مرا که در این شلوغى کسى نمى بیند؟ نه، امکان ندارد. چادرى که حتى بلد نیستم چگونه سر کنم را محکم دور خودم پیچیده ام. با تلاش بر بیخیال بودن، در گوشه اى تا میشد، دور از چشم ها پنهان شده ام. عینک آفتابى بزرگى هم بیشتر صورتم را پوشانده. نمی خواهم روز نخست مدرسه شان با جار و جنجال آغاز شود. تلاش می کنم خونسرد و آرام جلوه کنم و شوق و اضطرابم را کسى متوجه نشود. قلبم از شوق دیدار، حتى شده از دور، گام تند کرده. در خنکاى صبح پاییزى، خیابانها شلوغ است و مینى بوس هاى سرویس مدارس و اتوموبیل هاى شخصى و تاکسی ها پر از سرنشینان کوچک و تر و تمیز، با لباس هاى اتوکشیده و موها و ناخن هاى تازه کوتاه شده و چشمان پر از شوق و کنجکاوى راهى مدارس در نخستین روز سال تحصیلی اند.

چقدر دلم می خواست می توانستم دو تا از این صورت هاى کوچک را محکم می بوسیدم و صاحبانشان را در آغوش می گرفتم. کیف مدرسه شان را که بارها چک کرده بودم که چیزى کم نباشد و بهترین خوراکی ها را هم در آنها گذاشته بودم به دستشان می دادم، برایشان دعا می خواندم، راهیشان می کردم و کاسه اى آب پشت سرشان می ریختم. چقدر دوست داشتم دست هاى کوچکشان را می گرفتم و در هفته هاى پایانى تابستان راهى خرید لوازم التحریر، لباس مدرسه و آرایشگاه و کفاشى و … می شدیم. هزار بار قربان صدقه شان می رفتم، تند تند می بوسیدمشان و خوراکی هاى مورد علاقه شان را می خریدیم. البته طبق روال همیشگى، دو حقِ انتخاب می دادم. شاید تخم مرغ شانسى برنده میشد. شاید هم کیت کت. پیتزا را هم در خانه با هم درست می کردیم. خمیرش را هم باز از نانوایى می گرفتیم. مخلفاتش را هم با میل شما روى خمیر می چیدیم و نیم ساعته حاضر بود که نوش جان کنید. شاید هم میلتان می کشید به پیتزافروشى همیشگى برویم. اصلا دلم سالهاست نمی کشد که بدون شما به آنجا پا بگذارم. حتى، با از دم درش رد شدن هم غم سرازیر دلم می شود. از دم اسباب بازى فروشى و فروشگاه لباس بچه رد شدن که دیگر نگو! عذابیست. یا راهم را عوض می کنم و یا قدم هایم را تند و رویم را هم برمی گردانم. از دمِ مدرسه ها رد شدن که اشکم را سرازیر می کند. هزار پرسش به مغزم سرازیر می شود. الآن چکار می کنند؟ سردشان نیست؟ گرمشان نشده؟ خوراکى چه می خورند؟ نکند بیمار شده اند؟ از نقاشی هایشان کى تعریف می کند؟ و هزاران پرسش بى پاسخ که به جنونم می کشد. از معدود دلخوشی ها تماس تلفنیست و شنیدن صداها در سکوت.

به سرویس هاى مدارس که برمی خورم بیصبرانه در بین چهره ى بچه ها ناخودآگاه به دنبال چهره هایى چون آنان می گردم. گاهى از صداى خنده کودکى قلبم فرو میریزد. گاه گریه کودکى قلبم را چنان می فشارد که نفسم بند مى آید. آخر من که جانم به جانشان بسته بود چگونه شد که دیگر هیچ حقى ندارم؟

اگر بهشت زیر پاى مادران است چرا در روى زمین به محض خوردن مُهرى که حتى در گرفتن آن نیز حقى ندارم همه حق و حقوقم به عنوان یک مادر از من ستانده می شود؟

چقدر در اتاق ها و راهروهاى دادگاه به اصطلاح خانواده از این سو به آن سو رفتم و فرستاده شدم. چقدر مادرهاى آسیب دیده و گریان چون خودم که تنها در پى پایان دادن به زندگى مشترکى که نادرست و یا همراه با انواع آسیب و آزارها مدت هاى مدیدى سرگردان بودند، دیدم.

رنج و آزار زندگى اشتباه و مسیر طولانى پایان دادن قانونى به آن بس نبود که اکنون می بایست رنج دورى از فرزند را نیز تحمل کنیم و براى دیدار جگرگوشه مان به هر درى بزنیم؟

پاییز دل انگیز و هزار رنگ با خاطره هاى دلنشین نو شدن، مدرسه، همکلاسى، زنگ تفریح، لواشک و کلى هله هوله، مشق، تخته سیاه و … براى منِ مادر اکنون تداعى محروم شدن از قشنگ ترین خاطراتى که می توانست و می بایست ساخته میشد، شده.

تعداد ما کم نیست! تا قوانین ناعادلانه و ضدانسانى حاکمند بر این تعداد هر سال افزوده می شود. مائى که برایمان رنگ شروع پاییز و بازگشایى مدارس رنگ دلتنگیست…