شماره ۱۲۱۸ ـ پنجشنبه  ۲۶ فوریه ۲۰۰۹

یکشنبه ۱۴ آگوست ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

 

دوشنبه ایران و عراق رو در رو مذاکره صلح داشته اند یعنی در تاریخ ۸/۸/۸۸ دکتر خشنود می گفت: چینی ها چنین ترکیبی را روز خوشبختی می نامند! نمی دانم چنین ترکیبی در گردونه کهکشانها چگونه محاسبه می شود… هر چه باشد اعداد را بشر خلق کرده اند… باز هم همان پرسش قدیمی در ذهنم طنین می اندازد: آیا هستی ما بر اثر یک تصادف رخ داده است، یا براساس یکنوع محاسبه های خارج از درکِ انسان؟ اما بشر به هرحال براساس هر رویدادی یک معنای ویژه از آن استخراج می کند…

“منصور” همینطور که مرا با ماشینش به طرف ایستگاه اتوبوس شیکاگو می برد، خبر احتمالی پایان یافتن جنگ، یعنی آتش بس را به من اطلاع داد. گفت که دولت عربستان سعودی و کویت خواستار پایان جنگ هستند و احتمالا قسمتی از خسارات جنگ را در هر دو کشور به عهده خواهند گرفت. باران بسیار شدیدی می بارید به طوری که جاده را نمی شد دید. باران با خودش هیجان و آرامش آورد. در اتوبوسی که به طرف شیکاگو می رفتم، شروع کردم به خواندن کتاب… و به اوریپید فکر کردم که اکثر نمایشنامه هایش را در مورد زنان نوشته است. چند ساعت متوالی در اتوبوس بودم. وقتی که به شیکاگو رسیدم، دیدم در شیکاگو هم سیل آسا باران می بارد. دکتر خشنود و بابک و اعظم به استقبالم آمده بودند. . . سخنرانی ام به خوبی انجام گرفت.. خوشحال بودم که زنان شیکاگو گروهی را تشکیل داده بودند و ماهی یک بار برنامه های آموزشی دارند؛ از جمله سخنرانی و بحث و تحلیل در مورد مسائل زنان ایرانی … اما وقتی دوباره به آیواسیتی برگشتم، تکرار زندگی بی معنی، در یک دایره دور خود گردیدن، و حتی در دایره های خود کوچکتر و کوچکتر شدن، همه چیز را برایم بی معنی کرد.. باید چیزی چیزی چیزی مرا مثل یک الکترون، مثل یک سیاره کروی از مدار دایره ای که می چرخد، با شتاب به بیروت پرتاب کند. باید در مداری شرکت کنم که دیگر دایره ای نباشد… من باید باید باید روی یک مدار حلقوی حرکت کنم. چقدر از سیر انحطاط بیزارم…

پریروز وقتی که به خوابهایی که دیده بودم فکر کردم، دیدم خوابهایم یک مجموعه قصه کوتاه بودند. قصه هایی گاه بسیار کوتاه و بدون ارتباط به همدیگر… بعضی از آنها آغاز و پایانی داشتند و بعضی هایشان بسیار تکه تکه و آبستره… شاید چند بار در زندگیم بیشتر اتفاق نیفتاده که یک خواب طولانی مثل یک داستان بلند را دیده باشم و یا مثل یک نوول… که از خواب بیدار شده باشم و دوباره به خواب رفته باشم و ادامه ی خوابم را دیده باشم و یا حتی گاه ادامه ی آن را در روزهای دیگر یا هفته های دیگر ببینم. و یا اینکه خواب را در خواب می بینم. یعنی خوابی را که دو سال پیش دیده ام، خواب می بینم که آن را در خواب به یاد می آورم و یا گاه خواب چند سال پیشم تکامل پیدا می کند و تکامل یافته اش را به شکل دیگری خواب می بینم.

یکی از خوابهای بسیار کوتاهم که مثل یک لحظه شیرین در بیداری بود، این بود که در یک تختخواب بسیار بزرگ خوابیده بودم. اتاق گویی یک پنجره بزرگ یا پنجره های بیشمار داشت. من در کنار یک پنجره روشن دراز کشیده بودم. هوای بیرون مه آلود بود. دانیل اورتگا (رئیس جمهور نیکاراگوئه) با لباس نظامی ـ چریکی  همیشگی اش با محبتی بسیار بی انتها آمد کنارم دراز کشید. گویی به طور عمیقی افکار و عواطف مرا می فهمید و حس می کرد. تمام مشاورین و رفقایش روی همین تختخواب بزرگ سراسری می خوابیدند. “اورتگا” کنار من بود. در خواب گویی من همسرش بودم. به آرامی موهایم را نوازش کرد. مثل یک دختر تازه بالغ که برای اولین بار دست مردی او را لمس کرده باشد، شرمگین بودم. در خواب همه اش فکر می کردم. در کنارش هم که بودم فکر می کردم. دلم می خواست به طور پیوسته در کنارم باشد، اما می دانستم که او به زودی باید برود و لحظات به سرعت می گریختند و من دوباره باز هم بدون او خواهم بود. دلم می خواست مرا در بغلش می فشرد. گویا با همان عواطف بی مانند و خالص، یک جمله یا چند جمله محبت آمیز به من گفت. مهربانی اش شور و هیجان مرا برانگیخت. مشاورش آمد کنارش و در گوشش چیزی گفت. “اورتگا” گفت: بسیار خوب… آیا من در خواب زبان اسپانیش را می فهمیدم؟ می دانستم “اورتگا” برای کار مهمی باید برود. تمام رفقای انقلابی او روی تختخواب سراسری، خسته و وارفته با لباسهای چریکی شان و پوتین های سنگینشان خوابیده بودند. گویی برای هیچیک از مشاورین “اورتگا” مهم نبود که مرا در کنار او ببینند. احساس غرور می کردم که “اورتگا” دوستم دارد و خوشحال بودم… یکباره او از جا بلند شد میدانستم ماموریتش مهم است. با مهربانی گفت که باید برود… و چشمهای من هم یکباره باز شدند. به ساعت نگاه کردم. ساعت ۵/۶ صبح بود و باید برمی خیزیدم. چشمهایم را بستم. چقدر کنجکاو بودم که بقیه خواب را ببینم.

امروز به این موضوع فکر می کردم که وقتی آدم در دایره ی تنگ عادات گرفتار شود، قدری مشکل است اگر بخواهد خود را تغییر بدهد. جوهر وجود من انگار تغییرناپذیر است. با این حال من به تغییرپذیری انسان معتقدم. این حقیقتی است که انسانی که امروز هستم، دیروز نبوده ام. انسان ایستا نیست. ایده ی نگریستن و قضاوت انسان هم ایستا نیست. انسان سرشار از جنبه های گوناگون است و تغییر می پذیرد. شکنندگی و فرو ریختن در خود، حس ظریف و ویژه ای است. کاش اینقدر از خود انتقاد نمی کردم. کاش به خود می گفتم: من همینم و از  “این خود بودن” به خود مفتخرم!… بسیاری از مردم به “خود” عشق می ورزند. از خود راضی هستند. رضایت از خود رشدشان می دهد. همان حسی که ما سالهای متمادی آن را در خود کشتیم. و خود را “کوچک” کردیم. خود را به یک “باربر” به یک “بارکش” مسایل اجتماعی و سیاسی تبدیل کردیم. حتی عرفا نیز اینطور سخت و کوبنده برای خودسازی، از خود شخصیت زدایی نمی کنند. ما خودویرانگری کردیم. دیگر به “تجربه” چسبیدن کافی است. باید تجارب را به عمل تبدیل کرد… به عمل اندیشمندانه.. خوب مثلا یعنی چه که باز هم باید در خواب به نوع زندگی ام شبیه به دنیای دانیل اورتگا بچسبم؟ خود را فراموش کردن، خود را زدودن، خود را ندیدن، و به جای توده های مردم فکر کردن و حرکت کردن، یک نوع شیفتگی به قهرمان گرایی است که از رومانتیسمی خیال انگیز می آید…

دنیای تخیلی من از تنهایی های دوران کودکی در من به وجود آمده است.