمتتان عرض کردم!) توضیح اینکه، اگر حکایت “طنزگونه” را هنوز به یاد داشته باشید، اگر “انگیزه” این فرار و دافعه را نسبت به طرف مقابل به مثابه “عینکی” تصور کنید که به ما در تشخیص سره از ناسره (بخوانید ایرادهای طرف مقابل در تطابق اش با قوانین بازی) کمک می کند، “شماره این عینک” و اینکه چقدر قوی است و “چقدر به بینایی ما کمک می کند” مقدار و میزان مهارت ما در “تشخیص” است که همانا مثل هر پدیده دیگری، بر اثر تمرین و تجربه قوی تر و حساس تر می شود! هم از اینروست که عرض کردم هر چه جمع های ما جدی تر، پیچیده تر و تخصصی تر باشد به همان نسبت هم شماره عینک ما صحیح تر و در واقع تشخیص مان نیز دقیق تر است! مثلا (یک سناریوی دیگر) ممکن است هموطنی که سرش به کار و زندگی خودش است و با اینطور جمع ها و محافل کاری ندارد، صرف “شرکت یکی از هموطنان اش” را در گردهم آیی ها و کارهای تیمی و … موفق بودن وی در دانستن و یادگیری شرایط بازی ارزیابی کند، اما خود شخص که به اینگونه محافل رفت و آمد دارد نخیر! چرا که به دلیل همین رفت و آمدها و طبیعتاً تمرین (۵) و تجربه بیشتر، “عینک”  قوی تر و “شماره عینکی” بسیار نزدیکتر به “آنچه باید باشد”، به چشم دارد تا بتواند بهتر تشخیص دهد که با “حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین نمی شود”. و این واقعیت که آنکه در این گونه کارهای اجتماعی و تیمی شرکت دارد هم ممکن است از پندار و کردار پیشین خویش، فاصله چندانی نگرفته باشد! کما اینکه به دلیل همین دقت دید و استفاده از عینک صحیح! چه بسا ایرادها و نواقص بیشتر و موشکافانه تری در طرف مقابل پیدا می کند و آن را به عنوان “سکوی پرواز” برای دوری گزیدن از طرف مقابل، “انگیزه قرار می دهد”! در هر دو سناریو مکانیسم یکی است، ریشه یکی است و تنها “درجه جدیت و آینده نگری” (۶) درشان فرق می کند…

حالا اگر می خواهید کشف کنید که چطور می توان “دافعه” نتیجه بهتر دیدن را به “جاذبه” و استفاده از “محاسن بهتر دیدن” تبدیل کرد؛ این گوی و این میدان. اما اگر از من بپرسید، نمی دانم. بیست و اندی سال دیگر صبر کنید شاید به خیال خودم ـ آن را هم کشف کردم و در نوشته دیگری به اطلاعتان رساندم!


 

زیرنویس ها:

 

۱ـ اینجا به این می گویند The name of the game”

۲ـ از میان هزارها مورد و مثال در ارتباط با انعطاف پذیری ـ یا ناپذیری ـ میل دارم به موردی اشاره کنم که یکی از موارد تلخ و ـ مخصوصا برای “والدین ایرانی”ـ واقعی است و آن کاربرد جمله متداولی در این جامعه است که استفاده از آن زیاد راه دست بیشتر ما ایرانی ها نیست؛  I Love you آنهایی از ما ـ والدین ـ که فرزندان کوچک داشته یا داریم شاید بسیار دیر متوجه شده باشیم که هر بار موقع سوار و پیاده کردن فرزندمان جلوی مدرسه، او این جمله را از زبان والدین همکلاسی هایش شنیده است و با توان “ناداشته” استدلال کودکانه اش برای تحلیل و درک چرایی این فرایند، چه بسا تحلیل نادرستی، روح حساس کودکانه اش را آزرده است.

۳ـ نمونه مهاجرانی که ظاهرا ـ لااقل در ایالت تکزاس ـ نیاز کمتر و تماس محدودتری با جامعه میزبان دارند، اقلیت مکزیکی مهاجر است و به همین دلیل میزان انگیزه یادگیری ـ از هر نوع ـ آنها در جامعه میزبان بسیار  اندک است.

۴ـ مهاجران بسیاری را دیده ایم که با وجود دهها سال اقامت در این سرزمین و حتی گذراندن تحصیلات آکادمیک در اینجا به زبان انگلیسی، هنوز لهجه ی سنگین ـ هنگام صحبت به انگلیسی ـ داشته و در به جا مصرف کردن اصطلاحات و ریزه کاریهای زبان انگلیسی مشکل دارند، در حالی که مهاجرانی را هم دیده ایم که با حضور کوتاه شان در این اقلیم و دانستن زبان انگلیسی حتی در سطحی نازل بسیار بهتر از عهده تلفظ صحیح لغات و استفاده مجاز ریزه کاریهای این زبان برمی آیند. این فرایند علاوه بر بقیه پارامترها، ارتباط با شناخت “ریتم” و “تون” و آواهای موسیقایی دارد.

۵ـ اینطرفها و اینروزها به آن می گویند “تمرین دمکراسی!”

۶ـ مسلماً فرار هموطنی از هموطن دیگر در “کوچه و بازار” بسیار موضعی تر و دارای مکانیسمی ساده تر از همین دافعه و “پس زدن” از سوی هموطنی در مجامع و محافل اجتماعی و سیاسی و کارهای تیمی و .. است چرا که در مورد دوم، آینده نگری و نگرانی از عدم پیشرفت کار تیمی و عدم موفقیت به خاطر نقیصه و ایراد موجود در هموطن طرف مقابل هم، ضربدر انگیزه های مورد قبلی شده و فرایند “فرار” و “دافعه” را پیچیده تر و آگاهانه تر خواهد ساخت.