بخش ششم

از محلات دیگر خبر ندارم ولی باور کنید اولین تلویزیونی که وارد کوچه خدایار و خیابان فرهنگ شد، آنهم چند سال قبل از ایجاد فرستنده، وارد خانه ی ما شد. جریان از این قرار بود که دایی جان بعد از خاتمه تحصیل در امریکا این جعبه شیشه ای را با خود به ایران آورد به امید روزی که فرستنده تاسیس شود و به طور خلاصه اینطور تعریف می شد که این دستگاه مثل سینماست ولی برنامه هایش مثل رادیوست – چون هنوز فرستنده نبود تصور کارش برای اکثریت آنهایی که به دیدن این جعبه شیشه ای می آمدند، آسان نبود. همسایه ها پرسش های عجیبی می کردند. یکی از سئوال ها این بود که اگر این دستگاه را آنطرف اتاق ببرید، پشت هنرپیشه ها را نشان می دهد؟ هرکس به دیدن این دستگاه می آمد سئوالی داشت به غیر از یکی از همسایه ها که اسمش آقا بود. او ادعا کرد که سالها پیش در کاخ مرمر، عین این دستگاه را در اتاق شاه دیده که دلکش دستش را زیر گوشش گذاشته بود و های های آواز می خوانده.

تلویزیون در اوایل ورودش برای همه جذابیت داشت

آقا، یک استوار بازنشسته زمان رضاشاه بود که قد و هیکلی درشت داشت و هیچوقت لباس نظام را از تنش در نمی آورد، حتی وقتی که در حیاط خانه اش با پیراهن و زیر شلواری راه میرفت، کلاه ارتشی را از سرش برنمی داشت. بچه های کوچه از او حساب می بردند، تا اخم می کرد همه فرار می کردیم و به خانه هامان پناه می بردیم. سواد خواندن و نوشتن نداشت و اتاق های خانه اش را هم به خانواده های کم درآمد اجاره می داد و از صبح تا شب بالا سرشان مثل هیتلر فرمانروایی می کرد. بسیار بلوف می زد، و ده ها حکایت جعلی از دربار و زمان خدمتش در چنته داشت. دهانش گرم بود و دروغ هایش شنیدنی، به لحاظ احترام هم هیچوقت کسی به  بلوف هایش اعتراض نمی کرد.

از اسدالله عَلَم خیلی بدش می آمد و با افتخار دماغ کج او را به حساب خودش می گذاشت.

تعریف می کرد که یکروز در کاخ مرمر، پهلوی شاه بودم، شاه هم سردرد داشت و این مرتیکه علم هم زیادی زر می زد، شاه کلافه شده بود. یک سگکک گرفتم جلوی پایش محکم با دماغ خورد زمین و دماغش شکست. شاه یواشکی یک چشمکی به من زد که یعنی خوب کاری کردی، از همان سر دماغ عَلَم کج ماند.

همچنین ادعا می کرد که یک سیلی هم به اشرف (خواهر شاه) زده، چون از پشت میله های کاخ مرمر برای ماهی فروش دوره گرد ماچ و بوسه می فرستاده و تهدیدش کرده که شکایتش را به شاه می کند، اشرف هم ترسیده و به دست و پای او افتاده. اینجا که می رسید صدایش را یواش می کرد و رو به مسن ترین کسی که در جمع بود، می گفت (این دختره لامصب از بچه گی اشکال داشت). سر تلویزیون هم همینطور شد. اول دور و برش را خوب تماشا کرد و بعد با پوزخندی رو به دایی جان گفت اینهمه راه فکر کردی تحفه آوردی؟

زمانی که فرستنده راه افتاد، بیشتر مردم از طریق رادیو و روزنامه ها با طرز کارش آشنایی پیدا کرده بودند، ولی کمتر خانه ای در امیریه توانایی خرید این جعبه را داشت. مردم مخصوصن بچه ها عطش عجیبی برای تماشای آن داشتند. در خیابان امیریه مغازه رادیو احسان که کارش تعمیر رادیو بود یک تلویزیون پشت ویترین مغازه اش گذاشته بود که در ساعاتی که برنامه داشت آن را روشن می کرد و مردم دوپشته پشت شیشه مغازه جمع می شدند تا تصویر بی صدا را تماشا کنند. تک خانه هایی که تلویزیون داشتند از هجوم بچه های محل در عذاب بودند. هرشب مهماندار ده ها بچه بودند که اکثرن همانجا جلوی تلویزیون خوابشان می برد و آخر شب باید در خانه ها را می زدند و بچه ها را تحویل والدینشان می دادند.

ورود تلویزیون در محله ما ماجراهای زیادی به پا کرد، مثل دق مرگ شدن عذرا خانوم در بازارچه آشیخ هادی از دست تلویزیون. عذرا خانم هرگز پدیده تلویزیون را نفهمید. از مردهای تلویزیون رو می گرفت و بی  چادر وارد اتاقی که تلویزیون بود، نمی شد. فکر می کرد یک جهان زنده درون این دستگاه وجود دارد. عروس اش تعریف می کرد،  شبها که همه می خوابند دور دستگاه می چرخد و به آدم های داخل تلویزیون التماس می کند که بیرون نیایند. عذرا خانم  هرکسی را می دید گریه و زاری می کرد و از این اجنبی ها  که خانه اش را زیر نفوذ خود درآورده بودند گله می کرد. از عروس اش شکایت می کرد که شب ها که شام حاضری دارند سفره را جلوی این اجنبی ها پهن می کند تا آبروی پسرم را ببرد.

ماجرای دیگری که تلویزیون در محله ما و بیشتر محلات تهران به پا کرد که تا همین امروز هم نمی دانم که آیا واقعن چنین خطایی از کانال هشت (تلویزیون آمریکا) سرزده بود  یا شایعه ای بوده که به حساب کانال هشت گذاشته شده، خیلی ها هم بعدن متقاعد شده بودند که این یکی از بازی های سیاسی ساواک بوده که بفهمند در صورت لزوم مردم را چطور از خانه هاشان بیرون بکشند.

پس از زلزله بویین زهرا ـ که تهران را هم به شدت لرزانده بود ـ مردم هنوز ترس از جانشان در نرفته بود که شایع شد امشب زلزله بسیار شدیدی در تهران رخ می دهد. مردم همه به هم خبر داده بودند و از خانه هاشان بیرون ریخته بودند. خیابان ها تماشایی بود. خیلی ها فکر می کردند که امشب شب آخرشان است، بعضی ها هم جانب احتیاط را رعایت کرده بودند و کیف های بزرگ چرمی شان را همراه آورده بودند. همه منتظر  مرگ بودند و مردم خیابان را ترک نمی کردند و تا آخر شب که رادیو ایران را که شب ها برنامه نداشت با زحمت زیاد به کار انداختند و خانم عاطفی مردم تهران را به آرامش دعوت کرد و گفت هنوز در جهان دستگاه پیش بینی زلزله اختراع نشده، چه اعترافاتی شد و چه رازهایی آشکار.

یکی از کوچه خدایاری ها که فکر می کرد شب آخر عمرش است، به زنش اعتراف کرد که با مادر او رابطه داشته و از زنش خواست که شب آخر عمری او را حلال کند و ببخشد و چه قیامتی صبح فردا در کوچه به پا شد….

بخش پنجم خاطرات کوچه امیریه را در اینجا بخوانید