شماره ۱۲۱۶ ـ پنجشنبه  ۱۲ فوریه ۲۰۰۹

یکشنبه ۷ آگوست ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

 

مایکل به من گفت که ریموند کارور چند روز پیش در اثر سرطان مرده است. چقدر حیف شد که به دیدارش نرفتم وقتی که به آیواسیتی آمده بود… و چقدر از مرگش متاسف شدم. او هرگز نفهمید که یک زن ایرانی با خواندن کتابش “درباره چه حرف می زنیم، وقتی که در مورد عشق حرف می زنیم” ناگهان شیفته ی او شده است. شیفته ی نگاهش به زندگی و بیان این نگاه با تقطیر کلمات و استیلیزه کردن فضا… چرا به دیدارش نرفتم وقتی که اسمش را در دپارتمان Writer’sWorkshopخواندم؟ همیشه بعد از مرگ است که آدم به خود می گوید: “چرا نگاه نکردم؟” … “چرا کلمات محبت آمیزی بر زبان نیاوردم؟”

بالاخره متن سخنرانی ام را تمام کردم. چیزی که از محتوای آن چندان راضی نیستم… تمام فکرم به داستانهایم مشغول است. سخنرانی کردن را دوست ندارم. نوشتن… فقط نوشتن ارضایم می کند… نوشتن آرامم می کند. نوشتن کاملم می کند.

دیروز دیوید یک کارمند جدید را به من معرفی کرد که اهل آیواست، اما در فلوریدا تحصیل می کند. رشته تحصیلی اش را که پرسیدم، گفت که تحقیقاتش را برای
CIAو FBI  انجام می دهد و برای آنها کار خواهد کرد. این را با کمال افتخار و غرور برایم توضیح داد. یکباره تمام وجودم را سرمای نفرت احاطه کرد… احساس بدی به من دست داد، اما به خود گفتم باید در رفتارم هیچگونه تغییری نشان ندهم. فقط باید در مقابلش بسیار هشیار باشم. هنوز یکساعت و نیم از آمدنش نگذشته بود که شروع کرد به دزدیدن وقت. وقتی که ساعت ۵/۲ بعدازظهر محل کار را ترک کرد، مقداری از وقت کاری را دزدیده بود. علاوه بر آن بدون آنکه چیزی از من بپرسد، لباس هایی را زیر بغلش گذاشت و از در انبار خارج شد.

در حقیقت در اولین روز کارش لباس دزدی هم کرد! من “زمان دزدی” را دیده بودم، اما “لباس دزدی” را در روز روشن و در مقابل نگاه من ندیده بودم. گفتم: در دانشگاه به او درس دزدی می دهند. از تخم مرغ دزدی شروع می کنند تا به کشور دزدی برسند!

به شدت عصبانی بودم و تمام فکرم را این موجود کثیف اشغال کرده بود. بیشتر از هر چیز احساس کردم که فکر می کرده که من به عنوان یک خارجی، دزدی هایش را نمی فهمم… به شیوه متل  گویی های زنان قصه گوی دزفولی گفتم: دردم بجانت!!

تماماً به این موضوع فکر می کردم که جریان را چطور به شارلوت و دیوید بگویم! آیا اصلا بگویم یا نگویم؟

تمام جوانب گفتن و نگفتن را بررسی کردم. گفتن یعنی به نوعی مثل او شدن… یعنی گزارش و تفتیش یک انسان را کردن… اما کسی که در سازمانهای مخوف و غیربشری کار می کند، آرزوهایش را که قدرت طلبی و ثروت اندوزی است، فقط از راه لو دادن، کشتار و شکنجه های بیرحمانه مردم، تحقق می بخشد. وقتی که او می خواهد یک جاسوس حرفه ای بشود، چرا من باید به او مثل یک انسان نگاه کنم؟ آیا نفس گزارش دهی، فرقی با کار جاسوسی او نخواهد داشت؟ فیلم “زنده باد زاپاتا” برایم تداعی شد. وقتی که زاپاتا ناگهان در مقابل کارگر شورشی به یک حس تشخیص و درک و دریافت از قدرت طلبی می رسد.

فکر کردم و فکر کردم و راهش را پیدا کردم: نه! … من گزارش نمی دهم! تازه از کجا معلوم که دیوید خودش هم ارتباطی با این سازمانها نداشته باشد! اما نمی توانستم با این حس که این دزد و غارتگر از خارجی بودن و انسان بودنم سوء استفاده کرده، کنار بیایم. بی حوصله شدم و ناآرام…. ؟ حس کردم آدم دیگری شده ام… درست حسِ “شنته” را داشتم در نمایشنامه “زن نیک سچوان”… به یاد برتولت برشت افتادم… تحسینش کردم… و  مهمتر از همه چیز به او حسودیم شد که چرا او می توانسته با این همه زیرکی و تیزبینی مسائل انسان را در شرایط حاد و ویژه متوجه بشود و آنها را با خلاقیتی به توانمندی شکسپیر به ما بنمایاند تا ما متوجه ابعاد گوناگون انسان بشویم… باید باید باید با تئوریهای مختلف فلسفی، اجتماعی و اقتصادی در طول تاریخ آشنا بشوم، با اندیشه های بزرگان، تا بتوانم راهی برای بازگویی حقایق زمان به مردم پیدا کنم… تا ذهن بشر پیوسته با تفکر عقلایی، منطقی، انسانی و هنری عجین شود… اهمیت آشنایی با آدمهای گوناگون، رسیدن به شعور و مسئولیت است. و من انگار دانشی را که در من جمع شده بود، در مقابل “کامرون” آقای جاسوس تخم مرغ دزدِ کشور دزد آینده به کار بردم، فقط برای اینکه به او بفهمانم که من زیر و بم فکر و عملت را زیر ذره بین نگاهم دارد. قدری دست و پایش را جمع کرد و در دزدی وقت مراقب شد… هر چند از حرکت خودم بیزار بودم، اما سعی کردم یکی دو بار به طرقی به او بفهمانم که زیر نظرش دارم… دیدم کم کم تغییر کرد و از حالت آقامنشانه، زورگویانه و قدرتمندانه آدم دست اول به آدم دست دوم بیرون آمد و به آدم زیر دست تبدیل شد. به خود گفتم: فاتح شدم! هر چند حس توهین شدگی به عنوان یک آدم خارجی در تمام ذرات وجودم رسوخ کرده بود… من می دانم که حس برتری طلبانه و قدرت گرایی نژادی، قومی، فرهنگی، اقتصادی و غیره در تمام آدمها موجود است مثل حس های دیگر… اما علاوه بر یک درک ناشناخته تقطیر تجربیات انسان، ذاتی یا تجربی، که عده ای بالقوه آن را دارا هستند، هنر و ادبیات می تواند آن را به شعور تبدیل کند. هنر و ادبیات و جوهر روابط بشری…

نمی دانم با این همه فوران و طغیان سوژه های متنوع و گوناگون چه باید بکنم؟ دلم می سوزد که نمی نویسمشان. مثل جنین هایی هستند که رشد نیافته سقط می شوند. سقط جنین دردناک است. علاوه بر درد جسمی، روح هم آزار می بیند… این جنین های کوچولو هم که روزانه در وجودم نابود می شوند، و نمی توانم بپرورانمشان، به دنیا بیاورمشان و بزرگشان کنم، فرزندان بیشماری برای من می شدند که بعد از تولد، خودشان خودشان را شیر خواهند داد… چرا که جوهره ی زندگی من هستند، نتیجه ی آمیزش من هستند در این لحظه … در این لحظه که با زندگی به طور دردناکی می آمیزم… از زمانی که کاوه به بوستون رفته است، به داستانهایم بیشتر و عمیق تر می اندیشم… و خوابهایم هنوز تنها هیجانات زندگی هستند. خواب ناهید و پیروز را دیدم، اما با سردی برخوردشان در خواب، روحم را خراش دادند. نوعی فشردگی در خوابم بود. گویی دیوارهای کناره خیابانها فشار آورده و سطح آسفالت خیابان را بالا آورده بودند. ترافیک شلوغ بود و خانه های تودر تو … و خستگی … خستگی … چقدر خستگی برایم مفهوم دارد…

ادامه دارد